پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۰
نویسنده‌ای که ناتوان از نوشتن داستان کوتاه بود

سوزان سانتاگ در مقالاتش با یکی از رساترین و مطمئن‌ترین صداهای قرن اخیر سخن می‌گفت. با این حال آنطور که ویراستار آثارش بنجامین تیلور، در مقدمه کتابی که از داستان‌های کوتاه او فراهم آورده می‌گوید؛ «او داستان‌ کوتاه‌نویس متعهدی نبوده است.»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از گاردین، سانتاگ به فرم متوسل می‌شود تا از آنچه چخوف «اتوبیوگرافی‌هراسی» می‌نامید، بگریزد. برای فرار از این ترس، سانتاگ از نام «داستان» بسیار کمک‌ می‌گرفت. اما نیمی از آنچه او داشتان نامیده اتوبیوگرافی‌های تمام عیاری هستند.

برای مثال «زیارت»، خاطرات جوانی سانتاگ در کالیفرنیای جنوبی و گزارشی از ملاقات او با توماس مان، نویسنده بزرگ آلمانی برنده نوبل ادبیات است. به نظر می‌رسد تنها دلیلی مقاله نشدن این اثر، خسته‌کننده و ناامیدکننده بوده آن و دشوار بودن انعکاس آن است. سانتاگ این ملاقات را این‌گونه توصیف می‌کند: «مان فقط حر‌ف‌های موعظه‌گرانه برای زدن داشت و من با اینکه سرشار از احساسات پیچیده بودم، حرفی به جز سکوت به زبان نیاوردم. هیچکدام از ما در بهترین حال‌مان نبودیم.»

اثر بعدی «پروژه‌ای برای سفر به چین» است که در آن مخاطب با خاطراتی از دوران کودکی سانتاگ آشنا می‌شود؛ اینکه یک کتاب‌خوان سیری‌ناپذیر بوده و در باغچه خانه گودال‌های عمیق می‌کند تا در آن بنشیند. درباره عادت بلندپروازانه سفارش دادن در رستوران (مثلا تخم‌مرغ‌های صد ساله) و کمی هم درباره پدرش که در چین کار می‌کرد. این اثر بیشتر تجربی و شامل فهرست‌ها، جداول و کاراکترهایی است که فقط با حروف اول نام و نام خانوادگی‌شان شناخته می‌شوند. 

سانتاگ در داستان‌های دیگرش استراتژی‌های داستانی مرسوم‌تری را به کار می‌گیرند. «بچه» یک اثر طنزآمیز طولانی است که در آن والدین در یک دفتر روان‌درمانی، به اشتباهاتی که در رابطه با تربیت فرزندشان مرتکب شده‌اند، پی‌ می‌برند.

«بدل» و «ارواح آمریکایی» داستان‌های تودرتویی هستند که هر دو زندگیِ صرف را ثبت می‌کنند و به بررسی احساس رضایت از زندگی و ایدئولوژی ازدواج می‌پردازند.  «بازبینی شکایات قدیمی» ناکجاآبادی است با یک کاراکتر اصلی سرکش. «منظره یک حرف» چیزی بین مقاله و داستان است که ایده‌هایی درباره نامه‌نگاری با تصاویر خیالی نامه‌نویسان ترسیم می‌کند.

«گزارش» دیگر اثر سانتاگ درباره خودکشی دوستش، جولیاست. داستان مجموعه‌ای از پاسخ‌هاست که جولیای بیچاره نتوانسته بپرسد. او به ندرت جایی هست، از سوی دیگر سانتاگ همه‌جا حضور دارد. نویسنده در بررسی خودش، به فکر شهرش نیز هست. او در جایی می‌نویسد: «من اغلب شهر را ترک می‌کنم. اما همیشه برمی گردم.» او چند اظهار نظر دیگر درباره دوستش می‌کند، بعد داستان برای خودش حل می‌شود. او می‌نویسد: «دلم می‌خواهد روحم را نجات بدهم، این باد بزدل را. کمرم زیر بار دوستی‌ات خم شد، اما مرگت سنگین‌تر است.» و «تو اشکِ درون هر چیزی. من نیستم.» اما ما همچنان نمی‌دانیم جولیا چرا «اشک» است. سانتاگ آنطور که باید هنر داستان‌نویسی را بلد نیست تا این را به ما بگوید.

با این وجود هیچکدام از این آثار، از لحاظ چخوفی داستان کوتاه نیستند، زیرا سانتاگ هیچکدام از شخصیت‌هایش را رها نمی‌کند. در عوض، آنها را به خدمت خود در می‌آورد. برای چخوف، «اتوبیوگرافی‌هراسی» معنای بسیار متفاوتی داشت و صرفا به احساس خجالت درباره نوشتن از خود و بیشتر به ناتوانی عمیق فرد در تمرکز بر خود مربوط می‌شود. داستان‌های چخوف سفر همدلی و تخیل با دیگران است که معمولا راویِ خود را حذف می‌کنند تا اجازه صحبت را به شخصیت‌‌ها بدهند. هرچه بیشتر داستان‌های سانتاگ را بخوانید، ناتوانی او در انجام این دو کار را بیشتر در می‌یابید.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها