در میزگرد رمانهای «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» و «شاهکشی» مطرح شد؛
دیزگاه: غرور و تکبر نشانه سقوط نیست؛ بلکه خودِ سقوط است/ سلطانی: محمدرضا پهلوی تا لحظه مرگش از مساله ترور واهمه داشت
بهبهانه قرارگرفتن در تاریخ برگزاری جشنهای دوهزار و پانصد ساله پهلوی، میزگردی درباره دو رمانی که به این واقعه تاریخی میپردازند، برگزار کردیم که در ادامه میخوانید.
هر دو رمان به مسئله جشنهای دو هزار و پانصد ساله میپردازد، چرا به این مساله پرداختید؟
دیزگاه: من به ماهیّتِ انقلابِ اسلامی فکر میکردم که کانونیترین واقعهی سدهی اخیر است که توسط انسانِ ایرانی رقم خورده. به اینکه چرا مردمِ ایران تا نیمهی دهه ۵۰ شمسی با اینکه طرحی برای انقلاب نداشتند، ولی در عرض یک سال و نیم، اراده به تغییر میکنند. ناگهان تصمیم میگیرند شاهِ مملکتی را که به لحاظ نظامی و اقتصادی و منطقهای در قویترین زمانِ خود به سرمیبرد، پایین بکشند. مسألهی من این بود که چه اتفاقی میافتد که انسانِ ایرانی بر «شاه» میآشوبد، حال آنکه عنصرِ شاه برای انسانِ ایرانی عنصری کانونی است به نوعی سایهی خدا و پدرِ مردم قلمداد میشود. درباره این امر اهالیِ تاریخ و جامعهشناسی و علومِ سیاسی عواملِ متعددی را ذکر کردهاند؛ اما من مهمترین علت را در «اضمحلال ذهنِ انسان» دیدم که معلولِ دیکتاتوریِ بنیان فکن دستگاهِ پهلوی دیدم. علیرغم اینکه شاه نمیخواست امور به این سمت برود ولی توانِ اداره ممکلت را به لحاظِ ذهنی از دست داده بود. به عبارت دیگر وقتی انسانی مثل سهرابِ سخنورِ رمان شاهکشی، در جهانی که زندگی میکند همه نسبتهایِ خود را از دست میدهد. احساسِ بی محتوایی میکند و بیتعلق و بیهویت میشود. همین امر او را سرخورده و خشمگین میکند. بنابراین او برای بازیابی خود و نسبهای خود میرود سراغِ رأسِ هرم و میخواهد شاه را در معرکه جشنهای 2500 ساله به قتل برساند تا نسبتها و مناسبتها را احیا کند. اقدامِ سهراب در واقع عملی است برای بازیابیِ وجود خود است که این امر را حذفِ جودِ شاه میبیند. البته بدونِ اینکه طرحی برای آینده اجتماع داشته باشد.
حنانه سلطانی: جشنهای دوهزار و پانصد ساله برای من بستر مناسبی برای پیشبرد قصه و خلق موقعیتهای دراماتیک بود. به این دلیل که همهی شخصیتهای اصلی حکومت پهلوی و سران دیگر کشورها در یک مکان و یک فضای مشخص دورهم جمع بودند. در شب ضیافت جشنها هنگام ورود مهمانان به چادر ضیافت، طوفان بهپا میشود و ورودی چادر ازدحام میشود. همه میخواستند زودتر خودشان را به داخل برسانند و از باد و طوفان خلاص شوند. به قول شخصیت اصلی رمان، کاوه نمازی، اینجا بهترین جاست که کاپیتالیستها و سوسیالیستها حرصشان را سر هم خالی کنند. میتوانند لگدی بهم بزنند یا پا روی کفش همدیگر بگذارند و خلاصه از خجالت هم در بیایند! حضور اینهمه شخصیت با تفکر و ملیت مختلف در کنار هم اتفاق نادری در تاریخ است که موقعیتهای دراماتیک بسیاری از دل آن میتواند خلق شود. علاوه بر این، قصهی رمان «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» بیش از آنکه قصهی ترور شاه باشد، قصهی سیستمی است که از درون دچار فساد شده و دارد میپوسد. فکر کردم برای پرداختن به این مضمون در حکومت پهلوی جشنهای پرزرقوبرق دوهزار و پانصد ساله بستر مناسبی است.
بحث بعدی مسئله ترور شخص اول مملکت است. در رمان شاهکشی این ایده مطرح میشود و در رمان «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» این اتفاق عملا میافتد، چرا ترور؟
دیزگاه: ترور در سیاستورزی در هر حال امری قبیح، نامشروع و نامقبول است. من تصورم این است که وقتی که تمام روزنهها در کشوری برای مشارکتِ عموم در حکمرانی بسته میشود یا راههای دستیابیِ مردم به قدرت در یک کشور بسته میشود، تنها راه برای کسانی که میخواهند به قدرت دست پیدا کنند یا در ادارهی کشور سهیم شوند، این است که «شخصِ اول» را بزنند. به عبارتِ دیگر سیاستورزی در همچین فضایی یعنی حذفِ شخصِ اول به هر نحوِ ممکن بدونِ اینکه ایده ای برای پس از او داشته باشند. به تصور من بعد از سال 1332 شمسی ما دچارِ یک انسداد شدیم. اوضاع به گونهای رقم خورد که فقط تعدادِ معدودی از افراد که سرسپرده حاکم بودند میتوانستند سهمی از قدرت داشته باشند؛ مردم و رهبرانِ آنان به طرزِ تاسفباری نادیده گرفته میشدند. حاصلِ این انسداد؛ انباشتِ تحقیر، سرخوردگی و خشم بود هر سال به شکلی بروز میکرد که یکی از اشکالِ آن «ترور» بود که شاهِ این ایران چندین بار در معرضش قرار گرفت. این تجربهی تلخ بعدها در عراقِ دوره صدام تکرار شد. رهبرانِ مردم عراق سیاستورزی را در ترورِ صدام تعریف کرده بودند چون راهی جز این نداشتند.
حنانه سلطانی: مسئلهی ترور شاه از زمان ترور نافرجام سال ۱۳۲۷ همیشه مطرح بوده و شخص محمدرضا پهلوی شاید تا لحظهی رسیدن مرگش این حادثه را همیشه پیش رویش میدید و از آن واهمه داشت. در زمان جشنها هم همانطور که آقای دیزگاه اشاره کردند احتمال وقوع چنین حادثهای قوت گرفته بود و نیروهای امنیتی و ارتش، تدابیر مختلفی برای خنثی کردن احتمال ترور شاه در پیش گرفته بودند. مخالفها را به زندان میانداختند و شایعه شده بود که روی کوهها تا شعاع شصت کیلومتری اطراف تختجمشید خندقهای عظیمی حفر کردهاند. من این احتمال همیشگی را در قالب ژانر تاریخ بدیل ایجاد کردم تا به این پرسش پاسخ دهم که چه میشد اگر شاه در جشنها ترور میشد.
در رمان شاه کشی رویکرد بچههای مذهبی مطرح میشود؛ هرچند گوشه چشمی به بچههای چپ و دیگران وجود دارد؛ اما در رمان «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» با غیرمذهبیها روبهرو هستیم، آقای دیزگاه شما چرا به این سو رفتید و خانم سلطانی شما چرا این انتخاب را داشتید؟
دیزگاه: این که در رمان شاه کشی، گروههایِ مذهبی اراده کنند شاه را ترور کنند، دور از واقعیّت است. سهراب درست است که فرزندِ آخوندی است که در قیامِ سالِ 42 و 43 مشارکت دارد و شهید میشود ولی جز نیروهایِ مذهبی به حساب نمیآید. خودش هم میگوید. من آدم مذهبی نیستم. چون همه چیز را از دست دادهام. او حتی مذهبش را هم از دست داده است. دیگر اینکه او اهدافِ دیگری دارد در امر ترورِ شاه، یکی از آنها اراده معطوف به تصاحبِ فرح است که این با اسطورهی پدرشاهکشی ادیپِ شهریار معنا پیدا میکند. که متأسفانه ممیزی شد. نکته دیگری که ممیزی اختهاش کرد این بود که سهراب به این نتیجه رسیده است که جشنهایِ ۲۵۰۰ ساله به نوعی ادایِ دِین یهودیهایِ صهیونیست به کوروش است و خود شاه نقشِ کانونی در برگزاری جشنها ندارد؛ این ماجرا برمیگردد به عهدی که کوروشِ کبیر با فتحِ بابلِ یهودیها را از سلطه و بردگیِ بُختالنصر آزاد میکند. در تورات هم این مسأله توجه شده است و من اینها را از تورات آورده بودم و به عنوانِ پیرامتن در اوّلِ کتاب قرار داشت. اما به اصرارِ ممیزانِ حذف شد، در حالی که هیچ مشکلی نداشت. بنابراین اگر بخواهیم محرکِ دینی برای ترورِ شاه در شاه کشی داشته باشیم شاید این گزارشها بتواند نشانِ خوبی برای این امر قلمداد شود.
حنانه سلطانی: این خطکشی مذهبی و غیرمذهبی آنچنان در رمان «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» دیده نمیشود. شخصیت اصلی رمان، کاوه نمازی مستندسازی است که از فعالیتهای دربار فیلم میسازد. مهدی بوشهری به او سفارش فیلم مستندی از جشنها را داده اما ترور شاه و اتفاقاتی که پس از آن رخ میدهد همهی زندگی او را تحتتاثیر خود قرار میدهد. در شخصیتپردازی کاوه، هویت شغلی اوست که او را به شخصیتی مناسب برای پیرنگ داستان تبدیل میکند و اینکه آدمی مذهبی است یا غیرمذهبی موضوعیت ندارد. اما خب، به هر حال، شخصیتهای اصلی رمان «شاه»، آدمهای نزدیک به دربار پهلوی هستند و از این جهت شاید گرایش کمتری به مذهب داشته باشند.
هردو از رمانهای هم بی خبر بودید و نوشتید؟ این همپوشانی جالب نیست؟
حنانه سلطانی: قطعا شما در مورد موضوعی مثل کودتای ۲۸ مرداد که صدها کتاب در موردش نوشته شده تعجب نمیکنید؛ اگر کتابی دیگر هم نوشته شود اما چون در ادبیات داستانی فارسی رویداد جشنهای دوهزار و پانصد ساله مورد توجه داستاننویسها قرار نگرفته این همپوشانی عجیب به نظر میرسد. هر نویسنده از زاویهای به موضوع حمله میکند و اهداف متفاوتی دارد. مثلا رمان «شاهکشی» به طور کامل در جشنها میگذرد و بیشتر به جدال درونی شخصیت اصلی رمان با خودش پرداخته میشود اما در رمان «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» خود جشنها تنها در یک فصل آمده و بیشتر به پیامدهای اتفاقات رخداده در جشنها پرداخته میشود.
دیزگاه: رمان «شاهکشی» اسفندِ سال ۹۵ منتشر شد. من از سالهایِ 91 تا 93 درگیرِ نوشتناش بودم. سال 94 و بخشی از سالِ 95 درگیر مجوز و ممیزی ارشاد بودیم که بسیار تجربهی تلخی بود. اما رمانِ سرکار خانمِ سلطانی (زید عِزّها) سال ۱۴۰۰ منتشر شد. طبیعتاً آن کسی که از پشتِ سر میآید امکانِ آگاهی و تأثر از قبلیها را دارد. ولی همچنان که سرکار خانمِ سلطانی میفرمایند؛ این دو کار کاملاً متفاوتاند و از دو منظرِ متفاوت به یک واقعه تاریخی خیره میشوند. به نظرم حتی اگر ما همزمان و مطلع از کارِ همدیگر اقدام به روایتِ این واقعه میکردیم، باز هم آثارمان متفاوت میشد. دیگر اینکه جشنهایِ مذکور، اولاً و بالذات مسأله منِ رماننویس نبود؛ مسأله من این بود که چرا و چه جوری یک آدم تصمیم میگیرد «دیگری» را بکشد؛ دیگری که شاه و پدرِ مردم است. یا به عبارتِ دیگر چه اتفاقی در مدینه میافتد که مدینه دشمنِ نسبتها و تعلقها میشود و انسان را تبدیل میکند به موجودی که با کشتنِ حاکم میخواهد وجود پیدا کند. من در جستوجویِ آن انسان بودم که در چهرهی سهراب آن را یافتم و روایت کردم. مسئله دیگر، بحث تاریخ است که هر دو به آن پرداختهاید، و هر دو ایده مشترکی را مطرح میکنید، چرا تاریخ؟ آن هم این بزنگاه حساس؟
دیزگاه: ما از تاریخ، رهایی نداریم. هر وقت که بخواهیم از خودمان از نحوهی بودنِمان در زمان سخن بگوییم، ناگزیریم رجوع کنیم به تاریخ. بنابراین تاریخ فقط سرگذشتِ ما نیست بلکه به نوعی مأوایِ هستی و چیستی ماست. منِ رماننویس وقتی که میخواهم وجهی از وجود را درک کنم و گزارش کنم، ناگزیرم از اینکه بدانم در کجایِ تاریخِ هستی ایستادهام و چه نسبتی با افق و آینده دارم. در شاهکشی من میخواستم به حال و آناتِ انسانِ ایرانی در دهه پایانی قرنِ چهاردهم شمسی توجه کنم ناگزیر بودم بر نقطهای از گذشتهی او دست بگذارم به آستانهی انفجار نزدیک بود و میخواهد. نقطهای شکافِ مستضعف و مستکبر به چشم میآمد. نقطهای میتواند هنوز برای اهالیِ این مدینه درسِ ذکر و فکر داشته باشد.
حنانه سلطانی: خب تاریخ همواره بستر جذابی برای ادبیات داستانی بوده است و البته همانطور که آقای دیزگاه به درستی اشاره کردند رماننویس تاریخ نمینویسد. منِ رماننویس از تاریخ برای ساختن روایت و قصهی خودم استفاده میکنم. بگذارید مثالی بزنم. در شب سوم جشنهای دوهزار و پانصد ساله پس از اتمام برنامهی نور و صدا برای دقایقی برقها وصل نمیشوند و در این دقایق قطعا دلهره میافتد به جان مهمانان، شاه و درباریان. آنچه در واقعیت اتفاق میافتد این است که پس از آن چند دقیقه برقها وصل میشود و بدون آنکه خللی در روند برنامهها ایجاد شود برنامهها ادامه مییابد. تا اینجا تاریخ است. آنچه در واقعیت اتفاق افتاده. اما منِ قصهگو میتوانم این تاریخ را به هم بزنم و میزنم. در رمان «شاه ۱۲۹۸ تهران، ۱۳۵۰ شیراز» این دقایق به خوبی و خوشی تمام نمیشود. منِ نویسنده از آن دقایق بستری برای ترور شاه میسازم.
برخی جشنهای دوهزار و پانصد ساله را یکی از عوامل مؤثر در انقلاب میدانند، شما چقدر به این مسئله معتقدید؟
دیزگاه: من فکر میکنم که جشن ۲۵۰۰ ساله یک نشانهی درخشان از شکافِ بینِ حاکم و مردم است. حاکمِ مستکبری که غنی، پرخور و خوشگذران است، در مقابلِ مردمی که عموماً و اشکالِ مختلف دچارِ فقر و استضعافاند. آفتابی شدنِ این شکاف با جشنها که به شدت آلوده بودند به اسراف و تبذیر، مردم را به سمتی برد که فاصله خود را با حاکم بیشتر حس کنند. این شکاف به طور قهری منجر به خشم و سرخوردگی و آشوب شد. از این رهگذر هرگونه شکافی در مدینه موجبِ حرمان و تشویش میشود و عاقبتِ خوشایندی برای اهلِ مدینه ندارد، مدینه را تاریک و افقش را کور میکند، مردمی که افقشان کور باشد احساسِ بی آیندهگی و افسردگی میکنند. بنابراین حاکمانِ مدبر، امورِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و امنیتی را چنان تمشیت میکنند که اهلِ مدینه دچارِ شکاف و انقطاع نشوند.
مسألهی دیگری در جشنها باید موردِ مطالعه قرار گیرد؛ مواجهه متکبرانه و غرورآشامِ محمدرضا شاهِ پهلوی است که گویی این برنامهها و جشنها را تدارک دیدهاند تا بگوید «انا ربکم الأعلی.» وقتی حرفها و خطابههای شاه را در این جشنها میخوانیم متوجهِ سقوطِ قبل از سقوط میشویم؛ چرا که غرور و تکبر نشانه سقوط نیست بلکه خودِ سقوط است.
حنانه سلطانی: به اسم رمان اگر دقت کنید چیزی شبیه نوشتههای سنگ قبر است. تاریخ تولد و مرگ شاه در این رمان را میتوانید روی جلد ببینید. این اسم علاوه بر اینکه به ژانر کتاب یعنی تاریخ آلترناتیو اشاره دارد و نقطهی انحراف رمان از واقعیت را نشان میدهد، نشاندهندهی شکست و افول قدرت شاه پس از برگزاری جشنهای دوهزار و پانصد ساله هم هست. خیلی با قطعیت نمیشود دربارهی تاثیر جشنها بر انقلاب صحبت کرد. مثلا هیچکس نمیتواند بگوید اگر جشنها برگزار نمیشد انقلاب رخ نمیداد یا مثلا دیرتر رخ میداد. ولی برگزاری جشنها حتما تبعاتی برای دستگاه داشته است. به هر حال در این شکی نیست که دستگیری گستردهی مخالفها پیش از برگزاری جشنها و عصبانیت مردم از هزینههای گزاف جشنها پیامدهای جبرانناپذیری برای رژیم داشت.
نظر شما