در گفتوگو با علیرضا غلامی، نویسنده رمان «دیوار» مطرح شد
مسأله جنگ در ایران هنوز هم یک مسأله روزمره است / کاش خیلی از واقعیتهای جنگ بدون تغییر چاپ میشدند
«جنگ یک واقعیت هولناک است که هر طور به آن نگاه کنیم، زنگی انسان ها را دگرگون میکند، باورهایشان را تغییر می دهد و دنیای متفاوتی پیش روشان می گذارد. قرنهاست ادبیات تلاش میکند با روایت زخمها، دردها، انگیزهها و واکنشهای انسانها در موقعیتهای جنگی به شناخت بهتری از آنها برسد.» این بخشی از باور علیرضا غلامی درباره جنگ است که پشت جلد اولین رمان خود با عنوان «دیوار» نوشته است. «دیوار» روایت هولناک پسر نوجوان بینامی است که در دو روز تمام اعضای خانواده و دوستان مدرسهاش را در بمباران از دست میدهد و دنبال تکههای بدن آنهاست تا بدنشان را دفن کند. پسری که فقط ناظر ماجراست و هیچ دیدگاه یا نقد خاصی را بیان نمیکند.
غلامی این روزها عضو تحریریه مجله «مهرنامه» و «تجربه» است و پیش از این، رمان «روز سیاه»را به آلمانی نوشته است.
روايت دو روز از زندگی پسر نوجوانی که در مرز مرگ و زندگی با صحنههای بمباران سپری میشود تا چه اندازه برگرفته از واقعیت است؟
بخشی از صحنهها مستند هستند، بعضیها را خودم دیدهام و بعضیها را از دل صفحههای روزنامهها درآوردهام، بعضیها را هم از مستندات «روایت فتح» و کتابهای خاطرات «سورهی مهر» برداشت کردهام. اما بههرحال این یک داستان است. تاریخ نیست. اثر مستند هم نیست. بعد هم این رمان فقط داستان زندگی یک نوجوان را در موقعیت جنگی روایت میکند و بهنظرم داستان جنگی به آن معنا نیست. وقتی رمان تمام میشود شما تا حد زیادی به علتهای خونسردی «پسره» پی میبرید. «پسره» حتی اسم هم ندارد.
چرا از «پسره» و شهری که اتفاقات در آن میافتد، نامي برده نمیشود؟
«پسره» هویتی ندارد، چون کسی به او اهمیتی نمیدهد. خیری از خانوادهاش ندیده است، در مدرسه کسی با او رفتار خوبی نداشته است، دوستانش او را طرد کردهاند و از نهادهای جامعه هم خیری ندیده است. بعد هم چه اهمیتی دارد که نام خاصی برای او بگذاریم؟ «پسره» بینام است، همانطور که خیلیها طی سالهای جنگ در گمنامی شهید شدند. اما از شهر هم اسمی برده نمیشود، چون نخواستم با اسم بردن از یک شهر خاص آن را مقابل بقیه شهرها مظلومتر کنم. آن هشت سال همه شهرهای ایران زخمی شدند. با کمتر یا بیشترش کاری ندارم. اما همه ایران درگیر جنگ بود و کسانی هم که جبهه میرفتند احتمالا برای یک شهر خاص نمیرفتند.
ولی توصیفات شما از گریه کردن زنان بیش از هر چیز ذهن را به سمت مناطقی جنوبی ایران سوق میدهد.
شیوه عزاداری سنتی در استانهای هرمزگان، کهگیلویه و بویراحمد، لرستان، ایلام، همدان، کرمانشاه، کردستان، مرکزی و خیلی جاهای دیگر شباهتهای زیادی به هم دارد. زنها معمولا موقع عزاداری فریاد میزنند و به سر و صورتشان میزنند. حتی الان هم توی بهشت زهرا وقتی میخواهند مردهای را خاک کنند این صحنهها را زیاد میبینید. البته شاید حالا سبک زندگی مدرن غلبه کرده باشد و زنها هم سبکشان را عوض کرده باشند. اما در دهههای قبل شیوهای که زنها با آن احساس عزاداریشان را نشان میدادند، اشتراکات زیادی داشت.
چه شد که تصمیم گرفتید داستان را از جبهه خارج کنید و داخل شهر بیاورید و یک پسر نوجوان را راوی «دیوار» قرار دهید؟
بهنظرم زخمی که آن هشت سال روی شهرها گذاشت، کم از زخمی نبود که مرزهای ایران برداشتند. از زخم شهرها کمتر نوشته شده. اما حدود سه سال پیش بود که در تقاطع انقلاب ـ وصال نمایشگاه عکسی با موضوع دفاع مقدس برگزار شده بود. من هم از آنجا رد میشدم. بلندگوها مارش نظامی پخش میکردند و یک جوان هم شربت پخش میکرد. وقتی داشتم شربت میخوردم چشمم به عکس عجیبی افتاد. تعدادی جنازه بچهابتدایی کنار هم چیده شده بود. دو مرد پاسدار جلوی آنها ایستاده بودند. پشت جنازهها نردهای گذاشته بودند و پشت نردهها مردها و زنهای زیادی ایستاده بودند و همهچیز در آن عکس منجمد شده بود. فقط نگاه میکردند. یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر یکی از آن بچهها زنده میماند و جنازهها را میدید، چه عکسالعملی نشان میداد؟ این فکر مدتی ذهنم را مشغول کرد و ایده اولیه قصه را شکل داد. میخواهم بگویم نوجوانهای زیادی در آن دوره کشته شدند و نوجوانهای زیادی هم زنده ماندند که شاهد مرگ اطرافیانشان بودند. هم شهر هم آدمها از آن اتفاقها زخم برداشتند. من هم از آن زخمها نوشتهام.
شما قائل به شکل گرفتن ادبیات جنگ و انقلاب هستید یا این دو را آمیخته به هم میدانید؟
بهنظرم این دو در هم تنیدهاند. شاید بتوان قصهای نوشت و اصرار کرد که در همان وقایع سال 57 محصور بماند. اما با جدا کردن به چه چیزی میخواهیم برسیم؟ ایرانیها به محض تجربه انقلاب، روزهای جنگ را تجربه کردند. شما وقتی شخصیتی داستانی میسازید که در آن ماهها و سالها زندگی میکند شاید سخت باشد که آن را از حوادث و اتفاقهای منحصربهفرد آن دوره برکنار کنید. انقلاب و سالهای جنگ و خیلی از اتفاقهای این سه دهه بخشی از هویت نسل ماست. نمیشود آنها را از ما تفکیک کرد.
فکر نمیکنید توصیف صحنههای دردناکی مثل حمل جنازه بیپای برادر در فرغون یا مغز از هم پاشیده برای برخی مخاطبان آسیبرسان باشد؟
جنگ اصلاً سانتیمانتال نیست. درست است که ایران در آن هشت سال قصد آتشافروزی نداشت، ولی ناخواسته درگیر جنگ شد و خشونت یکی از ویژگیهای جنگ است. جنگ چیزی مخملی و نوازشگر نیست. هم خشونت کلامی دارد هم بصری. وقتی داستانی مینویسد که در دوره جنگ روایت میشود طبیعتاً باید متفاوت باشد با داستانی که قرار نیست هیچ رد پایی از جنگ در آن دیده شود. 26 سال از پایان جنگ گذشته است. کدام سال بوده که ما در معرض خشونت نبودهایم؟ مدام تهدید به جنگ و تحریم و انزوا شدهایم. کدام شبی بوده که شما تلویزیون را روشن نکرده باشید و صحنههای کشتار و خونریزی ندیده باشید؟
یکی از دغدغهها این است که زمان بگذرد و دیگر راویان آن روزهای جنگ نباشند که بخواهند از واقعیت آن روزگار بگویند. به نظر شما تا چه اندازه نسلهای بعد این امکان را دارند که سالهای جنگ را در قالب رمان و داستان روایت کنند؟
خیلی زیاد. ببینید مسأله جنگ در ایران هنوز هم یک مسأله روزمره است. هرقدر که ما از آن فاصله بگیریم بیشتر به یک امر تاریخی تبدیل میشود. فکر میکنم همین امسال حدود 20 نویسنده رماناولی وارد ادبیات شدهاند که همهشان متولد دهه 60 یا اواخر دهه 50 هستند. همه آنها کم و بیش تصویرهایی از جنگ در ذهنشان هست. اما نوشتن از جنگ راحت نیست. برای اینکه دستشان بسته است و باید طوری بنویسند که به کسی برنخورد. همین امسال صحبتهای نویسندههای کارکشتهای مثل احمد دهقان و محمدرضا بایرامی را در ایسنا میخواندم. میگفتند وقتی رمانی در این زمینه مینویسند حاشیههای ماجرا خستگی را در تنشان باقی میگذارد.
فکر میکنید در سالهای آینده، بشود اثر چشمگیری از خلال کتابهای خاطره و مطالب روزنامهها نوشت؟
حتما میشود. یکی از کارهای خوب سوره مهر همین کتابهای خاطرهشان است. من از آنها خیلی استفاده کردم. مثلاً همان صحنه از هم پاشیدن مغز را در کتاب «دا» خواندم. اما کاش میشد همین خاطرات هم آزادانهتر منتشر میشدند و خیلی از واقعیتها بدون دستکاری چاپ میشدند. کاش میشد عکسهای فوقالعادهای که آن سالها گرفته شدند، حالا بدون دغدغه منتشر میشدند.
نظر شما