شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۸:۲۱
مثنوی معنوی و توصیفِ دردِ بی‌درمانِ حماقت

چهارمحال و بختیاری - از نگاهِ مولانا، رنجِ حماقت، دردی است که تا احمق، به آن گرفتار باشد، درمانی ندارد. حکایت «گُریختنِ عیسی فرازِ کوه از احمقان»، در دفترِ سوم مثنوی، به‌روشنی دیدگاهِ او را دربارۀ این «رنجِ بزرگِ آدمی» به تصویر می‌کشد.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در هفتمین یادداشت خود پیرامونِ مثنوی معنوی، این بار می‌کوشد تا «حماقت» را به عنوانِ یکی از رنج‌هایِ دیرینۀ بشری، از نگاهِ مولانا، به‌اجمال بررسی کند.

یکی از دل‌آزارترین خُلق و خوهایِ آدمیان از نگاهِ مولانا، «حماقت» است، بلیّه‌ای که مانعِ بزرگی در فهمِ درستِ پدیده‌هاست. اگر از تعاریفِ قاموسیِ «حُمْقْ» و «جَهل» که معمولاً مترادفِ هم، معنا می‌شوند، بگذریم، آن‌چه این دو را از هم جدا می‌کند، نهفتگیِ نوعی «دانش»، «فهم» و «تصوّرِ» ستَروَن در حماقت است. همینِ «دانشِ ناقص»، «فهمِ نادرست» و «تصوّرِ دانایی» است که هرگز به احمق اجازۀ آگاهی و تعالی نمی‌دهد.

از نگاهِ مولانا، رنجِ احمقی، دردی است که تا احمق، به آن گرفتار باشد، درمانی ندارد. حکایت «گُریختنِ عیسی -علیه السّلام- فرازِ کوه از احمقان» در دفترِ سوم مثنوی، به‌روشنی دیدگاهِ او را دربارۀ این «رنجِ بزرگِ آدمی» به تصویر می‌کشد.

روزی عیسی (ع) به کوهستانی می‌گُریخت. شخصی علّتِ شتابِ آن حضرت را از ایشان می‌پُرسد:

عیسیِ مریم، به کوهی می‌گریخت
شیر، گویی خونِ او می‌‎خواست ریخت
آن یکی در پَی دوید و گفت: خیر!؟
در پَی‌اَت کس نیست، چِه‌گْریزی چو طَیر؟...
گفت: از احمق گُریزانم، برو
می‌رهانم خویش را، بَندم مشو
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۱۴۶)

آن بندۀ خدا، وقتی معجزاتِ مسیح (ع)، چون درمانِ بیماران و زنده‌کردنِ مُردگان را مُرور می‌کند، بر شگفتی‌اش می‌افزاید و از عیسی (ع) می‌پُرسد: تو که آن همه معُجزه را داری، چرا از احمقان می‌گُریزی؟ پاسخِ پیام‌برِ خدا (س)، به‌روشنی، دلیلِ آن «گُریزِ ناگُزیرانه» را، بازگو می‌کند. عیسی (ع) بیماری‌های بشری را نتیجۀ ابتلایِ آدمی به امراضِ گوناگون می‌داند، در حالی که حماقت را در مقولۀ قَهرِ الهی جای می‌دهد. قَهری که نتیجۀ کَژدرکی‌ها و ناراست‌فَهمی‌هایِ بشری است. دردی که هیچ درمانی ندارد:

گفت: رنجِ احمق از قَهرِ خداست
رنج و کوری نیست قَهر، آن اِبتلاست
اِبتلا رنجی‌ست کآن رَحم آورد
احمقی رنجی‌ست کآن زخم آورد
آنچ داغِ اوست، مُهر او کرده‌است
چاره‌ای بر وی نیارَد بُرد دست
(همان، ۲/۱۳۷۳: ۱۴۷)

مولانای رومی معتقد است که حماقت اندک‌اندک عقل و فهم را مانند آبی که در برابرِ وزش نسیم و هوا تبخیر می‌شود، می‌دزدد:

زَاحمقان بُگریز، چون عیسی گُریخت
صُحبتِ احمق، بسی خون‌ها که ریخت
اندک‌اندک آب را دُزدد هوا
دین چُنین دُزدد هم احمق از شما
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۱۴۷)

از نگاهِ مولانا، احمق اگرچه چشمِ جهان‌بین دارد، امّا «سُست‌ریشی» یا همان نافهمی، بصیرت را از او دزدیده‌است:

سَخت درمانَد امیرِ سُست‌ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیْش
(همان، ۱٫۱۳۷۳: ۶۶)

پیرِ قونیِه، هم‌چنین اندک‌دانی و دون‌مایگی را، از عواملِ مُهم احمقی می‌داند:

تو خَرِ احمق! زِ اندک‌مایگی
بر زمین ماندی زِ کوته‌پایگی
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۴۲۰)

احمق‌ها، عموماً اهلِ ظاهرند و این ظاهربینی، از دیگر عواملِ مُهم حماقت است:

چونک ظاهرها گرفتند احمقان
وآن دقایق شد ازیشان بس نِهان
(همان، ۳٫۱۳۷۳: ۸۵)

در سپهرِ اندیشۀ مولانا، هم‌نشینی با آدم‌هایِ کوته‌فکر و نیز پی‌رَوی از مُدّعیانِ واصل‌ناشده، نتیجه‌ای جُز حماقت در پی نخواهدداشت:

دِهْ مرو، دِهْ مَرد را احمق کُند
عقل را بی‌نور و بی‌رونق کُند
هرک در رُستا بُوَد روزی و شام
تا به ماهی عقلِ او نبْوَد تمام...
دِهْ چه باشد؟ شیخِ واصل‌ناشده
دست در تقلید و در حُجّت زده
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۳۰)


از دیگر نشانه‌هایِ حماقت، از نگاهِ خالقِ مثنوی، ندانستنِ قَدرِ خود است. انسانی که خود را نشناخته و جایگاهِ رفیعِ خلیفة‌اللّهی را نفهمیده، دارد حماقتش را جار می‌زند:

قیمتِ هر کاله می‌دانی که چیست؟
قیمتِ خود را ندانی، احمقی‌ست
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۱۵۰)

حماقت، مُختصّ دنباله‌روانِ بی‌بصیرت نیست، چون مُرشدنمایان و سالوس‌وَرزان بسیاری هستند که با نمایشِ دانش و فضل، چون نَفْسِ ظُلمانی بر احوالشان غالب است و اهلِ تمییز و درکِ درست نیستند، آنان نیز احمق دانسته‌می‌شوند. مولانا «حماقتِ خواصّ» را بسیار بسیار خطرناک‌تر از «حماقتِ عوام» می‌داند. اینان شکارچیانِ نیرنگ‌بازی هستند که مُنتهایِ هدفشان، صیدِ «مُرغانِ ابلهِ» است:

صد زبان و هر زبانش صد لُغت
زَرق و دَستانش نیاید در صفت...
مُصْحف و سالوسِ او باور مکُن
خویش با او هم‌سِر و هم‌سَر مکُن
سویِ حوضت آورَد بهرِ وضو
واندر اندازد تو را در قَعرِ او...
هر خَسی دَعویّ داوودی کُند
هرکه بی‌تمییز، کَف در وی زَند
از صیادی بشنود آوازِ طَیر
مُرغِ ابله می‌کُند آن سوی سیر
نقد را از نَقل نشناسد، غَوی‌ست
هین! از او بُگریز، اگرچه مَعنوی‌ست...
این‌چُنین کس گر ذَکیّ مُطلق است
چونْش این تَمییز نَبْوَد، احمق است
هین! از او بُگْریز چون آهو زِ شیر
سویِ او مَشتاب، ای دانا! دِلیر
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۱۴۵)

اگرچه مولانا و بسیاری از عارفانِ بزرگ، از حماقت‌، رنج‌ها دیده و زجرها چشیده‌اند، امّا در جایگاهِ پزشکانِ روحانی، افزون بر روشنگری‌هایِ معرفتی و گُریزهایِ ناگُزیرِ عیسی‌وار از این جماعتِ بی‌بصیرت، سکوت و خاموشی و پرهیز از بحث و جَدَل با آنان را، به عنوان نسخه‌ای کارآمد، به پی‌روانشان توصیه می‌کنند:

چون جوابِ احمق آمد خامُشی
این درازی در سخن، چون می‌کشی؟
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۳۶۵)

پس خَموشی بِهْ دهد او را ثُبوت
پس جوابِ احمقان آمد سُکوت
(همان، ۲٫۱۳۷۳: ۴۷۳)

تا یادداشتی دیگر، بدرود!


مأخذِ شواهد:
مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها