شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۱
​هاشمی:‌ «آفتابِ دار» داستان آدم‌هایی است که زندگی را با رینگ بوکس اشتباه گرفته‌اند/ آدم‌های ناامید بیشتر از بقیه به طنز رو می‌آورند

احمد هاشمی، نویسنده رمان «آفتابِ دار» معتقد است که این کتاب درباره آدم‌هایی است که با روح زندگی در ستیزند و دنیا را با رینگ بوکس اشتباه گرفته‌اند. در این رمان همه شخصیت‌هایش چیزی از مال دیگران برداشته‌اند که نمی‌خواهند پس بدهند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) رمان «آفتابِ دار» نوشته احمد هاشمی طی روزهای گذشته از سوی انتشارات نیلوفر روانه بازار نشر شد. «آفتابِ دار» با اینکه نخستین رمان هاشمی است، اما اثر قابل دفاعی نشان داد. این اثر رمان طنز نیست، اما به ماجرای آدم‌هایی می‌پردازد که با قاعده خودشان زندگی می‌کنند و رسم دنیا برایشان خنده‌دار است. مشروح گفت‌وگو با این نویسنده جوان را در ادامه می‌خوانید.
 
ایده رمان «آفتابِ دار» چگونه در ذهن شما شکل گرفت؟

همه‌ چیز از یک تصویر شروع شد. جوانی که پشت فرمان اتومبیلش نشسته بود و لبخندی روی لب داشت. گاهی لب‌هایش تکان آرامی می‌خورد و خنده‌اش تا می‌آمد محو شود، لبخند دیگری به جایش می‌نشست. این اتفاق چند ثانیه بیشتر نبود، تا زمانی که من از کنار ماشینش رد شدم، اما برای من آن چند ثانیه هیچ‌وقت تمام نشد.

دنبال دنیایی که در خیال آن جوان بود می‌گشتم. خیالاتی که اینچنین او را از زمین می‌کَند و حتی حضور رهگذری که زل زده به چشم‌هایش او را برنمی‌گرداند. چند روز گذشت و من تمام آن روزها غرق در رؤیاهای جوانک بودم. او نه راننده تاکسی‌ تلفنی بود که منتظر مسافری باشد و نه چشم‌ به‌ راه معشوقه‌ای که قرار بود چند دقیقه دیگر سر برسد. اصلاً آدم‌های منتظر این‌طور نیستند، رد نگاهشان را می‌شود دید که به امتداد یک‌ راهی دوخته شده است؛ آدمی که این‌طور حُرم آفتاب مرداد را طاقت بیاورد و یک قطره عرق هم روی پیشانی‌اش ننشیند، اصلاً روی زمین نیست که یک آدم زمینی پیدا شود و دست در دستش، دنده را عوض کند و راه بیفتد. برای او اگر هم دوست ‌داشتنی شبیه عشق وجود داشته باشد، ماجرا از نگاهی که به طره گیسویی بیفتد و دلی که بلرزد، شروع نشده، تمام داستان از تنهایی‌اش شروع‌ شده بود. این‌جور رفاقت‌ها مزه تنهایی‌اش همیشه زیر زبان می‌ماند. عاقبتش هم هرچه باشد یک‌جور تنهایی است.

پیش از آن پسر شخصیت‌های رمان متولد شده بودند، اما هرکدام سرجایشان ایستاده بودند و تکان نمی‌خوردند. یدی و رضا و رحیم توی خیالات جوانک بزرگ شدند و راه افتادند. جوانک در بخشش خصایلش گشاده‌دست بود، به هرکدام از این سه نفر چیزی رسید. از آن روز تا رمان تمام شود، هر طرف که رویم را برمی‌گرداندم، جوانک را می‌دیدم. در آدم‌های هم‌نسل خودم که در یکدیگر تکرار می‌شدند؛ لباس‌شان از تار شکست و پود ناامیدی بود، دلم نمی‌خواست این‌طور باشد که «آفتابِ دار» را نوشتم.

گفتید «آفتاب». انگار «آفتاب» در رمان شما به‌جز آنچه اشاره‌ شده معنای دیگری هم دارد. تقریباً کل ماجراهای داستان در روز می‌گذرد و با غروب خورشید باقی ماجرا به فردا موکول می‌شود.

خورشید در اساطیر ایرانی از بین‌برنده پلیدی‌هاست. ماجرای رمان هم درباره طمع است و مسابقه‌ای که برای حرص‌ورزیدن راه افتاده است. «آفتابِ دار» درباره آدم‌هایی است که با روح زندگی در ستیزند و دنیا را با رینگ بوکس اشتباه گرفته‌اند. همه شخصیت‌هایش چیزی از مال دیگران برداشته‌اند که نمی‌خواهند پس بدهند.

توی جلد این شخصیت‌ها که برویم هرکدام یک‌جور راه و چاه دزدی برای خودشان دارند. دلیل این اتفاق چیست؟

من برای این آدم‌ها واژه دزد را به‌کار نمی‌برم؛ دزدی به‌اندازه تاریخ بشر تعریف دارد. وقتی کسی کاری را در روز روشن جلوی چشم دیگران انجام داد و آدم‌هایی هم که کلاه‌شان پس معرکه مانده تماشایش کردند و برایش دست زدند و حتی اسم این‌کار را گذاشتند زرنگی، دیگر نمی‌شود به آن فرد دزد گفت، باید واژه‌های مناسب‌تری پیدا کنیم. کلمه‌هایی که به‌اندازه این عمل رکیک باشد؛ اما هرچه باشد، این شخصیت‌ها نیاز به نیرویی داشتند که تطهیرشان کند. آفتاب را من خیلی دوست دارم، حتی اگر از جنبه تأمین انرژی هم به خورشید نگاه کنیم، عاقبت همه ما به همین آفتاب بسته است و دیر یا زود باید از کاویدن زمین دست برداریم و دستمان را رو به آسمان بگیریم. تا روزهای آخر نوشتن، این رمان نام دیگری داشت اما تصمیم گرفتم در نهایت این نام را انتخاب کنم.

ماجراهای آفتابِ دار بخشی از اتفاقات روزمره مردم است. برای نمونه آن مقاله‌ای که یدی می‌نویسد، در همان چند خط، هم به مذاکرات هسته‌ای اشاره می‌کند و هم به ماجرای ممنوعیت ورود بانوان به استادیوم، ماجراهای دیگر هم به شکلی است که انگار نویسنده و از یک جایی به بعد خواننده، آن‌ها را از نزدیک لمس کرده است. تجربه زیسته خودتان چقدر در نگارش این رمان دخالت داشته است؟

اورهان پاموک در کتاب «رمان‌نویس ساده‌نگر و رمان‌نویس اندیشمند» اشاره‌ای به همین مضمون دارد. او می‌گوید: طولی نکشید که خواننده‌هایم که واقعی‌بودن روایت عشق را در رمان «موزه معصومیت» باور کرده بودند، مصرانه از من این سؤال را کردند: «آقای پاموک، همه این‌ها را واقعاً تجربه کرده‌اید؟ آقای پاموک، شما کمال هستید؟» حال به این سؤال دو جواب می‌دهم که عمیقاً به آن باور دارم و هر دو با هم متباین‌ هستند: «1- نه، من قهرمان داستانم، کمال نیستم. 2- ابداً نمی‌توانم خواننده‌های رمانم را به اینکه کمال نیستم متقاعد کنم.». در واقع هم می‌خواستم رمانم، بافته ذهن و محصول تخیل دانسته شود و هم می‌خواستم شخصیت‌های اصلی و داستان آن واقعی تصور شود و غالب روایت، تجربه زیسته من تلقی شود.

پاموک معتقد است: «این میل متناقض را باید عمیقاً احساس کرد و بدون مشاهده مشکلی به کار نوشتن ادامه داد.» به‌هر حال این پرسش برای خواننده همیشه مطرح است و راهی برای پاسخ‌دادن به آن وجود ندارد. رولان بارت در مقاله «مرگ مؤلف» می‌گوید: «مرکز ثقل معنا را باید در خواننده و رابطه او با متن جست و نه در شخصیت یا نیت مؤلف.» به نظرم اوج موفقیت نویسنده در این است که خواننده تجربه زیسته خود را در رمان به عینه مشاهده کند؛ هرچند این برداشت همراه با سوءتفاهم باشد و با مقصود نویسنده متفاوت باشد.

«آفتابِ دار» یک رمان طنز است؟

می‌شود گفت بعضی جاها خنده‌دار است، اما این دلیل کافی برای این‌که آن‌را یک رمان طنز بدانیم، نیست؛ بخصوص این‌که مفهوم طنز در ادبیات ما دچار سوءتفاهم عمیقی است. مرز بین طنز، هزل، هجو، کمدی و واژه‌های اینچنینی در ادبیات ما همیشه محل مناقشه بوده است. من می‌توانم برای طنزهای کلامی این رمان از معادل کلمه «wit» در ادبیات انگلیسی استفاده کنم که معنی‌اش می‌شود نوعی شوخ‌طبعی همراه با تخریب و چیزی آمیخته به حاضرجوابی و متلک‌گویی که محاورات روزمره ما سرشار از این نوع شوخ‌طبعی‌ها است. برای من، این نوع نوشتن یک راه میانبر بود تا گفت‌وگوها واقعی به‌نظر برسند.

به‌غیر از گفت‌وگوها یک نوع «آیرونی» هم در رفتار شخصیت‌ها دیده می‌شود. این «آیرونی» حاصل نوعی دوگانگی در رفتار شخصیت‌هاست که مشابه‌های بسیاری در جامعه دارد. آشغال‌فروش آدمی است که ظاهر بسیار شیکی دارد و کسی که از دور او را ببیند، خیال می‌کند بازرگان موفقی است، اما وقتی نزدیکش می‌شوی، می‌فهمی کارش این است که برود چین و ته‌مانده اجناس بُنجل آنجا را با خودش بیاورد ایران. گیرم که سودی هم بکند، اما این سود هزینه گزافی روی دست ملت می‌گذارد و قیمتش نابودی بورژوازی ملی است. این آدم‌ها را هرکدام از ما دوروبر خودمان می‌بینیم. خسارتی که این فرد می‌زند را مقایسه کنید با آدمی که توی خیابان جیبتان را می‌زند؟ کدام‌یک برای اجتماع مضرتر هستند؟
 
یکی از جذابیت‌های رمان شما زاویه دید غیرمعمول به شخصیت‌هاست. شما یکی مانند یدی را اگر در خیابان ببینید، شاید سعی کنید از او فاصله بگیرید، اما اینجا یک آدم دوست‌داشتنی است که کارهایش خنده‌دار است و خیلی جاها دلت برایش می‌سوزد، یا رضا که افزون بر سادگی ظاهری، شخصیت پیچیده‌ای دارد.

این دوگانگی شخصیت درباره یدی هم مصداق دارد؛ رضا هم همین‌طور است. در روند داستان می‌بینیم که نظر او درباره موضوع خاصی چند بار عوض می‌شود. این هم اتفاقی است که ما در اطرافمان زیاد می‌بینیم. نمونه روشن آن برخورد ما با مقوله مذهب است. خیلی وقت‌ها از آدم‌هایی که خودشان را مذهبی می‌دانند، رفتارهایی سر می‌زند که برای یک ناظر بیرونی عجیب است. در واقع اینجا کار من بیان رفتار آدم‌ها بوده، حالا شاید از کمی نزدیک‌تر که تناقض‌ها نمایان‌تر شود. این تناقض‌ها است که «آیرونی» به‌وجود می‌آورد. در این رمان، فرم خودش را به متن تحمیل کرده است. نمی‌شود درباره این آدم‌ها جوری حرف زد که خنده‌دار نباشد.

 این به نگاه شما به وقایع هم مربوط است؟

جایی می‌خواندم که آدم‌های ناامید بیشتر از بقیه به طنز رو می‌آورند، درباره من هم شاید این‌طور باشد. این ناامیدی البته مطلق نیست، می‌آید و می‌رود. به‌نظرم این خاصیت نسل ماست. شما ببینید که در جامعه ما درباره اتفاقات ناگوار چقدر جوک ساخته می‌شود؛ این یک‌جور تلاش برای گذشتن از روی آن واقعه است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها