سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن آزموده؛ تا اینجا خواندیم که امام حسین (ع) و یارانش از مکه به سمت کوفه حرکت کردند. همزمان عمر ابن سعد از عبیدالله بن زیاد، حاکم کوفه، دستور گرفت که نزد امام و یارانش برود و از آنها بیعت بگیرد یا با آنها بجنگد. حر بن یزید التمیمی از سرداران لشکر ابن سعد نزد امام آمد و خبر خیانت کوفیان و کشته شدن مسلم را داد. امام و یارانش به سمت کربلا حرکت کردند. عمر ابن سعد در آنجا به دیدار امام رفت و فرمان های عبیدالله را گرفت. امام حسین (ع) در جواب سه پیشنهاد داد، یا اینکه به مکه بازگردد، یا به گوشهای رود غیر از مکه و مدینه و کوفه و شام و یا خود نزد یزید برود. اینک ادامه ماجرا...
***
عمر نامه کرد به عبیدالله بن زیاد که حسین چنین و چنین همی گوید و اندرین یک هفته روزگار شد. و حسین به لشکرگاه خویش بود و عمر به لشکرگاه خویش. و حسین به هر نماز امامی کردی و عمر با لشکر خود از پس وی نماز کردندی. خبر به عبیدالله آمد که عمر تهمت کرد بولایت حسین و باوی دوستی دارد. او نامه کرد به عمر، که ترا بدان فرستادم که با حسین منادمت کنی و روزگار بری و از پس وی نماز کنی؟ چون این نامه بخوانی کار وی سپری کن. یا به در من آید یا سرش بردار و بیار.
و مردی فرستاد از سرهنگان و خاصگیان خویش- نام وی جویریه بن بدرالتمیمی- گفت این نامه به عمر ده، اگر همانگه برنشیند و با وی حرب کند و اگر [نه] او را بند کن و [بر] من آر. و سپاه را بگوی تا همانجا باشند – بر حسین- تا من ایشان را سری و مهتری فرستم که جنگ کند.
جویریه بیامد و نامه بداد. عمر به خیمه اندر بود و اسبی نوبتی بر در داشت. چون نامه بخواند همانگه بر اسب نشست و رسول را گفت یا جویریه، گو [اه] باش که همانگه که نامه خواندم برنشستم-حرب حسین را- و امیر را طاعت بردم- روز پنجشنبه بود نهم از ماه محرم- و همهی سپاه را فرمود که بر نشینند و صفها کشیدند. و خود اسب براند، با این جویریه سوی لشکر حسین آ مد. حسین خیمه زده بود و زنان و کودکان در میان خیمه نشسته. بانگ کرد یا حسین، بیرون آی. حسین-رضیالله عنه- بیرون آمد. عمر گفت من جهد کردم و کوشیدم که مرا با تو حرب نباید کرد و در خون تو انباز نباشم، سود نداشت. آنکه امیر همی فرماید تو آن نکنی و آنکه تو همی خواهی امیر نپسندد. و این رسول امیر است، اکنون آمده است و فرموده که اگر با تو حرب نکنم مرا بند کند و سپهسالار دیگر فرستد که با تو حرب کند. ترا آگه کردم تمام حرب را بیارای.
حسین –رضیالله عنه- گفت امروز مرا زمان تا فردا. عمر گفت ندهم. رسول گفت ایهالامیر، از امروز تا فردا نزدیک است و به لشکرگاه باز گشتند. عمر سپاه را گفت فرود آیید تا فردا. و عبیدالله چون جویریه بفرستاد و گفت اگر عمر حرب کند وگرنه او را بند کن و سوی من آر، ترسید که اگر چنین کند سپاه ضایع شود و تا وی سپهسالار دیگر فرستد سپاه بازگردد و حسین را بمانند وی بگریزد. هم در ساعت مردی از سرهنگان کوفه- نام او شمر بن ذیالجوشن- را بخواند و گفت این عمر با ما منافقی هم کند و دل با حسین دارد و من ندانستم، و من هیچکس از تو شایستهتر نمیدانم این کار را، برو سوی عمر بن سعد. اگر حرب کند او را یاری کن و اگر حرب نکند ویرا بندکن و –به دست جویریه- بفرست و عهد از وی بستان و سپاه سالاری آن سپاه ترا. و چون حسین را یا سرش را بیاری سپاهسالاری ری ترا. شمر گفت فرمانبردارم و مرا یکی حاجتست به امیر، خواهر پدرم –ام البنین- زن علی ابن ابی طالب بود و او را از وی چهار پس است- عباس و عبدالله و جعفر و عثمان، این هر چهار پسر از عمهی شمر بودند و امالبنین خواهر ذیالجوشن بود هر چهار پسر این روز با حسین بودند- شمر گفت یا امیر، این چهار پسر عمه را باید که زینهار دهی تا کشته نشوند. عبیدالله گفت دادم و زینهار نامه نبشت و مهر کرد و شمر را گفت هم اکنون برو.
جویریه بامداد رفته بود و شبانگه شمر را بفرستاد، جویریه روز پنجشنبه فراز رسیده بود و یک روز حرب را زمان داده. و چون شمر فراز رسید عمر گفت امروز بامداد بحرب شدیم، تا فردا زمان خواست. شمر گفت من یک ساعت زمان ندهم. اگر هماکنون برنشینی وگرنه عهد به من سپار. عمر همانگه بر نشست و سپاه را برنشاند. و گفت امیر-عبید [الله] - رسول دیگر فرستاد و همی زمان ندهد. یا هم اکنون حرب کن یا دست ده تات ببرم. حسین گفت- رضیالله عنه- یا سبحان الله العظیم، روز امروزست و همی آفتاب فرو شود، یک شب مانده است، چندین شتاب چه باید. آن همه سپاه شمر را گفتند اگر این جهودستی یا کافر، شبی زمان خواستی، ویرا زمان بودی، و این نبیره پیغامبرست- صلیالله علیه- به یک شب چه تاخیر شود. و آن سپه بازگشتند و فرو آمدند. و شمر برادران حسین را بانگ کرد- هر چهار را- که من شما را زینهار نامهی عبیدالله آوردهام. ایشان گفتند لعنت بر تو باد و بر عبیدالله بن زیاد و بر آن زینهار که تو آوردهای.(ادامه دارد)
نظر شما