رمان «ضربان» گرهگشایی از معمای هستی و مرگ است. جز نویسنده اثر، مؤلفی هست که آنجلا را خلق میکند تا درونیات خودش را کشف کند. تا خودش را از کلاف هستندهها خلاص کند. اما آنجلا، مخلوقِ مؤلف تن به این قاعده نمیدهد و هستی را معماییتر میکند: «زندگی روزمره ذلهام میکند. هم از این است که ناچار مینویسم. یکی یکروزه است زندگیام. و ازاینرو گذشتهام، اکنون است و آینده. سراپا سرگیجهای محض... زیستن ساحرانه است و یکسر به شرح درنیامدنی... زندگیام برساخته از تکهپارههاست و بر آنجلا نیز همین میرود». مؤلف، مَرد است و آنجلا زن خیالینِ راوی: «تفاوت بین من و آنجلا محسوس است. من، عزلتگزیدهای در تنگ جهانک هول خود، نابلدِ از در درآمدن در زیباییهایی بیرون از منمام نفسکشیدن. آنجلا، شوخشنگ، قشنگ، غلغلهای از دینگدانگ دینگدانگِ ناقوسها. من، چنان چون که تختهبند سرنوشت، آنجلا به سبکبالی آدمی که عاقبتیش نه.»
لیسپکتور در انتخاب مؤلف و شخصیت قاعده همسانسازی را برهم میزند. مؤلف مرد است و شخصیت، زن. در صورتی که راحتتر آن بود که مؤلف همچون کلاریسی، زن میبود، شخصیت مرد که اینگونه نمیشود. با این جابهجایی نویسنده دست خود را باز میگذارد تا با آنجلا به هرکجا و هرکس و هر ایده یورش ببرد. درواقع خالقِ واقعی، آنجلاست. با این کار جای خالق و مخلوق عوض میشود. این مخلوق است که میخواهد خالق را نجات بدهد. سبک لیسپکتور در رمان «ضربان» علیه خود و علیه مقلدانش است. او با تنندادن به تقلید دوباره از خودش، مقلدانش را هم دستبهسر میکند: «تصدیق میکنم که مقلدانم از خودم بهترند. تقلید پالودهتر از اصالتی است ناخالص. به گمانم کمی از خودم تقلید میکنم. بدترین سرقت آدمی، سرقت ادبی، سرقت ادبی آدم از خودش است».
بازگردیم به آخرین گفتوگوی کلاریسی لیسپکتور.
کلاریسی کی تصمیم گرفتی نویسندهای حرفهای بشوی؟
هیچوقت. من حرفهای نیستم فقط هرموقع دلم میخواهد مینویسم. من آماتورم و اصرار دارم که همینطور بمانم. نویسنده حرفهای تعهد شخصی به نوشتن دارد. یا به دیگری تعهد دارد که بنویسد. اصرار دارم تا حرفهای نباشم تا آزادیم را حفظ کنم.
کلاریسی، حرفهاینبودن را راه رهایی میداند. رها و یله همچون ضربان، همچون دم حیات که تن به هیچ کلیشهای نمیدهد. ضربان، سیل کلمات است، کلماتی هذیانی نه هذیانی آشفته و مغشوش. جنون آگاهی که در کارِ کنارزدن پرده هستی است. «مؤلف: من مؤلفِ زنیام که خود ابداعش کردم و آنجلا پرالینی نامیدش. با او خوب کنار میآمدم. ولی او به زحمتم انداخت و دیدم باز ناچارم نقش نویسندهای را برعهده بگیرم که آنجلا را به قالب کلمات درمیآورد».
کلاریسی، هم جای خالق زندگی میکند هم جای مخلوق، و مهمتر از همه اینکه میداند خودش نیز خالقی دارد. خالقی که هستیاش را رقم زده است. با خلق آنجلا دردسر مؤلف بیشتر میشود، از سویی در مجادله و معاشقه با خالق خویش است و از سوی دیگر با مخلوق خویش. و در این هنگامه سیل هستی سر بازایستادن ندارد و آنجلا نیز در کار نوشتن است تا مخلوق خویش را بیافریند. اگرچه مؤلف توان نوشتن او را باور ندارد و میاندیشد آنجلا سبکسرتر از آن است که از این عهده برآید: «آنجلا اقدامی است از جانب من به قصد دو بودن هرچند شوربختانه، چنین که برمیآید ما به یکدیگر شبیهایم و او نیز مینویسد زیرا من از تنها چیزی که سررشته دارم کنش نوشتن است.»
باز به گفتوگو بازمیگردیم.
نویسندهای از جوانی که میخواهد نویسنده شود میپرسد اگر دیگر نتوانی بنویسی آیا میمیری، کلاریسی من هم از شما همین را میپرسم؟
فکر میکنم و حتی ننویسم مردهام.
چطور کتابهایت را مینویسی؟
معمولا صبح زود. صبحها ساعت موردعلاقه مناند.
کی بیدار میشوی؟
چهارونیم، پنج بیدار میشوم. مینشینم سیگار میکشم و بعد قهوهای میخورم. وقتی مینویسم هر ساعتی از روز یا شب، هر چیزی که به فکرم میرسد، یادداشت میکنم. باید هر روز کار کنم.
ضربان، طغیان کلمات است آشوب کلمات، جنبش ناب. الهام و شهود سحرگاهی است. این سیل کلمات خواننده را مفتون میکند و چون تختهپارهای به اینسو و آنسو میبرد. آهنگ کلمات بوی مرگ و وداع میدهد و در درهمتنیدگی مفاهیم رمان «ضربان» نشان میدهد نویسنده در تلاش است در بازمانده عمر خویش معنا و معمای هستی را دریابد و نقاب از رخ مرگ بردارد. از این منظر است که ننوشتن را مرگ میداند.
این روزها به چیزهای ساده به شکل پیچیده نگاه میشود.
احتمالا من ساده مینویسم و مسائل را بزرگ نمیکنم.
«ضربان» داستان مؤلف نیست، داستان آنجلاست. آنجلایی که ناخواسته به هستی پرتاب شده است و چون کودکی به همهچیز عشق میورزد و هرآنچه سرراهش قرار میگیرد بدیع است. او میخواهد با نوشتن، حضرتش را خشنود کند اما حضرتش که توان نوشتن او را باور ندارد نظارهگر او است. نظارهگری که مفتون مخلوق خود شده و در او مستحیل میشود. آنجلا فریاد مخلوقی است که اگر ننویسد میمیرد.
با هرکار تازهای متولد نمیشوید و جان نمیگیرید؟
خب، فعلا مردهام. شاید بعدا دوباره متولد شوم اما فعلا مردهام. من از گور حرف میزنم.
کلاریسی لیسپکتور میداند یکبار برای زندگی فراخوانده و برگزیده شده است. آنجلا نیز این را میداند: «باید آنجلا را مورد عفو قرار دهم. باید از سبکسریاش چشمپوشی کنم. آخر او به فروتنی حد خودش را میداند: میداند که تنها یکبار فرا خوانده و برگزیده خواهد بود، موقعش به تصمیم جناب مرگ است اما من یکی که خود از قبل حاضریراقم و کموبیش در آمادهباشِ فراخوانم».
این سایه جناب مرگ است که بر سر رمان «ضربان» سنگینی میکند و گذر بیرحم ثانیههای بیامان را به رخ میکشد. خالق و مخلوق اسیر دست جناب مرگاند، باید سیلاب کلمات را سرازیر کرد، باید مرگ را فرو کاست به زمان. اگر خواننده رمان نتواند خود را به دست این امواج کلمات بسپارد و با آنان بالاوپایین برود، بهیقین از خواندن بازخواهد ماند. بیدلیل نیست که بنجامین موزر، مترجم انگلیسیِ آثار لیسپکتور اینگونه او را وصف می کند: «کلاریسی نه ساله بود که ویرجینیا وولف سؤالی را طرح کرد که بعدها کلاریسی آن را نقل کرد؛ چه کسی باید حرارت و خشونت قلب شاعر را بسنجد زمانی که در جسم زنی گرفتار میشود. پدیده کلاریسی بسیار عاطفی است. ما روزی در هاروارد بودیم و دوستم آرتور گفت، بالاخره فهمیدم که کلاریسی نویسنده نیست. او کلیساست.»
رمان «ضربان» (دم حیات) با ترجمه درخشان پویا رفویی اخیرا در نشر ناهید منتشر شده است.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما