کتاب «در کنار او فقط تو بودهای» به قلم فریبا کلهر، روایتی متفاوت از واقعه عاشورا و دلاوری اباعبدالله (ع) و خاندان و یارانش را از زاویه نگاه شیطان به تصویر میکشد.
«در کنار او فقط تو بودهای» در پشت جلد آن اینگونه معرفی شده است: «ماجرای امام حسین (ع) را بارها شنیدهایم و میدانیم که امام حسین (ع) با یارانش در عاشورا، چه غوغایی بپا کرد. میدانیم کخ عباس چه دلاورانه در کنار برادرش ایستاد و میدانیم که کربلا شاهد چه مظلومیتهایی بود. همه اینها را میدانیم، اما اینبار، راوی این ماجرا کسی است که فرماندهی ظلم و جور تاریخ را به عهده دارد. راوی این قصه واقعی شیطان است!»
بخشهایی از این کتاب خواندنی «در کنار او فقط تو بودهای»، انتخاب شده که در ادامه میآید.
بیا و امام ما شو
«پشت سر کاروان حسین راه افتاده بودم تا ببینم سرانجام از کجا سر درمیآورد. آن کاروان بلندبالا هرچه جلوتر میرفت کسانی به آن اضافه و کسانی هم از آن کم میشدند. شهر به شهر و بیابان به بیابان پیش میرفت و من همراهشان بودم. حسین از مدینه حرکت کرده بود، به مکه رفته بود تا مجبور نباشد با خلیفه بیعت کند. از مکه هم حرکت کرده بود به طرف کوفه، چون مردم کوفه برایش یک دنیا نامه داده بودند و نوشته بودند بیا و امام ما شو. وقتی معاویه مُرد و پسرش جانشین شد حسین از مدینه رفت تا با خلیفه جدید بیعت نکند. بهنظر او خلیفه جدید خیلی بیدین و ایمان بود و رفتارش طوری نبود که یک حاکم مسلمان باید باشد. من از خلیفه جدید و هرکسی که مثل او رفتار کند خوشم میآید. همه دوستان من در اردوگاه شناور اِبلیس، این خلیفه را دوست داشتند. اما حسین او را حاکم بیلیاقتی میدانست. خلیفه که نظر حسین را درباره خودش میدانست به حاکم مدینه گفت: هر طور که میتوانی حسین را وادار کن با من بیعت کند.»
محاصره حسین در بیابانی بدون حصار و آب
دیدم سپاه حُر طوری راه کاروان حسین را بست که مجبور شوند به طرف کوفه برگردند. به جایی که عُبیدالله بهتازگی حاکمش شده بود. حسین میخواست راه خودش را برود. خودم را به قصر عُبیدالله رساندم. در چشم برهم زدنی خودم را به عُبیدالله نزدیک کردم و توی دلش وسوسه انداختم. به او گفتم اگر حسین به کوفه بیاید شاید مردم طرفداریاش کنند و اوضاع بههم بریزد. دوباره عُبیدالله به سرفههای مرگبار افتاد و صورتش سیاه شد. حال و روزش که بهتر شد به او گفتم: «حسین را در صحرایی دور و بدون آب و آبادی محاصره کن تا به هدفت برسی.» همینطور گفتم و گفتم تا عُبیدالله به حرفم گوش کرد. وسوسه شد. فوری نامه دیگری برای حُر نوشت و داد پیکی آنرا ببرد. وقتی پیک از راه رسید من مدتها بود به همان صحرا رسیده بودم و داشتم به مرد بلندبالای سپاه کوچک حسین نگاه میکردم. پیک عُبیدالله آمد. با نامهای برای حُر آمد. خندیدم و احساس قدرت کردم. توی نامه نوشته بود: «همین که نامه و پیک من رسید به حسین سخت بگیر و او را در بیابانی بدون حفاظ و آب محاصره کن.» دقیقا همان چیزی که به عُبیدالله یاد داده بودم.»
آخرین وصیت علی به عباس
دست حسین را در دست گرفت و گفت: «این امت تو را شهید میکنند. پس در بلا و مصیبت صبور باش و تقوا داشته باش.» نگاه بیرمقش به عباس افتاد و به او گفت: «دستت را به من بده.» عباس دستش را به او داد. دست او را در دست گرفت. حتی رمق نداشت آن دستها را فشار دهد. فقط توانست آن دستها را در دست حسین بگذارد و بگوید: «فرزندم عباس! مبادا حسین را روزی که همه او را تنها میگذارند، تنها بگذاری.» عباس چه داشت بگوید وقتی علی آنطور رنگپریده و بیمار نگاهش میکرد و از او قولی برای سالهای آینده میخواست. قولی برای حدود بیست سال بعد. عباس دستش را در دست گرم حسین حبس کرد و به آرامی گفت: «قول میدهم.» خیال علی راحت شد. چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. دیگر چشمهایش را باز نکرد تا ما را ببیند که داریم پیش دوستانمان میرویم. دوستانی که منتظر بودند خبر کشته شدن او را بشنوند!»
لبخند حسین زیر سایه عمامه پیامبر
حسین جلوی خیمهاش ایستاده بود و با عباس حرف میزد که نزدیک شدن سواری را دید. دید که سوار درحالیکه صورتش را با دستار پوشانده، به طرفشان میآید. سوار، اسبش را در دو قدمی آنها نگه داشت. آن دو دیدند که مرد از اسب پایین پرید و زانو زد و گفت: «یا اباعبدالله! توبهکنان پیش تو آمدهام. آماده فداکاریام. آیا خداوند توبهام را میپذیرد؟» حسین گفت: «بله، خداوند توبهات را قبول میکند. اسمت چیست؟» مرد دستار را از صورتش کنار زد و گفت: «حُر.» حسین زیر سایه عمامه پیامبر لبخند زد. عباس به بالای سرش نگاه کرد. انگار با نگاهش اردوگاه شناور را میدید و با نگاه به همجنسهای من فخر میفروخت.»
راهی برای ورود به دل عباس نبود
عباس گفت: «چه میگویی؟ چه کار داری با فرزندان ام البنین؟» صدایش محکم بود. صدایش شجاع بود و میترساند. شمر گفت: «فامیلهای من! همقبیلهایها! شما در امانید. کسی به شما کاری ندارد. از حسین دست بکشید و با خلیفه بیعت کنید.» بازهم عباس بود که نگاهی پر از خشم و عصبانیت به شمر کرد و گفت: «خدا لعنتت کند! لعنت به تو و به اماننامهای که آوردهای!» جعفر گفت: «دستت بشکند که این اماننامه را آوردهای!» عبدالله و عثمان هم شبیه همین حرفها را زدند. عباس گفت: «تو میخواهی ما از برادرمان حسین دست بکشیم و از عُبیدالله ملعون و بدذات اطاعت کنیم!؟» شمر گفت: دارم به شما فرصت زنده ماندن میدهم. میخواهم دل بکنید از این سپاهی که کمی دیگر به خاک و خون کشیده میشود.»
خودم را به در و دیوار دل عباس کوبیدم تا راهی برای ورود به دلش باز کنم. تا در گوشه قلبش بنشینم و وسوسهاش کنم که دست از یاری حسین بردارد و با سه برادرش فرار کنند از جنگی که نابرابر بود و شکستش حتمی. خودم را قوی کردم و با یک دنیا حرف و وسوسه به دل عباس حمله کردم. اما راهی برای ورود نبود. هیچ دری به رویم باز نبود. عباس مرا به دلش راه نمیداد. رفتم سراغ جعفر که از سه برادر دیگر کوچکتر بود و نوزده سال بیشتر نداشت. اما او هم به سرسختی عباس بود. چنان گفت: «دور شو ای شیطان لعنتی» که انگار راستی راستی مرا میدید! کلمه «لعنتی» مثل لگدی به پشتم ضربه زد و به اردوگاه عمر سعد پرتابم کرد. راه رفته را برگشتم و به عباس نگاه کردم که داشت به شمر میگفت: «برو! دست ما تا ابد در دست حسین است. هیچوقت او را تنها نمیگذاریم.» شمر را دیدم که صورتش مثل خورشید نیمروز گُر گرفت از خشم، از ناباوری، از تحقیری که شده بود. به اردوگاه برگشت و همان موقع بود که کینه حسین و یارانش را بیشتر به دل گرفت.»
اشک حسین با خون عباس درآمیخت
حسین سر عباس را روی زانویش گذاشت. گریه هم کرد. گریه هم کرد برای کسی که این همه راه آمده بود تا در کنار او کشته شود. من آنجا بودم و شنیدم که حسین گفت: «دیگر کمرم شکست و دشمنشاد شدم.» دیدم که روی صورت عباس خم شد و گفت: «این شمشیر توست. بعد از این دیگر چه کسی با آن، دشمنان را خوار و خفیف میکند؟» شنیدم که گفت: «این پرچم توست. دیگر چه کسی با آن در میان دشمن پیش میرود؟» شنیدم که حسین چیزهای دیگری هم گفت. دیدم که اشک ریخت و اشکش با خون عباس درآمیخت و زمین تشنه کربلا را سیراب کرد. چقدر گذشت؟ چه موقع از روز بود؟ چه مدت همانطور ایستادم و جان دادن عباس را نگاه کردم که مردی بود به زیبایی ماه و بیجهت نبود که یکی از لقبهایش، ماه بنیهاشم بود.
حسین را دیدم که جسد عباس را برداشت و به اردوگاه خود برد، پیش بقیه کشته شدهها. وقتی زینب دید چه به روز عباس آمده، دستش را روی سینهاش گذاشت و آهی سوزان کشید و فریاد زد: «آه عباسم! وای از این غم بزرگ! وای از این فاجعه!» دختر کوچکی که آب خواسته بود، از حسین پرسید: «چه اتفاقی برای عمویم افتاده!؟» حسین گفت: «دخترم! آدمهای پست او را شهید کردند.» دیگر نایستادم تا ببینم حسین چطور با غم کشته شدن عباس کنار میآید. نایستادم تا ببینم زنهایی که با حسین و یارانش در خیمهها بودند بر سر رو رویشان میزنند و گریه میکنند و میگویند:
خداحافظ ای غمخوار برادر!
خداحافظ ای ساقی لب تشنگان!
خداحافظ ای علمدار حسین!
نایستادم و ندیدم حسین چطور کشته شد. نایستادم و حتی وسوسه نشدم سواری کوچکی از ذوالجناح بگیرم که پیشانیاش را با خون حسین سرخ کرده بود و شیهه میکشید و داشت به طرف اردوگاه سوخته حسین میتاخت. نایستادم و راهم را از زمین گرفتم و تا اردوگاه شناور ابلیس بالا رفتم.»
نخستین چاپ کتاب «در کنار او فقط تو بودهای» در 84 صفحه مصور با شمارگان دو هزار نسخه به بهای 12 هزار تومان از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی راهی بازار کتاب شده است.
نظر شما