به گزارش سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – رضا دستجردی: بیستم خردادماه، سالمرگ برنارد ویلیامز فیلسوف بریتانیایی است. وی که به دیدگاهها و نگاشتههایش در باب فلسفه اخلاق، نیز تاریخ فلسفه شهرت دارد، صاحب آثار فلسفی بسیاری است که از آن جمله میتوان به «شرم و ضرورت»، «حقیقت و راستگویی» و «اخلاقشناسی و مرزهای فلسفه» اشاره کرد. کتاب اخیر که در کنار «افلاطون» تنها آثار ترجمه شده ویلیامز به فارسی است، نقدی ژرف بر نظریههای اخلاقی نظاممند ارائه کرده، رویکردی جایگزین برای تفکر اخلاقی عنوان میدارد. ویلیامز با به چالش کشیدن نظریههای اخلاقی غالب که فلسفه غرب را از دوران روشنگری شکل دادهاند، بر آن است که این نظریهها در تلاشاند مبنایی جهانی و عینی برای اخلاق فراهم کنند، اما با این کار، اغلب از پیچیدگیها و حقایق زندگی واقعی انسان دور میشوند. آنچه از نظر میگذرد، حاصل گفتوگوی ایبنا با مینو حجت مترجم «اخلاقشناسی و مرزهای فلسفه» است که بههمت موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه راهی بازار نشر شده است. خانم حجت که عضو هیأت علمی موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران است، پیشتر «فلسفه پسینویتگنشتاین» را ترجمه و «بیدلیلی باور» را نیز تألیف کرده که بههمت نشر هرمس به چاپ رسیده است.
در مقدمه کتاب آوردهاید که «روزنامه تایمز از ویلیامز با عنوان بزرگترین فیلسوف اخلاق نسل خود» یاد کرده است. جایگاه او در فلسفه اخلاق کجاست؟
بله، روزنامه تایمز در زمان وفات او چنین تعبیری داشت. بههرحال، حتی اگر او را بزرگترین فیلسوف اخلاق این نسل ندانیم، در اینکه یکی از بزرگترین فیلسوفان این نسل بوده است شکی نیست. در هر مروری در آثار فلسفه اخلاق معاصر به ارجاعات فراوانی به ویلیامز برمیخوریم. در تمجید از نقش او، و مخصوصاً نقش مهمترین کتاب او، Ethics and the Limits of Philosophy، در فلسفه اخلاق امروز سخن بسیار گفته شده است و کتابهای متعددی در معرفی فلسفهی او، و همچنین در معرفی این کتابِ بهخصوص، نوشته شده است. به گمان من، چیزی که بیش از همه این نقش را پررنگ میسازد بدیع بودنِ نکاتی است که او وارد حوزه فلسفهی اخلاق میکند. او توجه فیلسوفان اخلاق را به نکاتی تازه و ظریف جلب میکند که در مسیری که فلسفه اخلاق قرار است درپیش بگیرد تأثیر بسزا دارد. همین است که جاناتان لیر(Jonathan Lear) در باب این تأثیرگذاری میگوید، «کسی نمیتواند وارد جهان تفکر اخلاقی کنونی شود بدون اینکه در باب مباحثی که ویلیامز مطرح میکند موضعگیری کند». او حتی اصطلاحات جدید و بیسابقهای را وارد بحثهای فلسفهی اخلاق کرده است؛ اصطلاحاتی چون «فکر زائد» (one thought too many)، «بخت اخلاقی» (moral luck)، «مسؤولیت سلبی» (negative responsibility)، «مفاهیم فربه» (thick concepts) و امثال اینها. بعضی گفتهاند که ویلیامز آنچنان تأثیری در فلسفه اخلاق معاصر داشته است، که نمیتوان تصور کرد که اگر او نمیبود فلسفه اخلاقِ امروز چه شکل و شمایلی میداشت. ویلیامز نوع نگرش و مشغله فیلسوفان اخلاق را با چالشهایی مواجه میکند که پیش از ادامه راهشان لازم است آنها را پاسخ گفته باشند. یکی از مهمترین تأثیراتی که او در این حوزه داشته است سوق دادن فلسفه اخلاق از بحثی صرفاً انتزاعی به سمت بحثی با درنظر گرفتن مسائل انضمامی و ملموس مربوط به واقعیات زندگی انسانی و ابعاد مختلفی است که باید در این بحث لحاظ گردند.

![]()
چرا پرداختن به فلسفه اخلاق ویلیامز با روانشناسی گره خورده است؟
این دقیقاً مربوط به همان مطلبی است که در پاسخ به سؤال قبلی به آن اشاره کردم. سخن ویلیامز این است که نظریات اخلاقی نمیتوانند کار خود را بیتوجه به اینکه دارند برای رفتارِ چه موجودی اصولی را پایهریزی میکنند پیش برند. پیش از آنکه ببینیم انسان چگونه باید زندگی کند، باید دید که انسان چگونه موجودی است؛ چه میتواند یا نمیتواند انجام دهد؛ و چه انگیزههایی در هدایت رفتار او میتواند مؤثر افتد. به نظر ویلیامز بسیار مهم است که اخلاق با علایق عمیق انسان گره بخورد. در نظر او، خلقوخوها و گرایشهای انسان (dispositions) غاییترین حامیان معنا و ارزش انسانی اند. بسیار مهم است که اخلاق یکپارچگی وجودی (integrity) انسان را حفظ کند. برای ویلیامز حفظ یکپارچگی وجودی اهمیت زیادی داشت. دنیل مارکوویتز (Daniel Markovits) ویلیامز را «معمار یکپارچگی وجودی» (the archtecture of integrity) مینامد. نظریات فلسفی معمولاً به حفظ این یکپارچگی بیتوجهاند، و به جای تلقی اخلاق بهعنوان نوعی ابراز نفس در جهت اهداف و آرمانهای شخص و آن کسی که میخواهد در زندگی خود باشد، با تأکید بر بیطرفی (impartiality) اخلاق را به اجباری بیرونی برای فدا کردن خود در جهت انجام وظایف نسبت به دیگران میفهمند. ویلیامز از این لحاظ نقد مفصلی بر فایدهنگری دارد. میشود گفت در نظر ویلیامز، دیدگاه اخلاقی دیدگاهی واحد نیست که در اشخاص مختلف بازنمایی شود، بلکه اشخاص نمونههایی از دیدگاه اخلاقی را به نمایش میگذارند. به نظر او پاسخ پرسش اخلاق پاسخی همگانی نیست، بلکه هرکس بسته به طرح و برنامههایی که در زندگی خود دارد، و براساس خواستها و عواطفش و تعهداتی که در زندگی برای خود تعیین کرده است باید به این پرسش پاسخ خود را بدهد. توجه به روانشناسی انسان و همینطور مسائل شخصی او موجب میشود که در اخلاق واقعبین باشیم. همچنین، توجه به این نکته بسیار مهم است که برای اخلاقی زیستن صرف در دست داشتن اصول راهنما ابداً کافی نیست. کاملاً جا دارد که، به فرض، نیاز به همدلی برای اخلاقی زیستن را در نظر بگیریم و راههای ایجاد آن را بررسی کنیم.
چنین به نظر میرسد که ویلیامز برای نقش استعدادها و گرایشهای انسانی در اخلاق بهای زیادی قائل است. چه توضیحی در این باره دارد؟
بله، همانطور که گفتم، ویلیامز معتقد است که disposition های انسان (که ترجمه آن به فارسی بسیار مشکل است)، به معنای گرایشهای اولیهای که خلقوخوی ما و استعدادی برای عمل را در ما میسازند، پشتوانههای غایی ارزشهای انسانیاند. اصل نکته در اینجا این است که هر تجویز اخلاقی و هر انگیزهای برای اخلاقی زیستن تا زمانی که به این گرایشها تکیه نکند نمیتواند ارزشی را برای شخص انسانی بیافریند. اخلاق برای انسان است، و انسان بسته به ماهیتی که دارد و با همه سائقهایی که این ماهیت را میسازند باید خواهان اخلاق باشد؛ در غیر این صورت، توجیه کافی برای اخلاقی بودن نخواهد داشت. از این رو است که ویلیامز منتهی شدنِ هر توجیهی برای اخلاقی زیستن را به این گرایشها لازم میداند. و باز به همین دلیل است که او برای نظر ارسطو، که چنین رویهای را دنبال میکند، اهمیت ویژهای قائل است.
از دید ویلیامز، فلسفه اخلاق در روزگار او، کار خود را با چه پیشفرضهای غلطی آغاز میکند؟ چرا به باور ویلیامز، پاسخ به پرسش اخلاق وظیفه فلسفه اخلاق نیست؟
آن دو پیشفرض غلط یکی این است پرسش اخلاق را صرفاً پرسش فلسفی و پاسخ گفتن به آن را صرفاً برعهده فیلسوفان بدانیم. به نظر ویلیامز هیچ لزومی برای این محدودیت وجود ندارد. منابع فراوانی وجود دارند که میتوان از آنها در جهت هدایت زندگی اخلاقی سود جست، از روانشناسی و جامعهشناسی گرفته تا ادبیات و تاریخ. از مطالعه تاریخ نکات اخلاقی فراوانی میتوان آموخت؛ همچنین هرکسی که تجربه خواندن رمانهای بزرگ را دارد میداند که در زندگی اخلاقی ما درسهای عمیقی به ما میآموزند. حتی از شعر و هنر و موسیقی در اخلاق میتوان سود جست. پس چرا باید پاسخ پرسش اخلاق را تنها از فلسفه جویا شد؟ فیلسوفان در جواب، به لزوم دراختیار داشتن اصول عامی برای زندگی اخلاقی اشاره میکنند که ارائه آنها تنها از عهده فلسفه برمیآید، اصول عامی که تکلیف هر انسانی را در هر شرایطی مشخص سازد. این اصول عام را ادبیات و تاریخ نمیتوانند در اختیار بگذارند. ولی به نظر ویلیامز فلسفه هم نمیتواند چنین اصولی در اختیار بگذارد، چراکه چنین اصولی اساساً دستیافتنی نیستند. البته چنین نیست که فلسفه و حتی نظریات فلسفی در اخلاق هیچ کارآیی نداشته باشند. قطعاً تأمل فلسفی در اخلاق مفید و راهگشا و بلکه ضروری است؛ و حتی از نظریات اخلاقی میتوان برای رسیدن به دیدی روشنتر و وسیعتر سود جست؛ مسأله این است که توجه داشته باشیم که اولاً، لازم نیست نتیجه این تأملات دستیابی به اصولی عام و همگانی باشد، و ثانیاً، تأمل یکی از ابزارهای شناخت اخلاقی است و نباید به این راه بسنده کرد و خود را از بقیه ابزارهایی که راه زندگی اخلاقی را به ما نشان میدهند محروم ساخت.

![]()
چرا ویلیامز صرفاً نظریات اخلاقی را نقد میکند و خود نظریه بدیلی ارائه نمیکند؟
چون نقد ویلیامز متوجه خودِ نظریهپردازی در اخلاق است. ویلیامز اساساً با نظریهپردازی در اخلاق مخالف است، به این معنا که این نظریات نمیتوانند کاری را که مدعیِ انجام آناند انجام دهند. در این صورت طبیعی است که خود نظریه بدیلی نداشته باشد. او در کتاب «اخلاقشناسی و مرزهای فلسفه» بهتفصیل ناکارآمدی نظریات فلسفی را نشان میدهد. او نشان میدهد که نظریات اخلاقی چه بخواهند از نقطهای ارشمیدسی آغاز کنند، به این معنا که با تکیه بر آنچه برای هر انسانی پذیرفتنی است کار خود را به پیش برند، و چه بخواهند با تکیه بر شهودهایی عام به اصولی همگانی دست یابند، در این کار ناکام میمانند. اصولاً انتظارِ عرضه این اصول عام از فلسفه انتظاری گزاف است. کاری که از فلسفه میتوان انتظار داشت نقد نظرات است و نه نظریهپردازی. درعینحال که نظریه کانت و فایدهنگری دو نظریهایاند که معمولاً در تقابل کامل با یکدیگر تلقی میشوند، ویلیامز با همان سرسختی که با فایدهنگری مخالفت میورزد، نظریه کانت را هم به باد انتقاد میگیرد. هر دوی این نظریات نظامی را میپرورند که نسبت به شخص انسانی و ویژگیهای او بیتفاوت است. نظریه کانت امر مطلقی را برای انسان بما هو انسان وضع میکند، و فایدهنگری بدون توجه به نقش شخص فقط پیامدها را ارزیابی میکند. نظریهپروری مستلزم نادیده گرفتن امور مهمی است که در حکم اخلاقی نقش دارند و ممکن است از فردی به فرد دیگر و از موقعیتی به موقعیت دیگر متفاوت باشند. البته این را هم باید در نظر داشت که ویلیامز این نظریات را بیفایده نمیداند، بلکه آنها میتوانند بینش ما نسبت به مسائل اخلاقی را وسعت بخشند. تمام نقد ویلیامز متوجه سیطره بخشیدن به اصول کلیای است که این نظریات عرضه میکنند.
نقد ویلیامز به فروکاستگرایی در اخلاق چیست؟
پاسخ این سؤال در یک جمله این است که چنین نگرشی به معنای فروکاستن حقایق پیچیده در یک یا دو اصل فلسفی و ساده کردن این پیچیدگیها است، و این موجب تحریف حقیقت است. در نظر ویلیامز، حقایق اخلاقی بسیار پیچیدهاند. این امورِ پیچیده نمیتوانند در قوالب تنگ نظریات اخلاقی جا بگیرند. او میپرسد که چرا انتظار داریم این حقایق بتوانند ساده شوند و در قالب مفاهیم معدودی چون خوب و درست و وظیفه و امثال اینها قابل بیان باشند، در حالی که ما در زندگی اخلاقی خود با مفاهیم فراوان و بسیار متنوع اخلاقی سروکار داریم، مفاهیمی که ویلیامز از آنها با عنوان مفاهیم فربه (thick concepts) یاد میکند. سؤال او این است که چه کسی تضمین کرده است که ما میتوانیم حقایق اخلاقی را در چند اصل بگنجانیم؟ این فرض از کجا آمده است؟ درعینحال که این فرض فرضی بیدلیل است که ما را به بیراهه میکشاند، تجربه ما در فلسفه اخلاق هم نشان داده است که این کار شدنی نیست. وسوسه انجام این کار وسوسهای قوی و ناشی از پا گذاشتن در جای پای علم است، حوزهای که در آن چنین تلاشی ثمرات فراوانی داشته است. اما اخلاق با انگیزههای متنوع انسانی سروکار دارد و بنابراین نظامیافتگیای که در علم مشاهده میشود نمیتواند در اینجا تحقق یابد. هرگز نباید با الگوی علم سراغ چیزی چون اخلاق رفت. در اخلاق، تلاش برای یافتن اصلی که فیصلهبخش همه منازعات اخلاقی باشد تلاشی مذبوحانه است که حاصل آن سادهاندیشی و کجفکری در باب حقایق اخلاقی است. سادهسازی و تبیین مسائل با تکیه بر اصولی هر چه کمتر یکی از بلندپروازیهای همیشگی فیلسوفان بوده است که سودای آن را به تقلید از علوم تجربی در سر داشتهاند. درست است که در هر حوزهای اگر اصولی داشته باشیم که همه مسائل آن حوزه را زیر چتر خود قرار دهد، توفیق زیادی حاصل کردهایم، اما این بدان شرط است که چنین اصولی واقعاً وجود بتوانند داشت. در غیر این صورت، بهترین راه پذیرش نبود این اصول و کنار آمدن با آن است.
آیا فلسفه ویلیامز فلسفهای سلبی است؟
راستش خیلیها فلسفه ویلیامز را فلسفهای سلبی خواندهاند، به این معنا که صرفاً به نقد آراء دیگران در فلسفه اخلاق میپردازد و ایجاباً چیزی نمیگوید. درست است که جنبه نقادانه اثر او غالب است، ولی اولاً، هر نقدی خود موجب نوعی تغییر نگاه است، و ثانیاً، چنین نیست که ویلیامز نظر ایجابی مطرح نکرده باشد. کسانی که چنین نسبتی به ویلیامز میدهند گویی انتظار داشتهاند که ویلیامز پس از نقد نظریات دیگر خود نظریه جایگزینی ارائه کند. وقتی چنین نکرده، نتیجه گرفتهاند که کار او صرفاً سلبی بوده است. ولی ارائه نظریه جایگزین چیزی است که او با آن مخالف است، نه اینکه از عهده آن برنیامده باشد. این به این معنا نیست که او صرفاً به نقد دیگران پرداخته و نظری ابراز نکرده است. البته بعضی هم با این اسناد به ویلیامز کاملاً مخالفاند. از جمله آلن توماس، در کتابی راجع به فلسفه اخلاق ویلیامز که اخیراً به چاپ رسید، این ایده که ویلیامز نظرات ایجابی ندارد را رد میکند. خودِ ویلیامز هم به این اسناد اشاره کرده و با آن موافق نیست. به نظر ویلیامز لزومی ندارد که هر نظر ایجابیای در قالب نظریه عنوان شود. درعینحال، این را هم بگویم که نباید گمان کرد که سلبی بودن یک فلسفه نکتهای منفی در باب آن است، بلکه مهمترین مشغله فلسفه، نقادی اندیشهها و رها ساختن ما از بند باورهای خطا است. اغلب نظریاتی که در طول تاریخ فلسفه به دست فیلسوفان مطرح شدهاند مورد نقد قرار گرفته و کنار گذاشته شدهاند؛ و از سوی دیگر، ماندگارترین و راهگشاترین تلاشهای فلسفی هویت نقادانه داشتهاند. پیدا کردن نقطه ضعف نگرشهای مختلف هم زائیده ذکاوت و توان ذهنی بالاست و هم در اصلاح زندگی فکری ما نقشی بسزا دارد. بنابراین فلسفهورزی سلبی بسیار پراهمیت است.
اشاره کردید که این کتاب مشتمل بر ایدهها و نگرشهایی نامتعارف نیز هست. این ایدهها چیست و چه نقدهایی در پی داشتهاند؟
در کتاب «اخلاقشناسی و مرزهای فلسفه»، علاوه بر ایدههای اصلی و کلی کتاب، ایدههایی بهطور پراکنده به اقتضاء بحثهای مختلفی که در کتاب آمده است نیز مطرح شدهاند. در میان این ایدهها نیز بعضی کاملاً نو و بلکه نامتعارف اند، که الان نسبت به آنها حضور ذهن ندارم. ولی بعضی از ایدههای کلی کتاب هم نامتعارفاند. او برای نگرشهایی توجیه میطلبد که همواره مفروض تلقی شده بودهاند. به گفته او، فیلسوفان نگرشهایی را اتخاذ و بر اساس آن اقدام کردهاند، بدون هیچ دلیل روشنی جز اینکه مدتهای مدید همه به همان شکل پیش رفته بودهاند. مثلاً همین که پاسخ پرسش سقراط را نباید صرفاً در فلسفه جست، ایدهای است که در میان فیلسوفان به هیچ عنوان معمول نیست. درعینحال بخش مهمی از ایدههای خلاف معمول او مربوط است به بخشی که به نقد اخلاقیات رایج میپردازد. در آنجا فرضهایی را زیر سؤال میبرد که بهطور معمول همه ما همواره با آن فرضها زندگی کردهایم و هیچگاه آنها را مورد تردید قرار ندادهایم. مثلاً بخت اخلاقی را پیش میکشد، که اقتضاء آن عدم امکان تفکیک کارهای اختیاری و غیراختیاری و در نتیجه عدم امکان داوری عادلانه رفتار اخلاقی است. همچنین ارزشهایی را در کنار ارزشهای اخلاقی و به موازات آنها و حتی گاه فراتر از آنها در نظر میگیرد، و نمیپذیرد که اخلاق یگانه ارزش زندگی ما باشد که بر همه ارزشهای دیگر سیطره دارد. او مخصوصاً نظامی از تکالیف را که بر زندگی ما سلطه داشته و هر تکلیفی صرفاً با تکلیفی دیگر از دوش ما برداشته شود پذیرفتنی نمیبیند. البته توضیح این ایدهها نشان میدهد که هیچیک از آنها با دغدغه شدید اخلاقی ویلیامز منافاتی پیدا نمیکنند، بلکه او میخواهد اخلاق را در بستری واقعی و عمیق فهم کند.
شک چه جایگاهی در اندیشه ویلیامز دارد؟
شک نقش مهمی در نگرش ویلیامز دارد. او در موارد بسیاری برای نگرشی خاص مطالبه دلیل میکند و ما را از التزام به آن نگرش در نبود دلیل برحذر میدارد. در واقع، او از ما دعوت میکند که دائماً باورهای پذیرفته شده خود را زیر سؤال بریم و به آنها شک بورزیم. بخش بزرگی از کندوکاو فلسفی خودِ او هم معطوف به انجام همین کار است، که نتیجه آن هم نشان داده شدن کاستیهای مواضع مختلف فیلسوفان اخلاق و بنابراین مشکوک تلقی شدن آنها است. این شک نسبت به نظریات مختلف اخلاقی است و کارآمدی آنها است. اما بعضی به این لحاظ او را شکاک اخلاقی دانستهاند. ولی مهم است توجه کنیم که شک او نسبت به چیست. با توجه به نکته فوق و تصریح خودِ ویلیامز، شکاکیت او بیشتر نسبت به فلسفه است و نه اخلاق. ویلیامز نظریات اخلاقی را زیر سؤال میبرد و واقعیت اخلاقی را رد میکند، ولی این به معنای انکار وجود حقیقت اخلاقی یا معرفت اخلاقی نیست. ویلیامز عینیت اخلاقی را به معنایی که در علم مطرح است قبول ندارد و نوعی نسبیانگاری خفیف را پیش میکشد که در شرایط بسیار خاصی مصداق مییابد و تنها در مقایسه با علم از عینیت فاصله میگیرد. بحث او در این باره کمی پیچیده است ولی منجر به این نمیشود که اموری چون عدالت موازین ثابت و همیشگی نداشته باشند.
درعینحال که ویلیامز فیلسوفی تحلیلی است، گویا اثر او وضوح آثار تحلیلی را ندارد و معمولاً اثری دشوار تلقی شده است. این دشواری ناشی از چیست؟
بله، هر دو نکتهای که اشاره کردید درست است. از طرفی ویلیامز فیلسوف تحلیلی است و خود او هم خود را چنین مینامد. درعینحال، تفاوت بارزی هم میان او با فیلسوفان تحلیلی وجود دارد از این حیث که ویلیامز به مسائل وجودی و شخصی و دغدغههای عمیق انسانی توجه زیادی دارد. او اصلاً راضی نیست به اینکه فلسفه را به تحلیل مفاهیم تقلیل دهیم. چیزی که از تحلیلی بودن برای او مهم است، به گفته خودِ او، دقت و وضوح سخن است. اما جالب این است که از سوی دیگر، اتفاقاً مطالب او عمدتاً ثقیلاند و معمولاً از ابهام آنها گلایه شده است. باید گفت که این ابهام و غموض چندین دلیل دارد. یکی آنکه مخاطبِ کتابی مثل «اخلاقشناسی و مرزهای فلسفه» بیشتر فیلسوفان اخلاقاند و کسانی که با مسائل این حوزه آشنایی کافی دارند. ویلیامز آشنایی با پیشینه بحث خود را مفروض میگیرد و سعی نمیکند برای بحث خود مقدمهچینی کند. علاوه بر این، ویلیامز عادت به توضیح زیاد هر نکتهای که مطرح میکند ندارد. گاه از بعضی نکات به اشارهای میگذرد. بعضی این را ناشی از تندذهنی او و بیحوصلگیاش در توضیح مطالبی که به نظر خودش واضح و غیرضروری میرسند دانستهاند. همین باعث شده که متن او بسیار فشرده و سنگین و هر صفحه حاوی مطالبی باشد که میتوانست در چندین و چند صفحه عرضه شود. یک نکته دیگر هم وجود دارد و آن اینکه فرق است بین اینکه ایدهای در بستر مطالب مأنوسی که همیشه در ذهن داشتهایم مطرح شود، با اینکه دائماً با ایدههای جدیدی مواجه باشیم که ما را به چالش میکشند. خودِ نو و ناآشنا بودن ایدههای ویلیامز کار همراه شدن با آنها را قدری دشوار میکند.
نظر شما