دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۴
«ملکه سایه‌ها» یکی از خواندنی‌ترین کودکانه‌های شاملو را برای بچه‌هایتان بخوانید

«ملکه سایه‌ها» یکی دیگر از کودکانه‌های الف-بامداد (احمد شاملو) است که با تصویرگری ضیاءالدین جاوید به تازگی منتشر شده است. داستان این مجموعه نیز مانند «هفت کلاغون» و دیگر کودکانه‌های شاملو داستانی تخیلی و جذاب برای کودکان است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) داستان «ملکه سایه‌ها» داستان برادر و خواهری است که یک روز لب پنجره نشسته‌اند و خواهر آرزو می‌کند که ای کاش کبوتری می‌شد و می‌توانست پرواز کند. برادرش به او می‌گوید این که کاری ندارد، اگر واقعاً می‌خواهی پرواز کنی آرزو کن، کبوتر می‌شوی.
 
خواهر کبوتر می‌شود و از پنجره پر می‌کشد و می‌رود اما برادر تنها می‌ماند و به دنبال خواهرش می‌گردد. همه جنگل و دور و اطراف را به جست‌وجوی خواهرش که پرنده‌ای شده و تاجی روی سرش است می‌گردد اما او را پیدا نمی‌کند.
 
در نخستین صفحه کتاب می‌خوانیم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، زیر این آسمان کبود، خواهر و برادری بودند که به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کردند. روزها برادر می‌رفت کار می‌کرد و پول درمی‌آورد و خواهر توی خانه می‌ماند و به کارهای خانه‌داری‌اش می‌رسید.
 
یک روز که آن دو تا کنار هم جلو پنجره نشسته بودند و پرواز کبوترها را در آسمان تماشا می‌کردند، برادر رو به خواهر کرد و ازش پرسید: خواهر جان دلت می‌خواست کبوتر سفیدی می‌شدی و پرمی‌کشیدی و توی آسمان پرواز می‌کردی؟
 
خواهر سری به حسرت جنباند، آهی کشید و جواب داد: آخ! برادر نگو که دلم برای این‌جور چیزها پرمی‌زند!»
 
برادر این را که شنید گفت: خوب، این‌ که آه کشیدن ندارد. حالا که از ته دل می‌خواهی کبوتر سفید بشوی زودباش پرهایت را باز کن بپر!
 
همان وقت خواهر کبوتر سفیدی شد و پر زد توی آسمان و بال‌زنان دور شد. اول مثل ستاره کوچولو در دل آسمان برق برق می‌زد و بعد به کلی ناپدید شد. برادر که این را دید، غم دنیا به دلش نشست. گریه زیادی کرد اما دید گریه فایده‌ای ندارد. برخاست هفت جفت کفش آهنی و هفت عصا آهنی برداشت و راه افتاد و رفت که دور دنیا را بگردد و خواهرش را پیدا کند.»
 
در ادامه داستان، برادر در میان جنگل وقتی که داشت از گرسنگی و تشنگی می‌مرد به در قصری می‌رسد. در قصر را می‌زند. پیرزن مهربانی در قصر را باز می‌کند و همین که چشمش به جوان می‌خورد از او پرس و جو می‌کند که کیست و چرا به آنجا آمده است:
 
جوان گفت: مادر من دنبال خواهر بی‌چاره‌ام می‌گردم. یک روز من از ته دل خواستم که کبوتر سفیدی شود و پرواز کند. او هم ناگهان به شکل کبوتری درآمد و پرید و رفت. نشانی‌اش تاج خوشگلی است که روی سرش است. از آن روز من آواره کوه و صحرا شده‌ام و دنبال خواهرم می‌گردم که پیدایش کنم.
 


پیرزن گفت: جوان! من از جای خواهرت خبری ندارم. اما بیا توی قصر که هم چیزی بخوری و کمی خستگی درکنی و هم حال و حکایتت را برای پسر من کامیارشاه بگویی، شاید او از خواهرت خبری داشته باشد.»
 
جوان پیرزن را دعا می‌کند و به دنبال او وارد تالار بزرگی می‌شود و آنجا کامیارشاه را می‌بیند که روی تخت زرینی نشسته است. تعظیمی می‌کند و شرح گم شدن خواهرش و بدبختی‌اش را به او می‌گوید.
 
کامیارشاه به او می‌گوید: «پسرم من از خواهر تو که کبوتر سفیدی شده و تاج گلی روی سرش است خبری ندارم اما بعد از آن‌که خستگی‌ات در رفت می‌روی پیش برادر من، خورشیدشاه. شاید او بداند خواهر تو کجاست.»
 
برادر به قصر خورشید شاه می‌رود و او را می‌بیند که با لباسی سیاه بالای تالار نشسته است. به او تعظیم بلندبالایی می‌کند و حال و روزش را برای خورشیدشاه بازگو می‌کند. خورشیدشاه می‌گوید: «ای جوان! بدان که ملکه سایه‌ها خواهرت را مثل خیلی از دخترهای دیگر توی قلعه خودش که کنار رودخانه بزرگی سر به فلک کشیده اسیر کرده است. اگر آدم شجاعی نیستی جان خودت را به خطر نینداز زیرا که خیلی‌ها سرشان را در این راه به باد داده‌اند. اما اگر واقعاً شجاعتش را داری و مصمم هستی که او و خیلی از دخترهای دیگر را نجات بدهی من راهش را تا آنجا که می‌دانم نشانت می‌دهم:
 
از قصر من که خارج شدی راه دست راست خودت را می‌گیری و آن‌قدر می‌روی تا می‌رسی به رودخانه‌ای که پل بسیار بزرگی از استخوان دست و پای آدم‌ها رو آن ساخته‌اند. از پل که گذشتی خنجرت را می‌کشی، زخمی به انگشت دستت می‌زنی و وارد قلعه می‌شوی. اتاق‌های زیادی را که توی قلعه هست یکی یکی می‌گردی و خواهرت را که توی یکی از آن اتاق‌ها خوابیده است پیدا  می‌کنی. آن وقت باید انگشت خونی‌ات را به او بزنی.»
 
برادر همان کاری را می‌کند که خورشیدشاه به او گفته بود. اما وقتی که وارد قلعه‌ای از مرمر سیاه می‌شود چهل اتاق را می‌گردد و دست آخر خواهرش را به شکل کبوتری که تاجی برسر دارد می‌بیند. با دیدن او شگفت‌زده می‌شود و سر و صدا می‌کند. خواهرش به او می‌گوید نباید مرا بیدار می‌کردی. اما حالا به سراغ 39 دختر دیگر برو و آن‌ها که برادر شجاعی ندارند تا نجاتشان دهند به حالت اولشان برگردان. پسر شجاع این کار را می‌کند و 39 دختر آزاد می‌شوند. در همین حال که دخترها از قلعه خارج می‌شوند یکی از دخترها که هنوز آنجا ایستاده به او می‌گوید: «ناراحت نشو جوان، تو به من خوبی کردی و نجاتم دادی. حالا نوبت من است که راه نجات خواهرت را به تو نشان بدهم. الآن ملکه سایه‌ها که مادر همه جادوگرهاست روی تخت نشسته و 40 تا از دخترهایی که با جادو به شکل کبوتر درآمده‌اند دور و بر و روی شانه‌هایش نشسته‌اند. ملکه سایه‌ها دل آن‌ها را با خنجرش سوراخ می‌کند و خونشان را تا آخرین قطره  می‌خورد، چون که راز عمر جاودانگی او همین است. هر 40 روز یکبار آخرین قطره خون چهل تا دختر که به شکل کبوتر درآمده باشند... تو باید از خون انگشتت به چشم‌هایت بمالی و وارد تالار شوی تا ملکه سایه‌ها و کبوترها نتوانند تو را ببینند. آن وقت با احتیاط به خواهرت نزدیک می‌شوی و ناگهان گلویش را می‌گیری که نتواند صدا کند. و از همان راهی که رفته‌ای برمی‌گردی.
 
جوان همان کاری را می‌کند که آن دختر به او گفته بود و به همین طریق ملکه سایه‌ها نیست می‌شود و طلسم قلعه ملکه سایه‌ها می‌شکند و عمر ملکه سایه‌ها به پایان می‌رسد.
 
کتاب «ملکه سایه‌ها» در شمارگان دو هزار و 500 نسخه به قیمت 10 هزار تومان در جلد سخت به تازگی از سوی نشر چشمه راهی بازار کتاب شده است.    
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها