شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۷
برای لحظه‌ای

آدم‌هایی که در کربلای ۶۱ دوره هم جمع شده بودند یک خصلت مشترک داشتند. بغض علی علیه‌السلام. همه آمده بودند هر کسی که بغض علی و خاندانش را داشت، با هر آنچه که داشت آمده بود.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- مرضیه نفری: انگار از زمین جمعیت می‌جوشید و بیرون می‌آمد. مثل فیلم‌های آخرالزمانی همه جا پر می‌شد و در حالی که هیچ نقطه خالی وجود نداشت، دوباره جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد. زمین گسترده می‌شد تا همه در آن جا بگیرند. هر چه جلوتر می‌رفتیم جمعیت متراکم‌تر می‌شد. همه اهالی کاروان به محل قرار رسیده بودند به جز پسرم. مهدی فقط ده سال داشت. یعنی کجا مانده بود؟ هیچ نمی‌دانستم. از اهالی کاروان پرسیدیم. مهدی در مسیر به یکی از اهالی گفته که دستشویی می‌رود. او هم به خیال اینکه مهدی خودش خواهد آمد، با کاروان راهی شده بود. حالا اینجا در شلوغ‌ترین جای ممکن متوجه شده بود که مهدی همراه کاروان نیست. از آخرین جایی که مهدی دیده شده بود تا اینجا خیلی فاصله بود. همه بهم ریخته بودند و نگران بودند. یعنی این بچه چه کرده بود؟ کجا مانده بود؟ زن‌ها اشک می‌‌ریختند و دعا می‌کردند. کاروان ما، فامیلی بود و حالا همه نگران مهدی بودند. خواهرم اشک می ریخت و می‌گفت‌:« عمه‌جان، دورت بگردم کجا موندی؟» خاله‌اش سرش را بین زانوانش گذاشته بود و شانه‌هایش می‌لرزید. راهی نداشتم باید این همه راه را برمی‌گشتم.

اگر با تک‌تک‌ها(سه چرخه‌های عراقی که مسافر جابه‌جا می‌کنند) و ماشین‌ها می‌رفتم نمی‌توانستم ببینمش. باید پیاده می‌دویدم. شروع کردم به دویدن. می‌دویدم و اشک می‌ریختم. درد توی پاهایم می‌پیچید. مجال توجه به درد را نداشتم. تندتر دویدم. دو راهی فرات - حله جلوتر بود. اگر مهدی اشتباهی پیچیده باشد چه باید بکنم؟ کجا را بگردم؟ خدایا چه کنم؟ مهدی! مهدی! دلم داشت منفجر می‌شد. احساس می‌کردم الان است که از پا بیفتم. فرو بریزم. اما نه! من نباید جلوی چشم اینها ویران شوم. من نباید دست خالی پیش مادرش، پیش خاله‌اش، پیش عمه‌اش برگردم. یک‌باره شرمندگی اباعبدالله برای گهواره خالی یادم می‌افتد. کل تاریخ، شرمنده این لحظه و لالایی سوزناک رباب است. چه مقایسه‌ای است؟ اینجا زمین امن خداست، قطعه‌ای از بهشت. چرا دل‌آشوبی؟ اینجا آدم‌ها با یک عشق مشترک دور هم جمع شده‌اند. تو هم برای اینکه اسم خودت و خانواده‌ات را بین عاشقان حسین بنویسی، راهی شده‌ای و دل به جاده سپرده‌ای! «حب الحسین یجمعنا» حالا از چی می‌ترسی؟ پسر تو، بین دوست‌داران حسین است. فقط نمی‌دانی کجاست. اما می‌دانی جایش امن است پس چرا پریشانی! این‌ها را با خودم می‌گفتم و برای حسین، تاریکی شب، گم شدن سه ساله و تیغ و خرابه فریاد می‌کشیدم.
 
آدم‌هایی که در کربلای ۶۱ دوره هم جمع شده بودند یک خصلت مشترک داشتند. بغض علی علیه‌السلام. همه آمده بودند هر کسی که بغض علی و خاندانش را داشت، با هر آنچه که داشت آمده بود. حسین بچه‌هایش را در این مکان ناامن به امید لطف پروردگارش رها کرده بود.
 
هروله می‌کردم. می‌دویدم. می‌ایستادم دست‌هایم را روی زانوانم می‌گذاشتم و هق‌هق می‌کردم. تمام نوحه‌ها و روضه‌هایی که از بچگی شنیده بودم، برایم به تصویر کشیده می‌شد. دوباره می‌ایستادم و می‌دویدم. مهدی مهدی! کجایی؟
آدم‌ها در دوران پس از ظهور احساس امنیت و آرامش خواهند کرد. زمین پر از شادی و نشاط خواهد بود و ... آمده بودیم که در ساختن تصویری زیبا پس از ظهور شریک باشیم. لبخند بزنیم و اربعین را به ظهور پیوند بدهیم. روحانی جوانی در یکی از موکب‌ها این حرف‌ها را می‌زد. بلندگو صدایش را پخش می‌کرد. کاش وقت داشتم و ادامه‌ حرف‌ها را می‌شنیدم. دلم آرامش می‌خواست؛ یعنی می‌شود میان میلیون ها نفر، مهدی را پیدا کنم؟ خلاف جهت جمعیت می‌دوم. در دل جمعیت می‌زنم و می‌دوم. فریاد می‌زنم و می‌دوم، گریه می‌کنم و می‌دوم. التماس خدا می‌کنم و می‌دوم. صدای سوت می‌آید. مگر کسی سوت می‌زند؟ در بین عرب‌ها سوت‌زدن کار خوبی نیست. آن هم در عزا و مراسم‌های مذهبی. می‌ایستم. میخکوب می‌شوم. صدای سوت مهدی است. مهدی سوت‌زدن بلد است. نفسم را بیرون می‌دهم. سعی می‌کنم آرام بگیرم. سرم را به چپ و راست می‌چرخانم. صدای سوت قطع نمی‌شود. دارد قوی‌تر و جان‌دارتر می‌شود. مهدی است. مهدی دارد نزدیک من می‌شود. خیال نباشد؟ توهم نباشد. پسر بچه‌ای کوچک با دشداشه‌ای مشکی نزدیکم می‌شود. صورتش مثل مهدی گرد است. کمی‌سبزه‌تر. قبل از اینکه چیزی بگویم آب یخ را توی دستم می‌گذارد.
- زائر! ماء البارد.
 
دست روی سرش می‌کشم. آب هنوز توی دستم هست. صدای سوت مهدی مطمئنم می‌کند که نزدیک است. مهدی دارد من را می‌بیند. هر چند من نمی‌بینمش. باید سرجایم بایستم تا گمم نکند. اربعین با ظهور با مهدی(عج‌) رابطه مستقیم دارد. اصلا خودش هست. در مسیر زندگی برای اینکه گم نشویم باید به صدای مهدی(عج)خوب گوش دهیم. این ور و آن ور نزنیم. باید گوشمان به صدای مولا باشد. می‌بینمش. از دور می‌بینمش. دارد سوت می‌زند. آغوش باز می‌کنم. لبهایم خشک شده است اما دستهایم توان باز کردن درب آب معدنی کوچک را ندارد. می‌دوم. مهدی است. پسر من! مهدی سمتم می‌دود. سفت بغلش می‌کنم. گریه می‌کند. ناله می‌زنم. لب‌هایش از ترس و تشنگی سفید شده است. می‌خواهم آب را باز کنم و سمت دهانش ببرم. دختر بچه‌ای شربت به دست لیوان یک‌بار مصرف را سمتم می‌گیرد. کامم از این همه مهربانی شیرین می‌شود. دست مهدی را می‌گیرم تا سر قرار برویم. دلم آرام گرفته است. دست مهدی را سفت می‌فشارم.
 
-بابا! یک لحظه شما را دیدم. داشتید می دویدید، هر چی صدا کردم، نشنیدید، اگه دورتر می شدید، نمی تونستم پیداتون کنم. گفتم سوت بزنم. شاید ندوید، بایستید تا من بهتون برسم.
 
پاهایم جان گرفته با مهدی سمت قرارمی‌دویدم..و هم جهت با مردم می‌دوم. مهدی هم می‌دود. برای آشوب دل مادرش، بی قراری بقیه اهالی کاروان می‌دوم. من برای لحظه‌ای برای دقایقی، فارغ از مکان و زمان، حس امام را درک کردم. حس اینکه امام، پسر بی‌جان شش ماهه‌اش را در دست گرفته و دارد پشت خیمه‌ها می‌رود. می‌رود که شرمندگی‌اش را رباب نبیند. صدای مداحی عربی می‌آید. نمی‌فهممش، اما می‌دانم که دارد از حسین می‌گوید و شورو عشقی که در دل‌ها ایجاد کرده است. مهدی آرام آرام بر سینه‌اش می‌کوبد. هر چه می‌رویم جمعیت بیشتر می‌شود. گویی همه راه‌ها به یک جا ختم می‌شود. به حسین علیه‌السلام.
آفریدند تو را نام نهادند «حسین»           
تا که جانسوز ترین واژه دنیا باشی
 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها