سانتاگ در این رمان، چنانکه در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی آن آمده «زندگی سِر ویلیام همیلتون و همسر جوانش، اِما همیلتون و سپس دلباختگی اِما به لرد نلسون را روایت میکند.» چنانکه در همین توضیح آمده است «سانتاگ این رمان را در اواخر دههی چهارم زندگیاش نوشت» و رمان او «نهفقط روایتی است از این ماجرای عاشقانه که در گیرودار جمهوری ناپل میگذرد بلکه آنچه سانتاگ در بازگویی رویدادهای تاریخی و نیز روایت شیفتگی سِر همیلتون به آتشفشان به کار میگیرد طنزی است زنده و جاندار و بسیار ویژه که از مختصات قلم اوست.»
این شروع، استراتژی رمان و طرز مواجهه سانتاگِ رماننویس با تاریخ و آنچه را از گذشته بهجا مانده بهخوبی مینمایاند و پیشاپیش به ما میگوید که رمان قرار است از چه منظری به روایت تاریخِ گذشته و داستانی که در متن این تاریخ اتفاق افتاده است بپردازد.
رمان اینگونه آغاز میشود: «اینجا بازار کهنهفروشهاست. ورود مجانی است. ورود برای همه آزاد است. ناقلاها خوش میگذرانند. چرا داخل میشوی؟ توقع داری چی ببینی؟ من تماشا میکنم. چهارچشمی میپایم که چه اتفاقی در دنیا میافتد. چی باقی میماند. چی را همینطوری به حال خودش ول میکنند. چی دیگر عزیز نیست. چی را باید قربانی کرد. چی بود که کسی فکر کرد برای دیگران جالب است. اما این، اگر قبلا زیر و رویش را وارسی کرده باشند، چرند است. ولی شاید چیز باارزشی باقی مانده باشد. نه اصلا چیز باارزشی وجود ندارد. اما چیزی هست که من میخواهم نجاتش بدهم. چیزی که با من حرف میزند. با شیفتگیهای من. با من حرف میزند، از آن حرف میزند. آه... چرا وارد میشوی؟ یعنی اینقدر وقت اضافی داری؟ تو تماشا میکنی. پرسه میزنی. گذر زمان را از دست میدهی. فکر میکنی به حد کافی وقت داری. همیشه بیشتر از آن چیزی که فکر میکنی وقت میگیرد. بعد دیرت میشود. از دست خودت کلافه میشوی. میخواهی بمانی. اغوا میشوی. منزجر میشوی. همه چیز به هم ریخته. همه چیز شکسته. بد بستهبندی شده یا اصلا بستهبندی نشده. برای من از سوداها و خیالهایی میگویند که لازم نیست بدانم. لازم است. آه، نه. به هیچکدام از اینها نیازی ندارم. چیزی را با نگاهم میبلعم. باید چیزی را بردارم، بغل کنم. همانموقع که فروشندهاش مرا زیرچشمی میپاید. من دزد نیستم. به احتمال خیلی قوی خریدار هم نیستم. پس چرا وارد میشوم؟ فقط برای آن که بازی کنم. بازی قایم باشک. بدانم چی بود و قیمتش چقدر بود، چقدر باید میبود و چقدر باید در آینده باشد. اما شاید قیمت نکنم، چانه نزنم، خرید نکنم. فقط تماشا کنم. فقط ول بگردم. احساس میکنم سبکبالم. ذهنم خالی است. پس چرا وارد میشوم؟»
راوی آنگاه باز هم پرسه میزند. اشیاء کهنه بهجامانده از گذشته را تماشا میکند و گویی ناگهان قصهای در گذشتهای دور پدیدار میشود و راوی را با خود به این گذشته میبرد و رمان، با جمله «داخل میشوم» ما را به لندنِ قرن هجدهم پرتاب میکند. به حراجِ تابلوهای نقاشی در لندن، در پاییز ١٧٧٢؛ جایی که داستان آغاز میشود و پیش میرود.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما