چه شد که فیلسوف شدید؟
راستش، شروع کردن فلسفه اصلاً سخت نیست. برعکس. فلسفه با هیچ شروع میشود و بر این اساس همیشه میتواند آغاز شود. آنچه برای فلسفه و فیلسوفان بسیار دشوار به نظر میرسد توقف است.
آیا فلسفه فقط ترس و لرز است؟
فلسفه پرستار زندگی است؛ ازمان مراقبت میکند اما شیرمان نمیدهد.
منظورت چیست؟
پس ازدواج کنید و پشیمان خواهید شد. ازدواج نکنید پشیمان میشوید. ازدواج کنید یا ازدواج نه، در هر صورت پشیمان خواهید شد. به حماقت دنیا بخندید، پشیمان خواهی شد. بایر آن مویه کنید، پشیمان خواهید شد. به حماقت دنیا بخندید یا بر آن گریه کنید، پشیمان خواهید شد. زنی را باور کنید، پشیمان خواهید شد. باورش نکن هم پشیمان خواهید شد... خودتان را حلقآویز کنید، پشیمان خواهید شد. خودتان را حلقآویز نکنید هم پشیمان خواهید شد. در هر صورت پشیمان خواهید شد. آقایان! جوهر فلسفه اساسا همین است. فلسفه نمیتواند و نباید به ما شرحی از ایمان بدهد، بلکه باید خودش را بفهمد و بداند که واقعاً چه چیزی را ارائه میکند، بدون اینکه چیزی را از بین ببرد، مهمتر از همه اینکه مردم را چنان فریب دهد که خودشان متوجه نشوند.
از تناقض خوشتان میآید، مگر نه؟
در پشت صحنه تئاتری آتشسوزی روی داد. دلقک بیرون آمد تا به مردم هشدار بدهد. همه قضیه را شوخی پنداشتند و کف زدند. وقتی دوباره بهشان هشدار داد، تشویقها شدت هم گرفت. به نظرم دنیا اینگونه پایان مییابد: با تشویق برای چیزی که شوخی میپنداریمش. اگر همهچیز در جهان سؤتفاهم باشد چه، اگر خنده در حقیقت چیزی جز اشک و آه نباشد چه؟
من که هستم؟ چرا زندهام و چه کسی مسئول من است؟ چگونه باید انسان باشم؟ به این مسائل هستیشناسانه علاقه دارید، مگر نه؟ پر هستید از این معماهای پیچیده، مگر نه؟
مسئله این است: چگونه پا به این جهان گذاشتم ؟ چرا از من در این مورد سؤال نشد و چرا از قوانین و مقررات مطلع نشدم؟ چگونه وارد این اقدام خطیر به نام فعلیت شدم؟ چرا باید درگیر آن باشم؟ پس انتخاب چه میشود؟ اگر بنا به انتخاب باشد، به چه کسی باید شکایت کنم؟
آیا به دنبال حقیقت هستید؟ آیا فیلسوفان اغلب چنین میکنند؟
نه. شاید بدبختی من باشد که به بسیاری چیزها علاقه دارم اما نسبت به هیچ چیز قطعی نگاه نمیکنم. همه منافع من در یک چیز قرار ندارند بلکه در موقعیتی برابر هستند.
پس شما نه در پی حقیقت بلکه به دنبال چیزی هستید که ارزش زندگی و مرگ را داشته باشد؟
بله. مسئله درک خود است. مسئله یافتن حقیقتی است که برای من مصداق دارد، یافتن ایدهای که بتوانم براساسش زندگی کنم و بمیرم. این همان چیزی است که برایم بیشترین اهمیت را دارد.
بنابراین به نظرتان زندگی به معنای یافتن شادیهای کوچک نیست؟
به فریاد زنی در حال وضع حمل گوش کنید. به تلاشهای مردی که آخرین تکاپویش را میکند، بنگیرد. بگویید ببینم که آیا چیزی که به این ترتیب شروع میشود و به پایان میرسد، میتواند مایه لذت باشد. آیا نمیدانید که ساعتی از نیمهشب فرا میرسد که همگان باید نقاب خویش بردارند؟
بنابراین مرگ جایگاه ویژهای برای ما دارد، درست است؟
زمانی که قدم به این جهان میگذاری، آنقدر بزرگ هستی که جان از کف بدهی. هیچکس از مردگان تا به حال بازنگشته و کسی بدون گریه پا به این جهان نمیگذارد. از کسی نمیپرسند که چه زمانی میخواهد وارد زندگی شود و چه زمانی میخواهد آن را ترک بگوید.
نظر شما