دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲ - ۱۸:۴۹
از کام شیرین تا قوت بازو

تلخی جنگ را همین مادرها کم کردند. مادرانی که با خنده و نقل و شیرینی فرزندانشان را بدرقه می‌کردند تا در جنگ حق علیه باطل بایستند. مادرانی که لاله‌های پرپرشان را دیدند، دست از گریه کشیدند و دیگ مربا را بار گذاشتند. چون فرزندان دیگرشان در جبهه بودند و باید کامشان را شیرین نگه می‌داشتند.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتاب «خیرالنسا»؛ طرحی از یک زندگی به روایت بانو خیرالنساء صدخَروی نوشته سمانه آتیه‌دوست را انتشارات راه یار منتشر کرده است. این کتاب، صرفا منحصر به فعالیت‌های اجتماعی «خیرالنساء صدخروی» در هشت سال پشتیبانی از دفاع مقدس نیست و تلاش کرده به تمام ابعاد زندگی این بانو بپردازد. مهناز کوشکی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده است به این کتاب و فعالیت‌های بانو خیرالنسا پرداخته است که اخیرا مورد تقدیر رهبر انقلاب نیز قرار گرفت.
 
جنگ حکایت عجیبی است. دشمنی که آمده بود انقلاب را زمین بزند با انقلاب دیگری روبرو شد. انقلابی از جنس زنانه. رزمنده‌ها هزاران مادر داشتند که در گوشه‌گوشه روستاها مشغول پخت نان بودند. از آن نان‌هایی که وقتی میخوری تمام دردهایت را خوب می‌کند. اگر خوب نمی‌کرد، جای سوال بود که اثر آن همه دعا و صلوات که مادرها به نان‌ها می‌خواندند و فوت می‌کردند، کجا رفته است؟
 
یکی از این هزاران مادر، اسمش خیرالنسا است.  هنوز انقلاب نشده بود اما حرف امام توی خانه‌‌اش بود. حاج عباس، همسرش، هر بار می‌رفت تهران، بازاری‌ها و کاسب‌های تهران از آقای خمینی برایش می‌گفتند. تا پایش می‌رسید به صدخرو، می‌نشست و با آب و تاب تعریف می‌کرد. یک بار که برگشت، خیرالنسا دید نوار کاستی را هی این‌ور و آن‌ور می‌کند. آخرش توی پستویی قایمش کرد. آخر هفته که سر وکله بچه‌هایش پیدا شد، نوار کاست را آورد. آخر شب بود. در خانه را بست و محمد پسرش نوار را گذاشت توی ضبط. صدایش را کم‌کم کرد. آقای خمینی حرف می‌زد. وقتی خانواده فهمیدند که این همه سال چه‌ها که بر سرشان نیامده، توی دلشان مرگ بر شاه گفتند. توی خانه خیرالنسا و حاج عباس انقلابی به پا شد؛ ولی هنوز مردم صدخرو آن قدر دل و جرأت پیدا نکرده بودند که بگویند مرگ بر شاه.
 
کم‌کم مردم روستا دل پیدا کردند و تظاهرات شکل گرفت. اما حاج عباس از همه بیشتر آتشی بود. به آنهایی که شاهی بودند و هنوز شعله‌های شاه‌دوستیشان خاموش نشده بود، می‌گفت: «شما سرتون رو با پوستین پوشوندین؟ شما نمیدونین این شاه چی کار کرده با مردم؟ ما الان زیر دست کی هستیم؟ کی به ما حکومت میکنه؟ شاه؟ نه خیر. آمریکا حکومت میکنه. چرا توی کشور مسلمون ما مشروبخونه از کتابفروشی بیشتره؟» حاج عباس این حرف‌ها را می‌زد و از درون خون خونش را می‌خورد.
 
چندی نگذشت که امام آمد. همانطور که حرفش به خانه خیرالنسا آمده بود، خودش هم به ایران آمد. مردم هنوز شیرینی نقل و نبات پیروزی انقلاب زیر زبانشان آب نشده بود که باید تلخی جنگ را می چشیدند. دوباره مردم بسیج شدند. یکبار با فرمان اتحاد، با شاه و آمریکا جنگیده بودند؛ حالا هم دوباره همان فرمان را به دست گرفتند و بسم الله گفتند. صبح زود صدای ماشین جهاد از توی کوچه‌های صدخرو بلند شد.
 
-کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم!
طبق معمول دو تا وانت از سبزوار آمده بودند تا کمک‌های مردمی را جمع کنند. خیرالنسا از توی خانه یک دست رختخواب برداشت و گذاشت پشت ماشین جبهه. بقیه اهالی روستا هم کمک کردند. جهادی‌ها با حاج عباس رفاقت داشتند و گفته بودند برای جبهه نان می‌خواهند. حاج عباس هم به خیرالنسا گفت، ولی خیرالنسا باور نکرد. گفت: «مگه من دست تنها چقدر میتونم خمیر کنم؟!»
 
روز بعد جهاد یک خاور پر از آرد را راهی صدخرو کرد. خیرالنسا هم توکل بر خدا کرد. همسایه‌ها را جمع کرد و دست به کار شدند. بعضی‌ها تعجب می‌کردند و می‌گفتند: «مگه نون خونه، جبهه رو جواب میده؟!»
 
باید بگویم بله، جواب می‌دهد. همانطور که کیسه‌کیسه کلوچه روانه جبهه‌ها می‌شد و ضعف دل رزمنده‌ها را می‌گرفت این نان‌ها هم قوتی می‌شد به بازوانشان. زمان عملیات، آردها را توی خانه خیرالنسا خالی می‌کردند. زنان روستا هم می‌آمدند. زنان در نوبت پختن نان بودند تا کاری برای جبهه بکنند. روزی سه کیسه آرد را خمیر می‌کردند. قبل از اینکه آرد را خالی کنند، خیرالنسا می‌دانست کدام همسایه یک کیسه آرد را برایش می‌پزد. به ماشین آدرس می‌داد که یک کیسه به خانة فلانی ببرد. زن‌ها نان می‌پختند و به جان صدام دعا می‌کردند: «الهی رشتة عمر صدام قطع بشه. الهی خدا ریشه‌ش رو دربیاره. آخر این مرتیکه از کجا پیداش شد؟»
 
جنگ تلخی داشت. از کشته شدن بگیر تا به اسارت رفتن. اما تلخی جنگ را همین مادرها کم کردند. مادرانی که با خنده و نقل و شیرینی فرزندانشان را بدرقه می‌کردند تا در جنگ حق علیه باطل بایستند. مادرانی که لاله‌های پرپرشان را دیدند، دست از گریه کشیدند و دیگ مربا را بار گذاشتند. چون فرزندان دیگرشان در جبهه بودند و باید کامشان را شیرین نگه می‌داشتند.
این یادداشت تنها قسمتی از خاطرات نان سال‌های جنگ روستای صدخرو بود. در حالی که مربا، کلوچه، آش و لباس‌هاي بافتنی هم از این روستا با فرماندهی خیرالنسا به جبهه فرستاده می‌شد. وقتی ادامه خاطرات را در کتاب خاطرات «خیرالنسا» بخوانید، متوجه علت صحبت‌های اخیر رهبر معظم انقلاب می‌شوید که گفت: «زنده نگه داشتن یاد آن بانویی که در ده «صدخرو» یا هر جای دیگر در خانه‌اش ده تا تنور می‌زند که برای رزمندگان نان بپزد، جهاد است.»
 
کتاب «خیرالنسا» در ۲۸۰ صفحه و با قیمت ۹۰ هزار تومان توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است.
 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها