سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – نیلوفر شهسواریان: در این سالها برای کودکان و نوجوانان داستانهایی نوشته که ریشه در فرهنگ ایرانی دارند؛ از «مهمانی دیوها» گرفته تا «کرمی که هیولا شد» همگی به نوعی درون خود رگههای فانتزی دارند و تخیل نوجوانان را به چالش میکشند. گاهی آثارش مانند «جادوگر شهر کبود» از دل افسانهها شکل گرفته است. با جعفر توزندهجانی، نویسنده این آثار، بهمناسبت چاپ اثر جدیدش، «درخت جان» به گفتوگو نشستهایم. در این داستان با مادر سکینه روبهرو هستیم که وقتی درخت خشکی از او درخواست آب میکند، درخت سبز میشود و گلهای آبی میدهد. گلها به میوههای قلمبه و شیرین تبدیل میشوند و مادر سکینه برای بچههای ده میوه میبرد. به همه میوه میرسد به جز پسرک یتیم. مادر سکینه تصمیم میگیرد هر طور شده برای او میوه بیاورد. این کتاب را نشر برکه منتشر کرده و نرجس بیتمشعل آن را تصویرگری کرده است.
ایده داستان درخت جان از کجا به ذهنتان رسید؟
در سالهای کودکی من، زیارتگاهی بالای کوه در مسیر سبزوار به نیشابور بود به نام شاهزاده حسینعلیاصغر. دو راه برای رسیدن به آنجا وجود داشت. راه اول این بود که با ماشین رشتهکوه را دور میزدی، میرفتی پشت کوه، و تا نزدیکیهای زیارتگاه با ماشین بالا میرفتی. راه دوم، راهی بود که بعد از گذر از چند روستا، به دامنه کوه میرسیدی و باید بقیه راه را پیادهروی میکردی تا به آن بالا برسی. پدرم هر وقت میخواست تنها برود، راه دوم را انتخاب میکرد و بیشتر وقتها من را هم با خودش میبرد. با موتور تا روستایی نزدیک کوه میرفتیم، آنجا موتور را میگذاشت و بقیه راه را کوهپیمایی میکردیم. یک بار به درخت بزرگی رسیدیم. پدرم گفت این درخت، قبلاً پیرزنی بوده که طی ماجرایی تبدیل به درخت شده. راستش را بخواهید، یادم نیست چرا اصل قصه را نگفت. اما سالها، همین ماجرا توی ذهنم ماند تا اینکه چند سال پیش، تبدیلش کردم به این داستان.
مادر سکینه مثل زنان فرهنگ ایرانی مهربان و فداکار است. چرا او در این داستان، اینقدر از خودگذشتگی نشان میدهد؟
کار امثال مادر سکینه کار عجیبی نیست. در گذشته، از این دست آدمها که حاضر بودند همهچیز، حتی جانشان را بدهند، زیاد بود. حالا شاید کمی کمرنگ شده، اما هنوز هم هستند پدر و مادرهایی که برای بچههایشان حاضرند از جانشان بگذرند، حتی برای دیگران. من هم چه زن، چه مرد، از این آدمها زیاد دیدهام. علاوه بر این، مادر سکینه نماد زمین است؛ زمینی که با دادن آب به درختها و گیاهان اطراف روستا، آنجا را به جنگلی سرسبز تبدیل میکند و دلش نمیخواهد کسی به مرادش نرسد. راستش، وقت نوشتن داستان، نگاهی هم به مادر خودم داشتم. از همان کودکی، یادم هست وقتی غذا را سر سفره میگذاشت، به ندرت با ما غذا میخورد. چای میخورد و به خوردن ما نگاه میکرد، انگار میخواست مطمئن شود غذا کم نیاید. نه اینکه ما نداشته باشیم، اتفاقاً همیشه غذا زیاد بود. اما دلش میخواست اول ما سیر شویم. حالا هم با کهولت سن و بیماری، هنوز همان عادت را دارد؛ قبل از غذا چند لیوان چای میخورد. چه آن موقع، چه حالا، باید با او دعوا کنیم تا غذا بخورد. او مادری بود که هفت تا پسر را بزرگ کرد، و معلوم است برای بزرگ کردن هفت تا پسر، باید خیلی از خودگذشتگی داشته باشی. بله، وقت بازنویسیهای دوم و سوم و چهارم، نگاهی هم به او داشتم.
در این داستان، بیشتر هدفتان سرگرم کردن مخاطب بود یا انتقال پیامی خاص؟
ببینید، چه من و چه خیلی از نویسندههای دیگر، وقتی ایدهای به ذهنمان میرسد، اول به این فکر نمیکنیم که قرار است چه پیامی بدهیم. اول به این فکر میکنیم چطور ایده را به طرح و بعد به داستان تبدیل کنیم، یعنی تلاش میکنیم ذهنیات را به عینیات بدل کنیم. پس اول از همه باید طرحی بنویسیم که خواننده را قانع کند. اما خب، هر نویسندهای هم برای خودش جهانبینی و نگاه خاصی دارد که هنگام نوشتن، خواهناخواه وارد داستان میشود. سالهاست یاد گرفتهام که در نوشتن اولیه، اصلاً به منتقد فکر نکنم؛ اول سعی میکنم طرح نهایی را سریع بنویسم، بعد برمیگردم و بازنویسی میکنم. آنوقت خیلی چیزها تغییر میکند و در همین بازنویسیها، ذهنیتم هم، بسته به مضمون داستان، وارد متن میشود.
در مورد این داستان حالا که چاپ شده و به آن فکر میکنم، میبینم سعی داشتهام تصویری از زنی بسازم که نماد خیلی از زنهای این سرزمین است؛ زنهایی که دلشان میخواهد خانهشان آباد بماند، حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود. هرچند، همیشه دستی، چه از بیرون، چه از درون، پیدا میشود که بخواهد آنچه را کاشته و ساختهاند، ویران کند.

تصویرگری داستان به چه شکل بوده و به نظرتان چقدر به داستان کمک کرده است؟
همیشه گفتهام که کتاب کودک دو مؤلف دارد: نویسنده و تصویرگر. همانطور که یک نویسنده میتواند با قصهاش خواننده را به لایههای پنهان ذهن و روح آدمی ببرد، تصویرگر هم همین کار را میکند و هم تلاش میکند ابعاد بیشتری از داستان را برجسته کند و حتی به آن عمق بدهد. کتابهای زیادی را دیدهام که تصویرهایشان فقط به نشان دادن صحنههای داستان بسنده نکرده، بلکه عمق تازهای به روایت دادهاند. تصویرگر کتاب من هم بهاندازه کافی تلاش کرده؛ با هم در ارتباط بودیم. نمیخواهم بگویم تلاش نکرده - چرا، واقعاً زحمت کشیده - اما راستش آن چیزی که من با توجه به ظرفیت قصه در ذهن داشتم، آنطور که میخواستم نشد.
وقتی داستان را مینویسید، اولین نفر چه کسی آن را میخواند؟
خب، بار اول به هیچکس نمیدهم بخواند. میگویند نویسنده باید در نوشتن اول، به هیچ منتقدی فکر نکند، چون ممکن است همان بار اول، قضاوت یا نظر دیگران او را گمراه کند. شاید بهتر باشد بیشتر توضیح بدهم. وقتی ایدهای به ذهنم میرسد، یا همان لحظه شروع به نوشتن میکنم و حین نوشتن، طرح داستان کامل میشود، یا اگر داستان کوتاه باشد، طرحش را در ذهن کامل میکنم و بعد مینویسم. در هر دو حالت، بار اول، فقط تلاش میکنم داستان را تا پایان برسانم. نسخه اول معمولاً با شتاب و عجله نوشته میشود. اما در بازنویسیهای بعدی، با دقت و تأمل بیشتر کار میکنم. هر اثری را چندین بار بازنویسی میکنم، حتی رمان را. وقتی حس کردم کارم کامل شده، اول برای خودم میخوانم. خیلی هم دوست دارم کسی آن را بخواند، ولی متأسفانه این اتفاق خیلی کم افتاده. آثار زیادی از دوستان نویسنده را قبل از چاپ خواندهام، نظر دادهام و تا جایی که میتوانستم کمک کردهام تا بهتر شوند. اما درباره کارهای خودم، خیلی کم پیش آمده کسی بخواند و گاهی گفتهاند وقت ندارند. یک مشکل دیگر هم دقت نکردن در خواندن است. بارها دیدهام بعضی دوستان کارشناس، آثار را سرسری خواندهاند و به جزئیاتی که ممکن است در ساختار کلی اثر نقش مهمی داشته باشد، توجه نکردهاند؛ برای همین نظراتشان درست و دقیق نبوده. من وقتی اثری را میخوانم، چه روی لپتاپ، چه روی کاغذ، هم خلاصهاش را برای خودم مینویسم، هم نکاتی را که به ذهنم میرسد. خیلی وقتها برای درک بهتر، یک اثر را چند بار میخوانم. اما حالا چه کسی پیدا میشود که یک داستان را، حتی کوتاه، چند بار بخواند؟ برای همین، وقتی حس کردم کارم کامل است، اول برای خودم میخوانم. اگر مطمئن شدم مشکلی ندارد، میفرستم برای ناشر تا کارشناسان نشر نظر بدهند. البته باید اعتراف کنم که در فرستادن کارها برای ناشر، خیلی تنبلم. الان حدود ۲۰ رمان کودک، ۱۵ رمان نوجوان و شاید صدها داستان کوتاه دارم که هنوز برای هیچجا یا هیچ ناشری نفرستادهام!
نظر شما