شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۴۱
این فقط یک کوچ نیست؛ سقوط یک زندگی جمعی است!

کتاب «چه کسی داستانم را خواهد گفت؟: دفترچه خاطرات غزه» نوشته نویسنده‌ای بی‌نام، روایتی است از سقوط نه‌تنها دیوارها، که فروپاشی یک زندگی جمعی. در سایه بمب‌ها و آوارگی دائمی، معنای خانه برای هزاران نفر از اهالی غزه رنگ باخته است. اکنون، هجرتی اجباری جریان دارد که نه تنها چهارچوب‌های خشت و گل، که ریشه‌های هویت و خاطره را نیز درهم می‌شکند.

سرویس بین‌الملل خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) -الهه شمس: این روزها، نویسنده‌ای فلسطینی بی‌نام و بی‌نشان از گوشه‌ای دور از خانه برای گاردین می‌نویسد: از زندگی‌ای که روزی داشت و تبعیدی که حالا سهم او و میلیون‌ها نفر دیگر شده است. بیست‌ویک ماه است که این نویسنده، جز تماشای جهانِ رو به فروپاشی پیرامونش، کاری از دستش برنمی‌آید. خاطرات او نه گزارش نظامی است و نه تحلیلی رویدادمحور؛ مجموعه‌ای است از چیزهایی که به مرور، یکی‌یکی از دست داده است: خانه‌ای که بنا بود تا آخر عمر پناهش باشد؛ شغلی که هر صبح امید بازگشت به آن را داشت و شهری که قرار بود مکانی برای زندگی باشد، نه جایی برای به گور رفتن.

روز هفتم اکتبر ۲۰۲۳ با امید و سادگی بیدار شد همچون بسیاری دیگر. هنوز خیال تنیس بازی روز شنبه را در سر داشت و می‌کوشید با مراقبت از خود، بر اخبار بد غلبه کند اما در چند ساعت همه چیز عوض شد: «تصمیم گرفته بودم امسال بیشتر به سلامت روانم فکر کنم… اما ناگهان، وسط اخبار کشته شدن ۱۲۰۰ نفر و حمله حماس، به خودم آمدم؛ داشتم دنبال سند مالکیت آپارتمانم می‌گشتم که اگر ساختمانی که سال‌ها برایش زحمت کشیده بودم ویران شد، شاید کسی باور کند این خانه مال من بوده.»

او مانند بسیاری دیگر در غزه، به دوره‌هایی که همه‌چیز یک‌شبه به جهنم بدل می‌شود، عادت داشت. اما این‌بار متفاوت بود؛ این بار نه فقط خانه‌ها ویران شدند، بلکه یک جمعیت کامل از میان رفت. آماری که امروز همه می‌دانند: بیش از ۵۷ هزار کشته و ۱.۹ میلیون آواره.

سیزدهم اکتبر، با صدور دستور تخلیه سراسری شهر غزه، برای او و خانواده‌اش تاریخ تکرار شد. با یادآوری سال ۱۹۴۸، به «نکبه» اشاره کرد؛ فاجعه‌ای که با یک خط در کتاب‌های تاریخ خلاصه می‌شود، اما حالا عینیت پیدا کرده: «در خیابان، مردم را می‌دیدم که بی‌وقفه راه می‌رفتند؛ بسیاری فقط لباس‌ها و چند وسیله کوچک را با خود می‌بردند. آن‌هایی که ماشین نداشتند، پیاده می‌رفتند. کامیون‌ها و اتوبوس‌ها حتی یک جای خالی نداشتند، اما هیچ‌کس را نیز رها نمی‌کردند. کسی که پیاده می‌رفت، همواره دعوت می‌شد سوار شود. دلت می‌لرزد. این فقط یک کوچ نیست؛ سقوط یک زندگی جمعی است.»

سؤال‌هایی که هر روز برای خودش می‌نوشت، از همین تجربه‌های خام و بی‌پیرایه می‌آمد: «آیا واقعاً غیرعادی قرار است تا ابد عادی شود؟ دو هفته واقعاً برای این همه دگرگونی کافی است؟»، مردی آرام و مهربان است. وقتی به یادداشت‌های آن زمانش نگاه می‌کند، می‌گوید: «می‌بینم چقدر سؤال می‌پرسیدم. آن موقع پاسخی نداشتم. حالا می‌دانم چه شد: وحشتناک بود.» پنج سالی هست که او را می‌شناسم و حالا خود را در موقعیتی عجیب می‌یابم؛ با کسی مصاحبه می‌کنم که سرشار از زندگی است، اما اکنون به دلیل ترس از جان، روزبه‌روز پنهان‌تر و دورتر می‌شود.

نگرانی از انتشار این خاطرات که طی شش ماه در قالب ۴۸ ستون در گاردین منتشر شد موجب حملات اضطراب در او شده است. از اکتبر ۲۰۲۳، بیش از ۱۸۰ خبرنگار در غزه جان باخته‌اند (برخی منابع حتی شمارشان را نزدیک به ۲۱۰ نفر اعلام می‌کنند)، به همین دلیل کتاب «ناشناس» منتشر می‌شود حتی نه با اسم مستعار.

پس اگر جزئیاتی این‌جا مبهم است، مرا ببخشید. من و او برای نخستین بار آشنا شدیم چون می‌کوشیدم به خبرنگاران جوان در کشورهای استبدادی و مناطق جنگی کمک کنم تا مطالبشان را به انگلیسی منتشر کنند. از همان ابتدا، او بهترین گزینه بود: می‌خواست روایت‌هایی از غزه بنویسد که کمتر شنیده می‌شود داستان موسیقی‌دانان، ورزشکاران، حتی دشواری مردان فلسطینی در گریه کردن.

این فقط یک کوچ نیست؛ سقوط یک زندگی جمعی است!

درباره زندگی پیش از جنگ می‌گوید: «خانه داشتم، آپارتمان داشتم، شغل داشتم، دوستانی داشتم؛ همه آن چیزهایی که کسی بهشان فکر نمی‌کند. مثل داروساز محله‌مان که دارو به من می‌داد و می‌دانست دفعه بعد حساب می‌کنم.»

مردی است در دهه سی زندگی، اهل فرهنگ و از طبقه متوسط. طبقه متوسط فلسطینیان خاورمیانه به تحصیلاتشان شهره‌اند. والدینش درگذشته‌اند و با خواهر، گربه‌ها و یک ماهی قرمز زندگی می‌کرد. می‌گوید: «قبل از هفتم اکتبر جاهای زیادی اطرافم بود که شادی، خنده و گریه‌هایم را به یاد دارند.» هنگام آغاز حمله ارتش اسرائیل، ابتدا به اسم انتقام و سپس به هدف محو کامل، او برایم از زندگی تازه‌اش زیر باران بمب‌ها می‌نوشت.

برایم جالب بود که نوشته‌هایش حتی نشانی از خشم فرقه‌ای که همواره بر بحث‌های اسرائیل و فلسطین سایه دارد نداشت. آن‌چه می‌خواندم، صرفاً توصیف‌هایی شاعرانه و ساده از واقعیت بی‌پیرایه آدم‌های اطرافش بود: آدم‌های بی‌گناه. حالا تأکید می‌کند مهم‌ترین هدفش، نشان دادن فلسطینیان غزه به عنوان «آدم‌هایی عادی» بوده است، به‌ویژه مردانی که در رسانه‌ها اغلب «هیولا» تصویر می‌شوند: «مردها هم انسان‌اند، احساس دارند، متفاوت نیستند.»

در دو هفته نخست جنگ، سه بار مجبور به جابه‌جایی شد؛ ابتدا به خانه یک دوست، سپس دوست دیگر، و سرانجام به خانه احمد در جنوبی‌ترین نقطه شهر غزه، مردی که پیش‌تر او را نمی‌شناخت اما او و خواهرش را پناه داد. نوشت: «من و خواهرم جزو خوش‌شانس‌ها بودیم.» بدشانس‌ها همان‌هایی بودند که در مدرسه‌ها و فضاهای باز پناه گرفته بودند؛ او گاهی با آب تازه به سراغ‌شان می‌رفت. می‌نویسد: «مدرسه دیگر نه نهاد آموزشی، که حقیقتاً به اردوگاهی برای بقا تبدیل شده است.»

او تغییرات اطرافیانش را نیز ثبت می‌کرد. می‌گوید: «سخت‌ترین کار، تصمیم‌گیری بود. کسانی را می‌شناختم که بچه‌های‌شان را بین خانه‌ها تقسیم کردند تا اگر یکی بمباران شد، دیگران زنده بمانند. اغلب، حق با آن‌ها بود.»

ماهی قرمزش دوام نیاورد، اما او و خواهرش برای نجات گربه‌ها هر کاری کردند. گربه‌هایش برای شمار زیادی از خوانندگان گاردین بدل به موتیف شدند. نجات گربه‌ها حتی به قیمت به خطر افتادن جانش برایش حکم ایمان و شوخ‌طبعی تلخ را داشت. دوستی برایش نوشته بود که برای نجات او «حباب دعا» می‌سازد و او هم خواسته بود دعا برای گربه‌ها فراموش نشود.

روایت‌های تلخ دیگری هم وجود دارد: «یک بار با احمد برای خرید وسایل مورد نیاز خانه رفته بودیم. در راه، پسری حدوداً چهارده ساله با دو خواهر کوچک‌ترش بود که چیپس‌های بازنشده در دست داشتند. احمد به آن‌ها گفت: “چیپس‌تان را قبل از اینکه بمباران شویم و بمیریم بخورید.”» و البته، خبر مرگ‌ها: «مدام فکر می‌کنم دوستم تا چه حد ترسیده بود؟ وقتی همگی جان دادند، آیا دخترانش را در آغوش گرفته بود؟»

در زندگی روتین اما فرساینده‌اش با خانواده میزبان، مدام از بخت خوب داشتن پناهگاه می‌نوشت. در لحظات ناامیدی، به قطعه‌ای از شعر پناه می‌برد، مانند سروده مری الیزابت فرای:

«کنار قبر من نایست و گریه نکن

من آنجا نیستم، نخوابیده‌ام

من هزار نسیمم که می‌وزد …»

لحظات وحشتناک نیز کم نبود؛ وقتی بمب‌ها نزدیک فرود می‌آمدند، یا مجبور به فکر جابه‌جایی تازه می‌شدند، یا ارتباط اینترنتی برای مدتی قطع می‌شد و به‌کلی از جهان جدا می‌ماند. در آن اوقات، پیام‌های نگران‌کننده خوانندگان سرازیر می‌شد و تریسی، دبیر گاردین که ظاهرش سخت و بی‌تفاوت بود اما وفادارترین حامی‌اش شد با من تماس می‌گرفت. با این همه، روحیه‌اش را از دست نداد. حالا می‌گوید: «همیشه یک بذر امید در من بود که نمی‌مرد اما امیدوار ماندن، تصمیمی دشوار و انرژی‌بر بود.»

خانواده احمد بزرگ بود؛ گاهی تا ۳۵ نفر در خانه‌شان زندگی می‌کردند. مادر احمد که سه نوه هم پیش او بودند همیشه موفق می‌شد روزی یک وعده غذا برای همه جور کند. او حالا ماه‌ها پس از آن فرار دسته‌جمعی، روبه‌رویم نشسته است. گفت‌وگو را با خاطره‌ای ساده آغاز می‌کند. می‌گوید: «بچه‌های غزه مدت‌ها به مدرسه نرفتند. اول کرونا آمد، بعد آژیرهای بی‌پایان جنگ. الان، بچه‌های هشت‌ساله‌ای داریم که حتی اسم‌شان را بلد نیستند بنویسند. حالا مادربزرگ‌ها آموزگار نسل جدید شده‌اند؛ هر روز یک ساعت با بچه‌ها کار می‌کنند. گاهی فکر می‌کنم چرا هیچ‌کس، کسی با این‌همه مهربانی و مقاومت را در فهرست تأثیرگذاران سال قرار نمی‌دهد؟»

دفتر یادداشتش را هنوز دارد چیزی شبیه سندی از آن‌چه بر این شهر گذشته است. ورق می‌زند، به همان صحنه‌های ابتدایی بازمی‌گردد: «مقابل ساختمانی که بمب آن را تکه‌پاره کرده بود، ایستاده بودم. سه مرد جلو ساختمان ایستاده بودند؛ مردانی که دنیا تصور می‌کند از فولاد یا سنگ‌اند. اشک، بی‌صدا و سنگین، از گونه‌شان سرازیر می‌شد.»

اما روزی رسید که نوشتن را، دست‌کم برای انتشار عمومی، متوقف کرد. او، خواهرش و گربه‌ها از جنوب غزه خارج شدند، اما دل و دلبستگی‌شان همان‌جا باقی مانده است. وقتی می‌پرسم چرا دیگر نمی‌نویسد، صدایش می‌لرزد: «بسیاری حالا مرا می‌شناسند؛ خطر هنوز از بین نرفته است. اگر یک روز برگردم، چه بر سرم می‌آید؟»

شرمندگی، واژه‌ای سبک برای توصیف احساسش است. درباره خود می‌گوید: از این‌که جان به در برده و توانسته فرار کند، احساس شرم دارد. در حالی‌که میزبانانش در غزه مانده‌اند: «خانواده احمد هنوز آن‌جا هستند. هر بار که تماس می‌گیرم با لبخند می‌گویند می‌گذرد و اوضاع خوب است؛ اما من می‌دانم این طور نیست. حتی زمانی که خودم هم آن‌جا بودم، وضعیت‌شان سخت بود. واقعاً مدیون این‌ها هستم.»

این فقط یک کوچ نیست؛ سقوط یک زندگی جمعی است!

در سکوت دستش را بلند می‌کند و مکثی می‌کند. بعد آرام ادامه می‌دهد: «باور کن، گاهی فکر می‌کنم کشته‌شده‌ها خوش‌شانس‌تر بودند. آن‌ها دیگر ندیدند چه بر سر ما آمد.». او محل زندگی فعلی خود را فاش نمی‌کند. اما درباره تبعید، بی‌پرده سخن می‌گوید: «تبعید، یعنی روح آدم را از بدنش بیرون بکشند. ما آدم‌ها چیزی جز خاطره‌ها و چند لحظه پررنگ و کوتاه نیستیم. مثلاً عبور از خیابان، جایی که زمانی دست کسی را گرفته‌ای و حالا فقط عابری بیش نیستی؛ اگر این‌ها را از تو بگیرند، آیا واقعاً چیزی می‌ماند؟»

او از مراقبت از خانواده، حالا به نبردی نادیدنی برای مراقبت از خودش رسیده است. با خنده‌ای تلخ می‌گوید: «یکی برایم گلدانی آورد، فکر کردم باید مراقب باشم بمیرد یا نه… حمله عصبی گرفتم. عجیب است که حتی از عهده مسئولیت یک گیاه هم برنمی‌آیم.»

در اطراف او، آوارگان تازه‌ای هستند که برای نخستین بار تصمیم‌هایی می‌گیرند که یک عمر تابو بود. «دوستی داشتم که با همسرش طلاق گرفت. در غزه، به این راحتی طلاق ممکن نبود. حالا می‌گویند: چقدر فرصت داریم؟ باید همان‌طور که می‌خواهیم زندگی کنیم.» دیگران اما راه‌هایی متفاوت برای مواجهه پیدا کرده‌اند؛ برخی سراغ مواد، الکل، خشونت و حتی روابط بی‌قاعده رفته‌اند. خودش هنوز به راه ساکت‌تری بازگشته: ورزش. «تا به حال همین ورزش مرا زنده نگه داشته است. خوش‌شانس بوده‌ام.»

اضطراب همیشگی، هنوز هست؛ همواره آماده رفتن. خودش می‌گوید: «خواهرم می‌گوید باید قبل از فاجعه یک قدم جلوتر باشیم. حقیقتش برای ما تازگی ندارد. فقط فصلی تازه به کتاب قدیمی زندگی‌مان اضافه شده.»

نوسانی مداوم میان امید و یأس، حالا روزمرگی‌اش را شکل داده است: «یک بار با مردی روبه‌رو شدم که اهل غزه نبود. آن‌قدر مشغول کار بود که زندگی را از یاد برده بود. به او گفتم: وقت بگذار و به اطرافت نگاه کن، لذت ببر؛ شاید فرصت زیادی نداشته باشی. همه‌چیز یک‌شبه دود می‌شود.». بازگشت به غزه؟ حالا دیگر به چشمش ناممکن است. «کافی است گوگل ارث را ببینی… هیچ سرزمینی در تصاویر ماهواره‌ای باقی نمی‌ماند. فقط آدم‌ها مهم‌اند.»

دوستی دارد که درباره محو کامل ملت‌ها حرف می‌زند: «به او گفتم: جدی می‌پرسی؟ یعنی روزی برسد که مردم بگویند این‌جا زمانی غزوی‌ها بودند و بعد، کسانی دیگر جای‌شان را گرفتند… ما فقط یک خط در حاشیه تاریخ دیگران شویم؟» همه این‌ها را که می‌گوید، به شب‌هایی فکر می‌کنم که ماه‌هاست صدایش را فقط از دور شنیده‌ام. مانده‌ام و پیغام‌های بی‌پاسخ تلاشی بی‌ثمر مثل کسی که کنار چاه ایستاده و امید دارد صدایش تا انتها برسد. و با این حال، برایم روشن است: همه آنچه نوشت، حتی اگر خودش عمداً خود را پنهان کند، روایتی از عادی‌ترین و انسانی‌ترین نورهاست که در دل تاریکی مانده‌اند. این یادداشت‌ها «روزنوشت هیچ‌کس» نیست؛ اینجا دفترچه‌ای است از یک نقطه‌ی نور میان میلیون‌ها نقطه‌ای که هر روز کمرنگ‌تر می‌شوند.

در یکی از بامدادهای زمستان، مکالمه‌مان هنوز ادامه دارد. از او می‌پرسم آیا از کسی نفرت دارد. تردید نمی‌کند: «باور کن از هیچ‌کس متنفر نیستم. این در طبع من نیست.»

آخرین سؤال را درباره گربه‌ها می‌پرسم؛ پاسخش طبق معمول، رنگ شوخی می‌گیرد: «گربه‌ها؟ دارند چاق می‌شوند! آن‌قدر می‌خورند و می‌خوابند.»

صدایش از پشت تلفن کمی می‌لرزد. خسته است اما دلش نمی‌آید مکالمه را تمام کند: «دلم برای یک خواب آرام تنگ شده… فقط همین.»

گاردین، ۲۵ جولای ۲۰۲۵

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها