نقطه اتصال این مردان برخاسته از یک پدر، نقطه اتصال ادیان است. کلیدرمزی که همواره فراموشش میکنیم یا عامدانه منکرش هستیم و در شکلی قویتر در پی حذف عقاید مختلف و یکسانسازی افکار برمیآییم بخصوص از طریق منادیانی که در اینجا بطور اخص جنگ و کشتار ضدادیانی اسلام و مسیحیت مطرح شده است. این رمان به ما میگوید از یاد بردهایم همانطور که نفسکشیدنمان بیاراده ماست، تنوع عقاید و گستردگی دامنه ارتباطات چون هوا در اطراف ما موج میزند و جامعه برای بقا چارهای جز نفسکشیدن آن ندارد. در سراسر رمان از شکهای هرکدام از این مردان و زنان تا شک پدر خاچیک و شک بزرگان تاریخ چه روح خبیث چه روح شاعر آزاده و چه شکهای صلاحالدین، همه برخاسته از رسیدن به باور صلح جهانی است. باوری که مفهوم خون و خونریزی را دگرگون میکند به قدری که شانههای هر انسانی تاب آن را ندارد.
یزدانیخرم در پناه این ایده و در مسیر پرورش آن با انتخاب همسایه مسلمان کنار ارمنی نطفه ایده را در ذهن میکارد و گام به گام ما را با هریک از شخصیتها تا جایی میکشاند که میوه این ایده در صفحات پایانی بارور و دلنشین به جانمان مینشیند.
هرچند رمان با طرح یک رمان معمایی یا جنایی و پلیسی شروع میشود ولی بعد از چند صفحه خود را از زیر بار این ژانر بیرون میکشد و به دنبال پرورش ایده خود میرود. همین امر یکی از مواردی است که رمان را از بوطیقای ارسطویی خارج و گاه تا ژانرهای خیابانی و زندگینامهای در هر قصه پسرها جلو میبرد. نویسنده حتی با اتکا به کارناوالیگری به خوبی از ویژگیهای ابرژانر ساتیرمنیپه در متن خود بهره میگیرد.
چه هسته اولیه داستان، حضور جوان دانشجوی ادبیات عرب در قبرستان بهشت زهرا و نان برای بقا را از مردگان درآوردن و چه همسایگی یک مسلمان عامی دو آتشه در کنار یک کلیسا با کشیشهای آن همگی حکایت از حیات داستان در نقیضهها و در فضای کارناوالی دارد.
خیال و آفرینش شگرف دو روح که با به چالش کشیدن یکدیگر نگاهی طنزآلود به تاریخ و به حوادث در حال وقوع رمان دارند و حتی حضور تصویر شابلونی استالین و ادراکش از شخصیتهای داستان، توانسته رمان را به حیطه ابرژانر ساتیرمنیپا وارد کند. کنشگری و همرایی این دو روح در جای جای رمان با کلمات شوخ و جدی آنها به خوبی پیداست.
راوی دانای کل داستان میکاییلی است ناظر بر داستان. نگاهی نامعقول به وقایع داستان که از دیگر ویژگیهای متون ساتیرمنیپه است.
یافتن اشتباهات تاریخی چه در شکهای مرد سرافکن و چه در تردیدهای ذهنی صلاحالدین و یا در بحبوحه جنگ و انقلاب و دگردیسی یک جامعه سال شصتی هر یک نمونه آزمونهای اخلاقی- روانی است که در سراسر داستان خواننده را به تفکر واداشته و مفاهیم قرارداد شده رایج را بیاعتبار میسازد و نظام جدیدی میآفریند.
حرکت به سوی آرمانشهری صلحجویانه که ایده مرکزی داستان است، نه تنها از همان ابتدا که در صفحات پایانی هویدا میشود، آنجا که میکاییل بیانیهای ارائه میدهد. این بیانیه پرشور همه اجزای متناقض تاریخ و داستان را کنار هم مینشاند.
داستان، برملاشدن حقیقتِ گاه نامعلوم زندگی و مرگ چند مرد با ایدههای متفاوت است که رسوایی این حقیقت خواننده را به درک حقیقتی برتر میرساند که تاریخ حرفهای به گوش ما نرسیده مردمان است.
بیان مسائل روزمره مردم جامعه ایران در سال شصت و حتی مشکل جوانی تحصیلکرده در سال نود و چهار هم از ویژگیهای مهم این ابرژانر است.
تمام این ویژگیها منجر به تولید نثری متنوع شده که نوشته را به فرم چندصدایی میرساند. اما اینکه در این اثر چندآوایی عنصر فرادست قرار گرفته و چقدر در این امر نویسنده موفق عمل کرده نیاز بررسی ویژگیهای کارناوالیگری در متن دارد.
اینکه همه افراد و شخصیتها مجال کنشگری یافته باشند، اینکه تعلیق قوانین تعامل مناسبات سیاسی گروهها نشان داده شده و قوانین رایج زندگی در این داستان معلق گردیده. از جمله پسری که باید کمک حال پدرش شود و نیست یا آداب معاشرت پسرهای سوخته با زنان در جامعهی بحرانی و دینی آن زمان خرق عرف و عادت گشته، اینکه برخی مفاهیم اعتباری و ارزشی از اعتبار ساقط شده، و حتی از ساحت مقدس سردار اسلام و کشتار کفار به دستور دین تقدسزدایی شده، اینکه سرنوشت هریک از پسرها به نوعی کمال دانسته شده و یکی از آنها یک کمال مطلق نشان داده نشده، اینکه هر شخصیت برای رهایی از مرگ و امید به زندگی و شناخت هویت خود و در عین حال حرکت پرشتاب به سوی مرگ و ترس و امید برخاسته از این تناقضها بیوقفه تلاش میکند؛ همگی داستان را به ساحت متنی آزاد و منصف نزدیک ساخته است که از ویژگیهای ابرژانر فراموششده ساتیرمنیپه است.
اما مساله قابل تامل که تا حدی به ساحت این رمان لطمه زده، نه ساختار روایی و مهندسی کل رمان و نه حرکت سیالوار بین گذشته و حال هر بخش داستانی است، که بیشتر شیوه روایتگونه و توصیف است در بیان وقایع هر داستان. هرچند نویسنده توانسته متن را به ایجاز برساند ولی خواننده را با وجود هیجان کشف موقعیت جدید، با انبوه وقایع پرهیجان ولی گزارشوار روبهرو میکند.
ساحت چندصدایی این داستان ظرفیت صفحات بیشتری دارد به شرطی که نویسنده با نشان دادن کنشها (نه روایت و توصیف) به همراهی بیشتر خواننده با شخصیتها هم توجهی کرده باشد.
مورد دیگر نثر داستان است. نثری سخنور و فاخر که گاه به بذلهگویی و ناسزاها و تند و تیزگوییهای مردم عادی پهلو میزند (دقیقا متناسب زبان کارناوالیگری)، ولی بیشتر به نثری کلاسیک با جملههای بلند و تندگوی سلینوار نزدیک شده که با عجله قصد دارد قصهی هر شخصیت را در حدود پنجاه صفحه تعریف کند نه نشان دهد. داستان در برخی موارد که در حال داستانی قرار دارد به امر نشان دادن رسیده ولی در زمان دراماتیک، داستان بیشتر با روایت و توصیف جلو میرود و از گفتوگو و رویارویی تا حدی فاصله گرفته میشود.
با وجودی که نویسنده در مصاحبههایی مطرح کرده که از پلات پرهیز کرده ولی متن به شدت تحت تاثیر روابط علی پیرنگ ارسطویی بوده و به سرانجام رساندن ایده شخصیت اصلی در هریک از داستانهای پسرها، وفادار است. به نوعی یک همگرایی در هر قصه و یک واگرایی در کل اثر. حیف که این واگرایی کلیت اثر هم در پایان به همگرایی کانونی میرسد که در ادامه بحثش میآید.
از نظر پایبندی به وحدت زمان و مکان و موضوع، رمان تا حد زیادی هنوز تابع این قانون ارسطویی بوده ولی گاه از نظر زمانی این ساختار را میشکند و بین گذشته و حال در حرکت است بدون رعایت نظام خطی که البته این هم بیشتر در زمان دراماتیک اتفاق میافتد و در زمان حال داستانیِ هر پسر بطور جداگانه، رمان هنوز تابع نظام زمانی و روابط علی تابع طرح هست. بیان برخی خردهروایتها داستان را از محوریت یک موضوع خارج کرده و به بیان و نمایش ساختار سیاسی و اجتماعی حاکم بر جامعه میپردازد.
خوب است بپرسیم نویسنده برای رسیدن به حرف غایی شخصیتهای محوری چه کاری کرده؟ چقدر فشار بیرونی وارد بر هر شخصیت توانسته شخصیت را به بیرونریزی و تنیافتگی برساند؟
در مورد شخصیت ناصر و مریم و مسعود و فاضلی و سیاوش و حتی تهمینه، نویسنده موفق بوده ولی در مورد محمود داستان نیاز بیشتری به نشان دادن تحقیر و درک این تحقیر توسط محمود دارد. تحقیری که از طرف دیگران باشد تا او را به تهمینه تحقیرگر سازنده برساند. هرچند تنهایی محمود تا حدی گفته شده و گاه این درماندگی نشان داده شده. در مورد منصور حرف حرف دیگری است. با وجودی که در این قسمت داستان منصور پر است از اتفاقات ریز و درشت هیجانانگیز، خیلی بیشتر از ماجرای برادران دیگر ولی منصور اصلا به این فشار بیرونی نمیرسد. جایی نویسنده سعی کرده این فشار را با ماجرای عکاسی صحنه اعدام سه زن روسپی و تاثیر کلام آخر و نگاه پری بلنده بر منصور ایجاد کند ولی از عهده ساختن این تاثیر در حد کافی قدرتمند و پیشبرنده برای بیرونریزی برنیامده. در قصه طاهر قضیه چرخانده شده و شخصیت محوری، پدر خاچیک میشود که باز نویسنده توانسته قدرت سابق خود را در بازنمایی حقیقت درون انسان این شخصیت بازیابد. اما محسن مفتاح، جوانی تحصیلکرده و وسواس. هربار در پایان بخشی از داستانِ هر پسر سوخته نویسنده تکهای از داستان او را بیان میکند. تاثیر شغل موروثی و نیاز او به ادامه تحصیل و کندن از هوای ایران را میگوید ولی خستگی محسن در فصل آخرش نمیتواند موتور محرکه تحولی در او شود که خواننده را در تعلیق رفتن و نرفتن او، ادامه دادن یا ادامه ندادن به این زندگی نگه دارد. ناکارآمدی قضیه وقتی رخ مینماید که داستان با پایان قصه این جوانان بسته میشود و جایی که خوب بود داستان بسته نشود، با نقطه آخر قصهی محسن در ذهن خواننده هم تمام میشود، هرچند حرف تاریخ قرار بود تمام نشود.
با تمام این تفاسیر چیزی که حائز اهمیت است اینکه یزدانیخرم در حال جان بخشیدن به یک ژانر کهن است. ژانری که لازمه دوران گذار فلسفی و فکری بشر امروز این جامعه است. ژانری که قابلیت شنیدن و حرمت انسانی قائل شدن به تمام صداهای گوناگون را در کنار هم داشته و مبنای دموکراسی صلحجویانه را پایهریزی میکند. چه بسا پا را فراتر نهاده خرق عادت کرده و ژانری متناسب این نوع نگرش فلسفی بشر کنونی خاورمیانهای بیافریند.
نظر شما