سه‌شنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۲ - ۰۸:۵۶
نامجویی هدف غایی «تنگسیر» است

صادق چوبک در مشهورترین اثر خود یعتی تنگسیر، نامجویی یعنی مبارزه یک مرد برای پاک‌کردن ننگ بی‌آبرویی از خود و تبارش را محور قرارداده است.

سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، صادق چوبک از تاثیرگذارترین و مشهورترین نویسندگان ایرانی به شمار می‌رود که او را همراه بزرگ علوی و صادق هدایت از  پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند.
 
صادق چوبک در ١۴ تیر ۱۲۹۵ خورشیدی در بوشهر به دنیا آمد و  ۱۳ تیر ۱۳۷۷ خورشیدی در برکلی آمریکا در ٨١ سالگی درگذشت و بنا به وصیت‌اش یادداشت‌های منتشرنشده‌اش را سوزاندند.

صادق چوبک نخستین مجموعه داستانش را با نام «خیمه شب بازی» در ۱۳۲۴ خورشیدی منتشر کرد. در این اثر و «چرا دریا طوفانی شد»  بیشتر به توصیف مناظر پرداخته است. در ۱۳۲۸ خورشیدی اثر دیگرش را هم که حاوی سه داستان و یک نمایشنامه بود با عنوان «انتری که لوطی اش مرده بود» منتشر کرد.

آثار دیگر چوبک که برایش شهرت فراوان به ارمغان آورد، رمان‌های «تنگسیر» و «سنگ صبور» است که در «سنگ صبور» جریان سیال ذهنی روایت و بیان داستان از زبان افراد مختلف به کار گرفته شده‌ و تنگسیر نیز که بر اساس آن فیلمی نیز ساخته شده را می‌توان موفق‌ترین و پرمخاطب‌ترین کتاب وی دانست.

در تنگسیر شخصیت اصلی داستان یعنی زارمحمد نمایانگر ویژگی‌های سلحشوری و جوانمردی است که بر علیه پلیدی‌ها طغیان می‌کند. در این داستان با جدال نام و ننگ روبه‌رو هستیم؛ زارمحمد مردی است که از دل اجتماع خود برخاسته و دردش نه پول و سرمایه بلکه نامجویی و بازپس‌گیری اعتبار از دست رفته‌اش است.

داستان با یک ضرب‌آهنگ یکنواخت و به موازات اعمال و اهداف روزمره زار محمد بازگو می‌شود. زار محمد که پس از 20 سال کار کردن در خانه یک فرنگی 2000  تومان پول جمع کرده بود تصمیم می‌گیرد برای فرنگی جماعت دیگر کار نکند. پیش امام جمعه بوشهر می‌رود و امام جمعه با برداشتن 300 تومان از آن پول بقیه پس‌انداز زار محمد را حلال می‌شمارد.

او سپس به کربلا می‌رود. در بازگشت با300 تومان یک دکان جوفروشی در بوشهر باز می‌کند. هزار تومان باقی‌مانده را با وسوسه‌های محمد گنده رجب به کریم حاج حمزه می‌دهد تا با او کار کند و سودش را تقسیم کنند. کریم حاج حمزه در مقابل این پول خانه‌ای را که قبلاً پیش دو نفر دیگر گرو بوده پیش زار محمد گرو می‌گذارد و چند ماه بعد که زار محمد می‌فهمد خانه جاهای دیگری باز گرو بوده  پیش آقا علی کچل که وکیل است می‌رود و از او می‌خواهد که کارش را درست کند.

آقا علی کچل 60 تومان حق الوکاله می‌گیرد تا کارش را درست کند ولی کاری برای زارمحمد نمی‌کند حتی به او می‌گوید پولی که دادی کم است چهل تومان دیگر بیاور تا کارت را درست کنم. زار محمد حاضر می‌شود تا پولش را خرد خرد بگیرد اما کریم حاج حمزه چون با محمد گنده و شیخ ابوتراب و آقا علی کچل همدست است و پول را با هم خوردند حاضر به برگرداندن پول نیستند. زار محمد می‌فهمد که دیگر دستش به هیچ جا بند نیست و هیچ کس هم نیست که به او کمک کند تصمیم می‌گیرد هر چهار نفر را که با هم برای خوردن پولش همدست شده‌اند بکشد و از آنها انتقام بگیرد. پدرزنش حاج محمد فقط نگران آینده دختر و نوه‌هایش است وگرنه اگر خودش هم در موقعیت زار محمد بود همین کار را می‌کرد. به هر حال هنگام وداع با پدرزن سفارش می‌کند اگر خودش کشته شد حاجی محمد مراقب خانواده‌اش باشد.

خالو یا همان پدرزن زار محمد در پایان وقتی خشم و غصه و رنج و درد محمد را می‌بیند تنها یک چیز را یادآور می‌شود و می‌گوید من نیز با تو موافقم اما تنها نگرانی‌ام این است که پولت را از دست دادی کاش جانت را از دست نمی‌دادی.

و در پایان داستان نایب و تفنگچی‌هایش در خانه محمد منتظر او هستند. شهرو نیز منتظر بازگشت محمد است تا آنها را با خود ببرد. محمد می‌آید و نایب او را می‌بیند و به طرف او شلیک می‌کند محمد به زمین می‌افتد. نایب جلو می‌رود و بالا سر محمد می‌ایستد. یکباره محمد برمی‌خیزد و با تفنگش بر سر نائب می‌کوبد و او تفنگچی‌هایش را خلع سلاح می‌کند، محمد، شهرو و فرزندانش را بر می‌دارد و به ساحل می‌رود و تفنگچی‌ها که خلع سلاح شده در مقابل زار محمد کاری از پیش نمی‌برند و به همراه مردم تنگسیر فقط رفتن محمد را نظاره می‌کنند. محمد که قهرمانانه از دشمنانش انتقام گرفته و از دست قانون هم فرار کرده، سوار بر بَلَم همراه خانواده‌اش، در دریا ناپدید می‌شود.

درباره تصمیم و اقدام زارمحمد به انتقام، بحث‌های زیادی وجود دارد که چرا خود انتقام گرفت و به عدالتخانه مراجعه نکرد؟ درباره شخصیت وی نیز بحث وجود دارد که آیا تنها باید زارمحمد را یک تنگستانی ساده بدانیم که فقط می‌خواهد حقش را بگیرد و فقط یک زندگی راحت می‌خواهد یا یک قهرمان اسطوره‌ای و پهلوان. در هر حال چوبک توانسته به بهانه خلق داستان تنگسیر به‌زیبایی و با زبانی ساده و صمیمی گوشه‌ای از زندگی اجتماع فرودست عصر خود را به تصویر بکشد.

«تفنگش را آرام از روی دوشش برداشت و نشست رو صندلی و تفنگ را خواباند تو دامنش و تو آیینه جلوش خیره شد و به خودش نگاه کرد. خودش را با این لباس تو آیینه ندیده بود. پیراهنش را که زیر بند قطارش چروک شده بود صاف کرد. موهای صورتش بلند بود. کمی سر و گردن و شانه‌هایش را عقب کشیده و به عکس نیم‌تنه‌اش که تو آیینه بزرگ دکان افتاده بود نگاه کرد. لب‌هایش را جمع کرد و رو غبغبش فشار آورد و تو چشمان خودش خیره شد. گوشه چپ آیینه یک بلبل و چند تا گل سرخ رنگ و ورانگ نقش شده بود و رطوبتی که از پشت جیوه آیینه را خورده بود آن را کدر ساخته بود. به‌نظرش آمد رنگ صورتش تاسیده شده بود. به ته ریش خارخاری خود نگاه کرد و به دلاک گفت:
- اوسّا، دسّات درد نکنه. زودتر بجنب می‌ترسم جهاز حرکت کنه.
دلاک تیغ را گذاشت رو میز. کلاه محمد را برداشت و پیشبند را انداخت رو سینه‌اش و آن را پشت گردنش بست.
- زایر، خیر باشه. به امید خدا سفری هسّی؟»
 
 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها