و البته با همه اینها مراوده و حشر ونشرش با مردم کوچه و بازار که در جایگاه پرسشگر و مخاطبی عادی در مقابلش قرار میگرفتند. علی جعفری لابهلای سخنانش مدام به عقاید و افکار استاد جعفری که در سطر سطر تالیفاتش ثبت وضبط شده، استناد کرد که به اعتقادش حاوی نکاتی مهم و ارزشمند برای جوانان امروز است.
اگر موافق هستید، گفتوگویمان را از دوران کودکی و بستر خانوادگی که استاد جعفری در آن رشد و تربیت شدند، آغاز کنیم. میخواهیم بدانیم که شخصیت اندیشمند و نویسندهای دینی که گسترهای وسیع از معلومات را در آثارش پیش روی خواننده میگذارد، چگونه شکل میگیرد.
قبل از این که به پاسخ سؤال شما بپردازم، باید نکتهای را برای مخاطبان عزيز توضیح دهم که هیچ گاه نباید فکرکنیم این بزرگان تافتهاي جدا بافته از بقیه مردم هستند. خداوند متعال استعداد و هوش را به تمام افراد بشر عنایت کرده و این ما هستیم که از این قابلیتها و تواناییها استفاده میکنیم. امثال استاد محمدتقی جعفری تنها سعی کردند از این قابلیتها استفاده کنند از این رو همه سعیم در این گفتوگو بر این است که بگویم ایشان چگونه از این قابلیتها استفاده کردند و به این جایگاه رسیدند. بنابراین، قرار نیست در تعریف ايشان غلو كنيم، زيرا قطعاً روح ایشان هم مایل به این کار نیست.
دوران کودکی پدر هم مانند بسياري از کودکان دیگر سپری شده و خود ایشان بارها در این باره صحبت کرده بودند. میگفتند با بچههاي ديگر بازیهای کودکانه میکردیم، ولی در عین حال اهمیت به درس برایم مهمتر از بازی با بچهها در کوچه بود. مادر ایشان سیدهای بزرگوار و فاضله از سادات تبریز و فرزند آقا میرزا ربیع حکیم بود که در ۳۲ سالگی از دنیا رفت. خود ايشان میگفتند: «مادر ما اولین بار قرآن را به فرزندان در منزل یاد داد و خیلی دغدغه داشت كه بچهها قرآن را یاد بگیرند. حتی ما برای مسافرت به مشهد که میرفتیم، مادرم داخل اتوبوس بچهها را دور خود جمع میکرد و برایمان آیاتی از قرآن را میخواند و معنی میکرد.»
ايشان همیشه از مادرشان بسیار تعریف میکرد که نسبت به تربیت ديني و علمآموزی فرزندانش توجه خاصی داشته است. پدرشان به نام حاج کریم جعفری نانوا بود که بنده نيز ایشان را دیده بودم و انسان بسیار شریفی بود. خودش میگفت: «من بدون وضو دست به خمیر نان نمیزدم.»
از سختیهای دوران کودکی برای شما تعریف میکردند؟
بله. وضعیت معاش آن زمان به گونهای بود که مرد خانه برای گذران زندگی خانواده از لحاظ اقتصادی باید خیلی کار و تلاش میکرد. خانوادة آنها هم پرجمعیت بود؛ چهار برادر و سه خواهر. ايشان میگفت: «بعضی اوقات پدرم کار پیدا نمیکرد و وضعیت نانوایی در تبریز با مشکلاتی مواجه میشد و او مجبور میشد برای پیدا کردن کار به خارج از تبریز برود». نکتهای که در مورد پدر ايشان (حاج كريم جعفري) بیش از همه مشهود بوده، صداقتشان است. این نقل از بزرگان تبریز در مورد پدر استاد جعفري وجود دارد که از ایشان دروغی شنیده نشده و نماز قضا هم نداشته و بسیار به نماز اول وقت مقید بوده است.
دوران تحصیل استاد جعفري چگونه طی شده است؟
کلاس اول را به همراه برادرشان آقا ميرزا جعفر به مدرسهای به نام «اعتماد» میروند و همان سال اول، مدیر مدرسه متوجه میشود که محمدتقي نسبت به بقیة بچهها بیشتر کار میکند. از این رو برای سال تحصیلی بعد به او میگوید: «شما بروید کلاس سوم بنشینید.» گویا در همان ایام، بخشنامهای به مدرسه میآید که همه باید یونیفورم (لباس متحدالشكل) بپوشند. از آنجا که پدر ایشان تمکن مالی نداشته و نمیتوانسته این لباس را برای محمدتقي و برادرش تهیه کند، لذا آنها دیگر به مدرسه نمیروند و نمیتوانند ادامة تحصیل دهند و مجبور میشوند کار کنند. آقاي جعفري تعریف میکرد: «مدتی کار کردیم، تا اینکه ظاهراً یک شب در خواب حرف میزدم و پدرم که بیدار بود، صدای مرا شنیده بود و صبح پرسید: دیشب در خواب چه میگفتی؟ گفتم: نمیدانم». پدرشان گفته بود: «تو ديشب در خواب دربارة علمآموزی صحبت میکردی و شعری میخواندی که مضمونش حسرت خوردن دربارة این بود که نتوانستی ادامة تحصیل بدهی». سپس حاج كريم جعفري میگوید: «شما دو نفر باید هر جور شده، به مدرسه برگردید و ادامة تحصیل دهید و من کارم را زیاد میکنم تا شما بتوانید درستان را ادامه دهید». مدیر مدرسه که متوجه این مشکل میشود، میگوید اینها بچههای بااستعدادی هستند و حیف است که مدرسه نیایند و ما خودمان یونیفورم را به آنها میدهیم. نام آن مدیر، آقای جواد اقتصادخواه بود که استاد جعفري هميشه از ایشان به نیکی ياد میکرد. نه بابت این کار، بلکه میگفت: «آقاي اقتصادخواه انسان بسیار بااخلاق و به تمام معنا مدیر بود و دغدغة تعلیم و تربیت دانشآموزان را داشت و برای آنها وقت میگذاشت. ايشان در خصوص ارادت و علاقة وافر خود به آقای اقتصادخواه ميگفت: «هنگامیكه پس از سالها تحصیل در نجف به ایران بازگشتم، روزي براي ايراد سخنراني به دانشگاه مشهد رفتم. از پشت تریبون، در میان جمعیت چهرهای آشنا را دیدم. وقتي دقت کردم، دیدم آقای اقتصادخواه مدیر مدرسهام است. با این که در جایگاه سخنراني بودم و ایشان در میان جمعیت نشسته بود، ولی احترام و شخصيت وی مرا مجذوب كرد و خیلی با احتیاط صحبت کردم. احساس کردم هنوز شاگرد او هستم و او همان مدیر بسیار مهربان و با دغدغهاي است كه نسبت به دانشآموزان خود كوچكترين كوتاهي را روا نميداشت. هنگاميکه سخنرانی تمام شد، از جايگاه پايين آمدم و مستقيم به سمت او رفتم و وي را در آغوش گرفتم. او مرا با همان نام کوچکم خطاب قرار داد و گفت: «چطوری محمدتقی؟» بنده در کودکی خط بدی داشتم و بابت این موضوع چند بار از ايشان چوب خورده بودم. ایشان در آن ملاقات بعد از احوالپرسی پرسید: «آيا هنوز دستخطت بد است؟» گفتم: «اي! تا حدودي قابل خواندن است!» لبخندي به لبان او و كساني كه اطراف ما بودند، نقش بست. بعد از رحلت اين مدير متعهد و دلسوز، وصيتنامة او را ديدم كه در آن نوشته بود: من در مدت خدمتم در آموزش و پرورش در تبريز، قصدم فقط تعليم و تربيت و خدمت به جوانان مردم بوده و اگر كسي در اين مدت از بنده رنجيدهخاطر شده است، از او حلاليت ميطلبم. و در پايان وصيتنامه نوشته بود: مسافر دار بقا، جواد اقتصادخواه».
استاد جعفري از خاطره این ملاقات که بعد از حدود سي سال اتفاق افتاده بود، به شیرینی یاد میکرد و قدردان زحمات و تلاشهاي اين مدير دلسوز و وظيفه شناس بود.
درسهای حوزوی را از چه زمانی شروع کردند؟
بنا به گفته خود ایشان: «من حدود ۱۰ يا ۱۱ ساله بودم كه موقع عصر در کوچه با بچهها مشغول بازی بودم. ناگهان نگاهم به آسمان افتاد و اطرافم را نگاه کردم و با همان افکار کودکانه، سؤالي به ذهنم خطورکرد که این دنیا و هستی چیست و ما چرا به اینجا آمدهایم؟» ماجرای آن روز را بعدها یکی از بچههای هممحله ایشان به نام آقا میرزاهاشم صلاحی هم برای ما نقل کرد و گفت: این همان روزی بود که محمدتقي رفت و دیگر برای بازی نیامد. این همان قابلیتی است که دربارهاش صحبت کردم و این که چگونه دنبال کشف این قابلیت برویم. بعد از این اتفاق به خانه میآید و از مادرش سؤال میکند و فکرش را با او در میان میگذارد و مادر متوجه ويژگيهايي خاص در او میشود كه سرشار از سؤالات بيشماري است. مادر ايشان با بزرگان تبریز مشورت میکند و آنها او را راهنمایی میکنند که محمدتقی باید در حوزة علميه تحصيل كند. در واقع، علت ورود ایشان به حوزه هم همین ماجرا بود. ایشان بعد از کلاس پنجم، همراه برادر بزرگشان آقا میرزا جعفر برای تحصیل وارد مدرسة طالبیه تبریز میشوند. تا سن نوزدهسالگی در مدرسة طالبیه تحصیل میکنند و بعد برای ادامه تحصیل راهی تهران میشوند. اما برادرشان به دلیل وضعیت نامناسب اقتصادی خانواده نميتواند همراه ايشان باشد. او فداکاری میکند و میگوید: «تو برو؛ من در تبریز میمانم. هم کار میکنم تا کمک خرج پدر باشم و هم این که درسم را میخوانم.» مادرشان هم در همین ایام بیمار میشود.
در تهران به کدام حوزه علمیه می روند؟
به حوز علمیه مروی ميروند و در آنجا فلسفه را به مدت دو سال پیش عالم ارجمند جناب آقا میرزا مهدی آشتیانی و فقه را پیش شیخ محمدرضا تنکابنی فرا ميگيرند. ايشان همواره از سالهای حضورشان در مدرسة مروی و درك عالم گراميآقا ميرزا مهدي آشتياني به نیکی یاد میکرند. بعد از آن دوباره مدتی به تبریز بازمیگردند و از آنجا برای ادامه تحصیل به قم میروند. در ایامیکه در قم بودند، یعنی حدود سالهای ۱۳۲۱ ــ ۱۳۲۲ نامهای از برادرشان دریافت میکنند که مادر خیلی مریض است و اگر میتوانی، سری به خانه بزن. ایشان هم مادرشان را بسيار دوست داشت و میگفت: «با رسیدن این نامه، بلافاصله قم را ترک کردم و با توجه مشکلات حمل و نقل در آن زمان، با سختی خود را به تبریز رساندم و اینقدر برای دیدن مادرم عجله داشتم که صبر نکردم ماشین تا پارکینگی که محل پیاده کردن مسافران بود، برود. حدود ۱۰ يا ۱۲ کیلومتر مانده به خانه پیاده شدم و به سمت خانه دویدم. به میانه راه رسیده بودم که یکی از اهالی محلة سكونتمان را دیدم. او به محض اين كه مرا دید، گفت: سلام آقا محمدتقی! تسلیت میگویم. من همان جا فهمیدم که مادرم فوت کرده است. وقتی به خانه رسیدم. دیدم مادر را دفن کردهاند و خیلی از این بابت متأثر شدم.» تا همین اواخر عمرشان که گاهي به اتفاق ايشان به تبریز میرفتیم، اولین جایی که میرفتند، زيارت مزار مادرشان بود. اين صحنه رااین حقير بارها ديده بودم كه ایشان با همان لباس روی زمین میافتاد و قبر مادرشان را میبوسید و گریه میکرد و میگفت: «ما این مادر مهربان را خیلی زود از دست داديم.»
با توجه به این که خانواده استاد جعفری به لحاظ مالی در مضیقه بود درباره سختیهای دوران تحصیل ، نکاتی را از زبان ایشان شنیده بودید؟
استاد جعفري سالهای تحصیل را با سختیهای فراوان پشت سر گذاشته است. خود ایشان تعریف ميکردند: «پس از پایان تحصیلات ابتدایی، درسهای حوزوی را شروع کردم. در این دوران، غذای ما نان و ماست بود. در طول روز هم با دوستان چاي با كشمش ميخورديم. در دوران تحصيل اگرچه با مشكلات مالي روبهرو بوديم و زندگي سختي داشتيم، اما جنبههاي روحي طلاب خيلي قوي بود. يك بار [در دوران تحصيل در شهر قم ] دوـسه روز چيزي نداشتم؛ ناگزير سراغ بقال رفتم و از او مقداري برنج و روغن و خرما گرفتم. به محض اين كه فهميد آنها را نسيه ميخواهم بخرم، اجناس را از دستم گرفت و سر جاي خودشان گذاشت. به حجره بازگشتم و بر اثر ضعف، دچار بيحالي شدم و چارهاي جز استراحت نداشتم. در اين هنگام، همسايهام كه طلبة سيدي بود، به حجره آمد و به من گفت: اشكالي در لمعه دارم؛ شما برايم حل كنيد. گفتم: حال ندارم؛ لطفاً بعدازظهر مراجعه كنيد. او گفت: به حجره من بياييد تا با هم ناهار بخوريم و پس از آن كه حالتان بهتر شد، اشكال مرا برطرف كنيد. من هم رفتم و از گرسنگي رهايي يافتم.»
بعد از واقعه درگذشت مادر دوباره به قم بازگشتند، یا در تبریز ماندند؟
گویا برادرشان گفته بود تو برو، من اینجا میمانم و بچهها را اداره میکنم! آن زمان عالم بسیار بزرگی به نام آقا میرزا فتاح شهیدی در تبریز زندگی میکرد که مدتی نیز آقاي جعفري نزد ایشان تلمذ کرده بود. آقا میرزا فتاح شهیدی از ملازمان و شاگردان آيتالله سیدابوالحسن اصفهانی بود. مردم تبریز در نامهای به ايشان كه در نجف ساكن بوده، از ایشان میخواهند کسی را به عنوان مرجع در تبریز برای آنها تعیین کند و ایشان در پاسخ این نامه میگوید: «من شخصي را نزد شما میفرستم که یک عمر پیش من بوده است. آن شخص، آقا میرزا فتاح شهیدی بود. مرحوم جعفري با توجه به سابقة تحصيلي كه با آقاي شهيدي داشتند، در همان ايام رحلت مادرشان، خدمت ايشان میرسد و آقاي شهيدي مصرانه به ایشان توصيه ميكند که براي ادامه تحصيل رهسپار نجف شوند.
پس ايشان با راهنمایی و توصیه میرزا فتاح شهیدی عازم نجف میشوند.
بله. ماجرای ورود ایشان به خاک عراق برای تحصيل در حوزة علمیة نجف هم جالب و شنیدنی است. ایشان برای رفتن به عراق به تهران میآیند تا به وسيلة قطار به خرمشهر و سپس به مرز ايران و عراق بروند. خود ايشان ميگفتند: «آن روزها، جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و سربازان متفقین در برخي شهرهاي ايران حضور داشتند و گرفتن بلیت قطار بسيار دشوار بود. من دوـسه روزی به ایستگاه راه آهن تهران رفتم، ولي بلیت پیدا نکردم. روز سوم با بقچهای در بغل که حاوي کتابها و لوازم شخصیم بود، در ایستگاه نشسته بودم که افسری به سمت من آمد و گفت: شما چند روز است كه اینجا نشستهاید. آيا کاری دارید؟ گفتم: میخواهم با قطار بروم خرمشهر و از آنجا عازم شهر نجف شوم، اما بلیت پیدا نمیکنم. گفت: شما همین جا بمان تا من برگردم. من آنجا نشستم و او بعد از دقایقی آمد و بلیتی به مقصد خرمشهر به من داد كه برای بعدازظهر بود. بعدازظهر هنگاميکه در حال سوار شدن به قطار بودم، دیدم همان افسر به همراه افسری دیگر، در حالی که یک جعبه شیرینی دستشان بود، به سمت من میآیند. من درجههاي نظامی را نمیشناختم، ولی آن افسری که برای من بلیت تهيه کرده بود، با احتراميخاص پشت سر آن افسر دیگر قدم برمیداشت که فهمیدم آن فردي كه جلوتر گام برميدارد، مافوق اوست. هنگاميكه به من رسیدند، افسری که او را میشناختم، خطاب به افسر مافوق خود گفت: ايشان همان طلبهاي است که عازم نجف است. افسر مافوق نگاهی به من کرد و گفت: برای چه عازم نجف هستيد؟ گفتم: درس خواندن. او جعبه شیرینی را به من داد و گفت: اگر حرم اميرالمؤمنين (ع) مشرف شديد، ما را هم یاد کنيد. بنده در تمام سالهایی که در نجف بودم، هر بار كه به حرم مولا اميرالمؤمنين علي (ع) مشرف میشدم، این دو نفر را هم ياد ميكردم.
سفر به نجف در آن سالها با سختیهایی همراه بوده است. لطفاً در این خصوص و این که چگونه به نجف رسیده بودند، مطالبي بگوييد.
درآن سالها ــ یعنی اوایل دهة 20 ــ ظاهراً گرفتن گذرنامه و ویزا به صورت امروزي مرسوم نبوده و بيشتر کسانی که قصد زيارت عتبات داشتند، بدون گذرنامه و اخذ ويزا وارد عراق میشدند. حال، از زبان خود ايشان بشنويم: «هنگاميكه به خرمشهر رسیدم، قرار شد به اتفاق تعدادي ديگر از ايرانيها كه قصد زيارت عتبات را داشتند، شبانه توسط بلدچي از اروندرود ــ كه آن زمان عرب زبانها به آن «شط العرب» میگفتند ــ عبور كنيم و وارد عراق شويم. نيمههاي شب همراه اين هموطنان و بلدچي خوزستاني وارد قايقي كوچك شدیم و در رود اروند قرار گرفتيم. من براي اولين بار تن به اين سفر داده بودم و اكنون در پهنة آبهای نيمهخروشان اروند، رو به هدف خود ــ كه همان زيارت عتبات و ادامه تحصيل بود ــ به مواجهه با هرگونه خطري رفته بودم. من و ديگر مسافران قايق، اصلاً لحظهاي به فكر غرق شدن قايق هم نبوديم، اگرچه به فن شنا آشنايي كامل داشتم. در طي مسير در رود اروند، گاهي اوقات مسافران صحبت ميكردند كه بلدچي به زبان عربي و آرام ميگفت: اُسكُت! (ساكت! صحبت نكنيد!) سفارشهاي بلدچي بيچاره فايدهاي نداشت تا سرانجام ناگهان ميان دو نفر از مسافران كه يكي اهل اصفهان و ديگري اهل گيلان بود، مطايبهاي صورت گرفت و خندههاي آنان و سپس ديگر مسافران، سكوت اروند را شكست. لحظات سختي بود و بلدچي عليرغم سفارشهاي فراوان خود، موفق به عبور مخفيانة ما از اروند نشد. دقايقي بعد، گشتيهاي عراقي ما را به ساحل خودشان بردند و تا صبح در پاسگاه آنها مانديم. بعد از نماز صبح و طلوع آفتاب، افسر نگهبان به پاسگاه آمد و مأموران عراقي گزارش دادند كه اين ايرانيها به طور قاچاق عازم عراق بودند. بنده اولين نفر بودم كه افسر نگهبان صدا كرد تا علت را جويا شود. زبان عربي را به خوبي ميدانستم و به او گفتم كه براي ادامة تحصيل قصد دارم به نجف بروم. او مرا اصلاً اذيت نكرد و اجازه داد تا وارد عراق شوم. افسر عراقي، ديگر هموطنان عزيز را نگه داشت تا بازجويي كند. از پاسگاه بیرون آمدم و براي اولين بار بود كه به يك كشور ديگر وارد ميشدم. جايي را بلد نبودم و تنها زبان عربی ميدانستم و مقدار بسيار اندكي پول و خوراكي همراه خود داشتم. پس از دور شدن از پاسگاه، وارد بياباني شدم و به حركت خودم ادامه دادم. تا نجف، سه روز در راه بودم. در اين سه روز، برخي روستاييهاي ميان راه كه با چارپايان خود در حال حركت بودند، مرا هم تا آنجا كه مسيرشان اجازه ميداد، با خود ميبردند. گاهي اوقات هم وسيلة نقليهاي هم پيدا ميشد كه فرسوده بود و قديمي، و معلوم بود كه چگونه راه ميرفت. در اين مسير سهروزه، خوراكيهايم تمام شد و گاهي از خرماهايي كه زير نخلها ريخته بود، استفاده ميكردم. پس از سه روز خستگی و رنج سفر، به نجف رسیدم و مستقيم به حرم امیرالمومنین (ع) مشرف شدم. قبل از ورود به روضة مقدسه، در يكي از حجرههاي صحن كه روبهروي ضريح بود، ايستادم و سلام دادم. به خودم گفتم: اين هم نجف كه در انتظارش بودي. مدتي روي زمين نشستم زيرا توان و رمقي برايم باقي نمانده بود. در همین حال و احوال بودم كه طلبهاي قدبلند که چند نفر هم او را همراهي ميكردند، نزد من آمد و گفت: به نظرم شما تازه از راه رسیدهای؟ گفتم: بله. گفت: برای تحصيل آمدهای؟ گفتم: بله. گفت: بلند شو برویم. او مرا به مدرسة آقا سید کاظم یزدی برد. وي و همراهانش، اتاق و حجرهام را به من نشان دادند و ارزیابی درسی صورت گرفت و مشخص شد چه کار باید بکنم.» آن طلبه، آقای ابوالحسن شیرازی بود که بعدها امام جمعة مشهد شد. ایشان چند سال پیش مرحوم شد و اتفاقاً در دارالزهد حرم امام رضا (ع) در همان جایی دفن شده است که محل دفن استاد جعفري است.
با توجه به این مشکلات مالی مسلماً ايشان برای ادامه تحصیل در نجف با مشکلاتی هم روبهرو شدند.
آقاي جعفري بعد از مدتی که از ورودشان به نجف و مدرسة آقا سید کاظم یزدی میگذرد، به مدرسة صدر میروند. ایشان میگفتند:«درآن موقع، آقا سید ابوالحسن اصفهانی مرجع بزرگ شیعه، به طلبهها ماهیانه دو یا سه دینار شهریه میدادند. گذراندن زندگی با این شهریه بسيار سخت بود. به همین خاطر بيشتر طلبهها بدون استثنا کار میکردند و زحمت میکشیدند تا کمکهزینهای به دست بیاورند و بتوانند تحصيل خود را ادامه دهند. بعضی از طلبهها که عشق و علاقة وافر به تحصيل داشتند، از قوت لایموت خود میگذشتند و کتاب میخریدند. ما در نجف بيشتر اوقات نان و ماست میخوردیم و وضعيت خوراك مناسبي نداشتيم.»
آقاي جعفري هم در نجف برای تأمین هزینههای زندگي و ادامه تحصیل کار میکردند؟
بله. زماني كه ایشان در تبریز مشغول تحصيل بودهاند، در ايام تابستان و تعطيلات، حرفة کفاشی را فرا گرفته بودند. میگفتند:«در نجف با تعدادی از کفاشیهای نجف صحبت کردم و گفتم چنین حرفهاي را ميدانم. از آنها کارهای سریدوزی تحویل میگرفتم. صبحها حوزه میرفتم و بعدازظهرها چند ساعتی وقتم را خالی میکردم و روکش آنها را میدوختم و ماهیانه چیزی حدود ۱۵ دینار بابت این کار به دست میآوردم.» شرایط زندگی و تحصیل، و همچنين وضعيت آب و هوای نجف بسیار سخت بوده است. میگفتند: «از اول ماه فروردین گرما شروع میشد و تا آخر مهرماه، هوا گرم بود و طلبهها در چنين شرایط سختي با علاقة وافر درس میخواندند.»
با این حال، ظاهراً خیلی زود به درجه اجتهاد رسیدند!
ایشان در سن 23 سالگی از سوي آقا شیخ کاظم شیرازی موفق به اخذ درجه اجتهاد ميشوند. به هر حال، خدا عنایت و لطف کرده بوده و ایشان هم از آن قابلیت و توانایی استفاده کرده بودند. طلبهها هم در آن زمان اهل تهذيب نفس و واقعاً تقواپیشه بودند و از زخارف دنیوی دوري ميكردند. آقاي جعفري میگفتند: «هر کسی وارد حوزة علمية نجف میشد، تمام فکر و ذکرش تحصيل بود تا بعد از اتمام آن به کشورش بازگردد و دنبال رسالتی را پي بگيرد که یک طلبه دارد ــ یعنی خدمت به مردم. البته کسب این درجه برای امثال ايشان اين نبود که به دنبال شهرت و مدرکگرایی باشند. اين اعطاي درجه، تنها درجهای بوده که حاكي از سطح علميطلاب دارد و براي ايشان اهمیتي نداشت كه فقط به اخذ آن دلخوش باشند. جالب است بدانيد که حتی آن مدرک را در همان نجف گم کرده بودند. تنها اجازه اجتهادی که در این خصوص وجود دارد، مربوط به سن ۲۸ سالگی ايشان است که از طرف آیتالله میلانی به ایشان اعطا شده بود.
آيا از برنامه زندگی و تحصيلشان در نجف برای شما تعریف میکردند؟
برنامة هر روزة ايشان بنا به گفتة خودشان اين گونه بوده است: «قبل از نماز صبح بیدار میشدیم و برای اقامة نماز و زيارت به حرم امیرالمومنین (ع) میرفتیم.» در اينجا جاي دارد از يكي از خاطرات ايشان دربارة علامه اميني (ره) نيز نقل كنم. ايشان ميگفت: «هنگاميكه علامه اميني وارد حرم ميشد و روبهروي ضريح مبارك حضرت علي (ع) ميايستاد، در ضمن خواندن زيارتنامه، چنان گريه ميكرد كه حال و هوايي خاص در حرم ايجاد ميشد. از اين گريه و انابة علامه اميني، عربزبانها نيز شور و حال خاصي مییافتند و گريه ميكردند. سپس از حرم برمیگشتیم و صبحانهاي مختصر میخوردیم و بعد به طور جدي در دروس اساتيد حاضر ميشديم. همراه با مرارتها و سختيهاي زندگي، براي ما بسيار شيرين بود كه با جديت و پشتکار درس بخوانیم. این برنامه در ايام ۱۱ سال اقامت بنده در نجف، جزو كارهاي روزانهام بود.»
بنده سالها بعد از طلبههای دیگری که در آن ایام در نجف برای تحصیل حضور داشتند، مثل دانشمند ارجمند مرحوم آيت الله علی دواني شنیدم که میگفتند: «در نجف این مثل ميان طلاب ايراني معروف بود که اگر میخواستند بگویند در تحصيل سرسختي و پشتكار و علاقه داشته باشيد، میگفتند: مثل شیخ محمدتقی جعفری درس بخوانيد.
آيا ايشان از خاطرات سالهای تحصیل در نجف نکتهای را گفته بودند؟
البته كه خاطراتي تعريف كردهاند. از خاطرات مهم ايشان، مشرف شدن روزانه به حرم مولا علي (ع) بود. سپس از اساتيد باتقوا و والامقام خود نام می بردند و با حسرت خاصي از آن روزها ياد ميكردند. اساتيد ايشان در نجف عبارت بودند از آیات و آیات عظام: ميرزا حسن يزدي (اصول)، سيد ابوالقاسم خويي (فقه و اصول)، سيد عبدالهادي شيرازي (فقه)، سيد محسن حكيم (فقه)، سيد جمالالدين گلپايگاني (صيد و ذباحه)، شيخ مرتضي طالقاني (حكمت و عرفان) و شيخ صدرا قفقازي (حكمت).
گفته میشود که ایشان با نواب صفوی هم در همان جا آشنا شدهاند.
يكي از طلبههايي كه در نجف مدتي محضر ايشان درس خوانده، شهید نواب صفوی است. نواب صفوي براي مدتي لمعه را خدمت آقاي جعفري تلمذ كرده است. استاد جعفري ميگفت: «روزي از روزهاي تابستان، با نواب در حال بحث و درس بوديم كه ناگهان نواب گفت: آقای جعفری! برویم در فرات شنا کنیم. این در حالی بود که هفتة قبل بهتازگي شنا را از بنده و دوستان ديگر یاد گرفته بود. نواب صفوی بسیار شجاع و نترس بود. هفته پيش ما فقط به مدت پنج دقیقه آموزش ابتدايي و فنون جزئي شنا را به او آموخته بوديم. او همان هفتة پيش، پس از آموزش ابتدايي، بلافاصله به فرات پريد و پس از مدتي دست و پا زدن، عرض فرات را پيمود. خلاصه، آن روز وسط درس گفت: برویم در فرات شنا کنیم. گفتم: سید! الان هنگام درس است و میدانی که من هم با درس اصلاً شوخی ندارم. گفت: به دلم افتاده که برویم شنا کنیم. در نهايت، مرا راضی کرد و به سمت فرات راه افتادیم. به شاخههای فرعی فرات در نجف که رسیدیم، ناگهان دیدیم پيرمردي در حال غرق شدن است. من بهسرعت در حال درآوردن لباسهايم بودم كه ديدم نواب با همان لباسهايش با شيرجه وارد آب شد. لحظات حساس و اضطرابآوري بود. پيرمرد داشت غرق میشد و فرصتي براي معطلي نبود. در حين درآوردن لباسهايم، نواب را ميديدم كه در حال نزديك شدن به غريق بود. من قبل از اين كه به نجف بيايم، در تبريز فن شنا را آموخته بودم و ميدانستم كه فرد غريق، وضعيت رواني غيرقابل كنترلي دارد و در آن لحظات حتي نزديكترين شخص خود را نيز اگر به او نزديك شود، غرق خواهد كرد. خطاب به نواب فرياد زدم كه بيش از اندازه به او نزديك نشود. لحظات بهسرعت در حال سپري شدن بود. لباسهايم را درآوردم و به آب شيرجه زدم. با نواب نزديك غريق شديم و بدون اين كه بتواند ما را بگيرد، دو نفري او را به ساحل برديم. در ساحل آب، آخرين دست را كه داخل آب فرو بردم تا جلوتر بروم، تكهاي شيشه شكستهای در ساحل بود كه بهشدت دست مرا بريد و كنار ساحل پر از خون شد. فكر دست خودم نبودم، چون خوشحالي از اين كه آن پيرمرد نجات يافته بود، درد و سوزش و خونريزي را از يادم برده بود. دستم را با تكهاي از لباسهايم بستم و به اتفاق نواب عازم بيمارستان شديم. آن پيرمرد از اهالي افغانستان بود كه به علت گرم بودن هوا براي آب تني به كنار آب آمده بود. اين يكي از خاطرات بنده است كه در هنگام درس، نواب گفت: به دلم آمده كه برويم و شنا كنيم.» هنگام وضو گرفتن، جاي اين بريدگي در دست چپ ايشان ديده ميشد.
ايشان از چه زمانی مشغول تدریس شدند؟
سه يا چهار سال بعد از حضور ايشان در نجف، بنا بر توصية آيات عظام خویی و سید عبدالهادی شیرازی، تدريس فلسفه و معارف اسلامی را شروع كردند و مدتي حدود دو سال اول آن درسها، شهید محمدباقر صدر نیز حضور داشته است. گاهي اوقات هم که برخی دروس سطح پایین حوزه را تدريس میكردند، شهید نواب صفوی به طور خصوصي در درس لمعه حضور مييافت.
کتاب «ارتباط انسان و جهان» اولین اثر تألیفی استاد جعفري است که در سالهای اقامت و تحصیل در نجف نگاشتهاند. لطفاً درباره آن توضیح دهید؟
آقاي جعفري مراحل تحقيق و بررسي خود را درباره کتاب يادشده، در دورانی شروع كردند كه هنوز ازدواج نكرده بودند. تحقيقات ايشان روي اين كتاب مدت دو سال و نيم طول كشيده و خودشان نقل ميكردند كه: «هنگام بررسيها و تحقيقات دربارة این کتاب، شبها فقط دو ساعت (12 تا 2 صبح) میخوابیدم. بعد بیدار میشدم و دوباره مطالعه و تحقیق را تا قبل از نماز صبح ادامه ميدادم. براي اقامة نماز صبح به حرم امیرالمومنین(ع) میرفتم و پس از صرف صبحانهاي اندك و طلوع آفتاب، درس و يا احياناً اگر تدریس داشتم، شروع میشد و پس از دروس روزانه و تدريس در مدرسه، كار تحقيق را ادامه ميدادم. براي تكميل اين كتاب، در اين مدت دو سال و نیم، حدود 2500 مرجع عربی و انگلیسی را مطالعه کردم که ماحصل آن، کتاب «ارتباط انسان و جهان» شد.»
اين اثر ايشان، همانگونه كه گفتيد، اولين اثرى است كه با نگرش فلسفى ـ فيزيكى، با قلمى تحقيقى و فنى در سن 28 الى 30 سالگى ايشان نگارش يافته و اوايل دهه 30 منتشر شده است. عنوان فرعي اين كتاب نيز اينگونه است: «و انعكاس تحول مادة فلسفي و جرم فيزيكى در ادراك فلسفىِ بشر، از قديمىترين ازمنة فلسفه تا قرن حاضر (قرن بيستم)».
اين كتاب، به نوبه خود، نشانگر نگرش جديدى است كه توسط ايشان در تقريب فيزيك و فلسفه آغاز شده و به مدد تحقيقات در سه مجلد، دربارة ارتباطهاى ناگفته انسان و جهان صورت گرفته است و مىتواند راه نوينى در معارف بشرى محسوب شود.
یکی از ویژگیهایی که درباره جایگاه علمیايشان گفته میشود، این است که ایشان تنها به علمآموزی در حوزه معارف حوزه بسنده نکردند و سراغ یادگیری شاخههای دیگر علوم نیز رفتند. ممکن است در این باره توضیح دهید؟
ایشان در همان سالهای اقامت در نجف، همزمان با تحصيل درسهای علوم دینی، به مطالعة برخی مباحث علمیهمچون فیزیک نظری، ریاضی و مطالعاتي در زمينة علوم انساني پرداخته است. بنا به گفته خودشان: «در آن مقطع، به کتابخانههای بغداد و كاظمين که از منابعی غنی برخوردار بود، میرفتم، زيرا کتابهایی که با موضوع فلسفه و علوم جديد از غرب به شرق میآمد، ابتدا در مصر به عربي ترجمه ميشد و به بغداد راه مييافت. مصر در كار ترجمه جلوتر از بقيخه كشورهاي اسلاميبود.»
ایشان برای مطالعه برخي آثار مورد نياز خود که خارج از مباحث حوزه هم بوده، به ديگر شهرهاي عراق نيز سفر ميكردهاند. اگر ایشان و امثال ایشان دارای چنین شخصیت برجستهای شدهاند، فقط و فقط به دلیل کشف قابلیتهای خدادادی و حرکت در مسیر بروز و ظهور آنها بود. ايشان عزم كرده بودند كه در اين راه از هيچ كوششي دريغ نكنند و با همت و پشتكار خود، در اين راه زحمات فراواني كشيدند و سختيهاي فراواني را متحمل شدند. ايشان عبارتي دارد كه بنده به دوستان جوانترم هميشه به عنوان تحفه و يادگار عرض كردهام و آن اين است كه آقاي جعفري بنا به مباحثي كه خدمتشان مطرح ميشد، میگفتند: «جريان علم و عالِم در اين جهان پهناور اين نيست كه پروندة فكر بشری با امثال مولوی و ابنسینا بسته شود. ما ضمن احترام به امثال مولوی، ابن سینا، خواجه نصیر طوسی و ... وظیفه داریم یک آجر به این کاخ علم اضافه کنیم و مرزهاي دانش را گسترش دهيم.» بنابراین، با درک این واقعیت میتوان به جوانان امروز گفت که شما نيز میتوانید به لحاظ علمي از امثال ايشان پا فراتر نهید و به عنوان شخصي اثرگذار به جامعة بشري، خدمات شايان توجهي انجام دهيد. ایشان حتی بعد از بازگشت به ایران و آغاز زندگیشان در تهران، هیچ گاه خود را بینیاز از مطالعه و یادگيري نمیدانستند. مثلاً، در ابتداي سالهایی که ساکن تهران شده بودند، متوجه ميشوند که شخصی به نام دکتر حسابی جلساتی دربارة فیزیک دارد. براي او مهم بود كه اگر در جلسات او حضور داشته باشد، برايش مفيد باشد و مطلبي فرا بگيرد. از اينرو، سراغ دكتر محمود حسابي را ميگيرد و با او بناي دوستي و جلسات علميميگذارد. حال، از زبان استاد جعفري بشنويم: «رفتم و دیدم ایشان چه انسان خوبی است و بر خلاف خیلیها چقدر کمحرف است و چه مباحث زیبایی دربارة فیزیک در این جلسات ارائه میدهد و بحث میکند. بنده هم درباره مباحثی که درباره انسانشناسي و هستیشناسی از ديدگاه قرآن و ديگر عارفانی چون مولوي در نظرم بود، به بحث و تبادل نظر پرداختم.»
آقاي جعفري در همان سالها و در جلسات منزل دكتر حسابي، با دانشمند فرهيختهاي به نام دکتر عبدالحسین میرسپاسی، پدر روانشناسی ایران كه از بستگان دكتر حسابی بود، آشنایی و دوستی پیدا میکنند و علاوه بر جلسات منزل آقاي دكتر حسابي، به طور جداگانه با آقاي ميرسپاسي تحقيقات و مباحثي مبسوط در خصوص روانشناسي را پی میگیرند. جلسات منزل مرحوم حسابي حدود ۳۰ سال به صورت هفتگی ادامه داشت.
مرحوم جعفري با توجه به این که بسیار زود درجه اجتهاد را گرفتند، چرا مسیر مرجعیت را ادامه ندادند؟
هنگام بازگشت از نجف به ایران، روزي استادشان آیتالله خویی ایشان را برای ناهار به منزلشان دعوت میکند. استاد جعفري هنگاميكه خدمت ایشان ميرسد، میپرسد: « به نظر شما من به ایران برگردم یا در نجف بمانم؟» ايشان ادامة ماجرا را اينگونه براي ما تعريف ميكرد: «در آن روز و در هنگام گفتوگو، آیتالله خویی تسبیحی در دست داشتند. آن را روی زمین انداخت و گفتند: آقا شیخ محمدتقی جعفری! اگر شما اینجا بمانید، راه مرجعیت برای شما باز است، اما معاد و ابديت آن را من نمیدانم. فرداي آن روز، براي كسب تكليف از آقا سيد عبدالهادي شيرازي بايد به منزل ايشان ميرفتم. ایشان در آن ایام بسیار بیمار بودند و در رختخواب خوابیده بودند. به آقاي شيرازي هم نگفتم كه ديروز خدمت آقاي خويي بودم و ايشان چه گفتند. آقا سيد عبدالهادي شيرازي نيز پس از طرح موضوع بنده مبني بر اين كه در نجف بمانم يا بروم، دقيقاً جملهاي نظير پاسخ آقاي خويي را گفتند. بعد از این ملاقاتها، مردد مانده بودم که چه کنم. تصمیم گرفتم به کربلا بروم. همراه خانواده راهی کربلا شدم و آنجا استخاره کردم و اين آيه آمد: فَلَمَّا آعْتَزَلَهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ آللّهِ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ كُلاًّ جَعَلْنَا نَبِيًّا (سورة مريم، آيه 49). برایم مسجل شد که باید به ایران بازگردم. آن زمان اعضاي خانوادهام، یعنی پدرم و خواهرها و برادرهایم به مشهد مهاجرت كرده بودند.»
استاد جعفري پس از بازگشت به ایران، به مشهد میروند و مدتي در درسهاي آیتالله میلانی شرکت میکنند، اما به علت سازگار نبودن آب مشهد با مزاج ايشان، به تهران ميآيند و مقيم تهران میشوند.
از نظر شما چه ویژگیهای اخلاقی در مرحوم محمدتقی جعفری ایشان را متمایز میکرد؟
از وجوه تمايز اين گونه متفكران، يكي اخلاص و صداقت است. ديگري اين بود كه جعفري عامل به گفتار خويش بود. در واقع، به آن چه میگفت، عمل میکرد. در واقع، علم بدون عمل به قول سعدي يعني درخت بدون ثمر:
بار درخت علم ندانم، مگر عمل / با علم اگر عمل نكني، شاخ بيبري
ايشان هنگام قرار گرفتن بر مسند تدريس و يا در ملاقاتهاي داخلي و خارجي، بهويژه در هنگام حضور در جمع جوانان، هرچه در توان فكري و انديشه داشت، با صداقت تمام و بدون هيچ كمی و كاستي به آنان عرضه ميكرد. يكي از موارد اخلاص و صفاي روح ايشان، هنگامي بود كه خندهاي به لبانش نقش ميبست. خندههاي ايشان مانند كودكی خردسال كه حاكي از صفاي باطن كودك است، دنيايي از لطافت و پاكيزگي به همراه داشت. از ديگر ويژگيهاي ايشان، اهميت به نظم، تعهد و انجام تكليف بود كه از نكات برجسته اخلاقي ايشان به شمار ميرود. وي هنگاميكه دربارة تعهد صحبت ميكرد، واقعاً اولين نفر خود او بود كه اين توصية الهي (اوفوا بالعقود) را به مثابه خط مشي جدي در زندگي دنبال ميكرد.
در جایگاه فرزند، هیچ گاه عصبانیت ایشان را دیدید؟
خیلی بهندرت عصبانی میشدند. از جمله مواردي كه در زندگي ايشان بهاصطلاح جزو خطوط قرمز به شمار ميرفت، بينظمي، بيتعهدي، عمل نكردن به وظيفه، انجام تكليف و ناديده گرفتن اخلاقيات بود كه باعث اختلال در زندگي ميشد. عامل عصبانیت ايشان، مسامحه و بي-خيال بودن در این گونه موارد و به طور كلي مسامحه در امور مهم زندگي بود که بهشدت آزارش میداد. در منظومة فكري و اخلاقي او در خصوص زندگي، زندگي انسان شخص بيتعهد و باريبههرجهت، يعني هيچ و پوچ. خيانت به تعهد، خيانت به شخصيت است. وي بر اين باور بود كه: «اگر ايفاي تعهدها ضروري تلقي نشوند، زندگي اجتماعي قطعاً مختل خواهد شد.» از نظر او: در هر جامعه كه رنگ «حق» و «تكليف» مات شود، رنگ حيات نيز از بين خواهد رفت؛ و هنگاميكه رنگ حيات از بين برود، هويت و اخلاق انساني در جامعه باقي نخواهد ماند. در جايي ديگر از مجلدات تفسير مثنوي ميگويد: «بيايماني به نظم يا مسامحه در اجرای آن، يكي از نيرومندترين عوامل تضعيف شخصيت و هويت مردم جامعه است». هنگاميكه شخصيت انساني تضعيف و به حال خود رها شود، نابودي حيات و شخصيت، حتمي خواهد بود: «كسي كه انتظار دارد ميتوان زندگي را بدون نظم سپري كرد، در حقيقت، منكرِ قانونِ حاكم بر هستي بوده و هيچ چيز را شرط هيچ چيز نميداند! اين، همان كوري است كه با وجود آن، امكان ديدن و دانستنِ هيچ چيزي وجود ندارد. ... علل و نتایج مشروح بینظمی در زندگی، با فرض آگاهی به معنای نظم و ضرورت آن، عبارت است از: بياعتنايي به اصول و قوانين، خودخواهي و خودبزرگبيني، نابسامانيها و ناهنجاريهاي حيات اجتماعي، تقدّم روابط بر ضوابط، اختلالات در ارزشها، تلف شدن بيهودۀ وقتها، ابهامانگيز بودن چهرۀ جهان هستي، بر هم خوردن وسایل و هدفها، غلبۀ شك و بلاتكليفي در زندگي فردي و اجتماعي، از بين رفتن توانايي براي خلاقيّتهاي مفيد». بيتوجهي به اين گونه موارد، باعث ناراحتي ايشان ميشد.
ايشان را بيكار ديده بوديد؟
بنده و خيل بسيار از كساني كه با ايشان حشر و نشر داشتند، بر اين امر واقفند كه احدي او را بيكار نديده است. يك بار از ايشان پرسيدم: آيا از زماني كه تحصيلات خود را در تبريز و قم و نجف شروع كرديد و تا حال، زماني بوده كه بيكار باشيد؟ ايشان گفت: «بيكاري بنده فقط در زمان استراحت و خواب بوده است». جملاتي از ايشان نقل ميكنم كه ان شاء الله براي جوانان مفيد باشد:
«زندگي پيوسته بايد در حال به وجود آمدن و به وجود آوردن باشد، والاّ باري است بر دوش انسان».
«بهترين و ارزندهترين حيات آن است كه كار و كوشش در آن، موجب به ثمر رسيدن شخصيت انساني شود».
«اساسيترين مختص زندگي عرفاني، كار و تلاش پيگير در دنياست؛ دنيايي كه ميداني براي مسابقه در خيرات است».
«هر انسان و هر جامعهاي كه «وجدانِ كار» در نزد آنها از كار افتاده باشد، سقوط آنها با عوامل دروني يا به دست ديگر كساني كه وجدان كار در آنان بيدار و در فعّاليّت ميباشد، قطعي است».
«با گسترشِ شگفتانگيز ِوسايل سلطهگري و استثمار و بَردهگيري، ذلّت و پستي براي جوامعي كه تنظيمِ ِامورِ دنيويِ خود را مورد مسامحه قرار ميدهند، قطعي است».
دو بيت زير از مولوي، از ابياتي است كه گاهي ايشان آنها را زمزمه ميكرد:
دوست دارد يار اين آشفتگي / كوشش بيهوده به از خفتگي
اندرين ره ميتراش و ميخراش / تا دم آخر دميغافل مباش
ایشان هیچ لحظهای از عمر خود را بیکار و فارغ از فضای مطالعه، تألیف، تدریس و رفع نيازهاي مردم در حوزههاي علمي و ديني و تعليم و تربيتي به سر نبرده است. وي این روایت را در بسیاري از مناسبتها اعم از نوشتهها و سخنرانیها نقل میکرد: «اِنَّ لِرَبِّکُمْ فی ایّامِ دَهْرِکُمْ نفَحاتٌ فَتَعَرَّضُوا لَها». جعفري در توفان ناملايمات زندگي و بحرانهاي فكري انسانهاي عصر حاضر كه يلان و دلاوران را براي رويارويي با سيل عظيم مسائل و مباحث مربوط به انسانشناسي و هستيشناسي به آوردگاه مبارزه و نبرد ميطلبيد، خود را در معرض اين نسيمها و نفحات قرار ميداد تا به رسالت خود عمل كند.
استاد جعفری صرف نظر از علما و بزرگان ایرانی و خارجی، دیدارهای و ارتباطهای زیادی با عامه مردم داشتند. این رفتار ایشان ریشه در کدام بینش معرفتی داشت؟
ایشان با تواضعی خاص که نشانگر اخلاق پیامبرگونه هر عالمی باید باشد، مردم عادی را هم به حضور میپذیرفتند و با آنان در همان سطح خودشان همراه میشدند. کسانی که درکسوت روحانیت قرار میگیرند و به قول خودشان ملبس به لباس پیامبر (ص) شدهاند و پوشیدن لباس پیامبر حرمت و مسئولیت بسیار سنگینی دارد که یکی از آنها در میان مردم بودن و با آنها بودن و در غم آنها شریک بودن است، نه جدایی از آنها. امثال ایشان هم پیرو مکتب پیامبر (ص) و اهل بیت علیهمالسلام هستند و روش اهل بیت هم همین در مردم و با مردم بودن در مشکلات و مصایب آنان بوده است. لذا، چه در منزلی که در میدان خراسان اقامت داشتیم، و چه در منزلی که بعدها در بلوار آیت الله کاشانی واقع در غرب تهران ساکن شدیم، ارتباط ایشان با قشرهای مختلف جامعه، بهویژه نسل جوان قطع نشد. گاهی اوقات جوانانی خدمت ایشان می-آمدند تا سؤالات خود را مطرح کنند. سؤالاتی که نزد ایشان مطرح میشد، عمدتاً مربوط به مسائل روز دنیا در سطوح علمی با موضوعهای مختلف و مشکلات شخصی آنان بود. ایشان مدتها وقت میگذاشتند و اگر احساس میکردند به پاسخی قانعکننده نرسیدهاند، وقت و فرصت بیشتری به آنان میدادند. شاید در ذهن بسیاری از افراد، کسانی که به یک جایگاه و رتبهای از این مقام علمی و اجتماعی میرسند، دیگر نه با هیچ چیزی سر و کار دارند و حتی شب روز و هم در زندگی این گونه افراد با شب و روز مردم عادی تفاوت دارد! نه؛ هرگز! جعفری اگر در نجف به تحصیل فقه و اصول و دیگر دروس دینی پرداخته بود، همزمان دغدغهای دیگر با او همراه و عجین شده بود تا یار و دستگیر انسانها باشد؛ انسانهایی که از جهل رنج میبرند؛ انسانهایی که با کولهباری از سؤالات و شبهات در کوچه پسکوچهها و بیغولههای این دنیای پر رمز و راز و مدرن دست به گریبان بودند و همراه و همدم میطلبیدند. جعفری اگر در کارنامه زندگی خود هیچ چیز نداشت، همین همراهی و همدمی و احساس تکلیف در برابر مشکلات و مردم، او را بس بود.
او هميشه دغدغة نسل جوان و پاسخ به سؤالات آنها را داشت. وي هميشه با بروز سؤالات فراوان در بيشتر حوزههاي علوم انساني، در مقام پاسخ بود تا مردم، بهويژه نسل جوان، در اين دنيا به بيراهه و تاريكي نرود. فكر و انديشة او نو و بهروز بود و از اين رو جوانان بسياري مشتاق بودند تا از نفحات كلامي و نوشتاري او توشهاي بردارند. جعفري به فكر چالشهاي پيش روي انسان معاصر بود و از آسيبهايي كه زندگي این انسان را به مخاطره ميافكند، نگران و در پي چارهجويي بود. انسان از ديدگاه او منحصر به اقليم و جغرافياي كشورش ايران نبود. انسان معاصر او تمام مردم روي اين كرة خاكي را شامل ميشد، چرا كه: وَ مَن اَحياها فَكَاَنَّما اَحيَا النّاسَ جَميعاً. عرفان عملي و نظري در منظر او، دوري از مردم و عزلت در كنج خلوت و كشف و كرامات، و همچنين حاشيه زدن بر حواشي متون عرفاي گذشته و حال نبود. براي او عرفان معنايی ديگر داشت؛ همان معنايي كه براي تعالي انسانها از علي (ع) فرا گرفته بود.
صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه / بشكست عهدِ صحبتِ اهلِ طريق را
گفتم: ميان عالِم و عابد چه فرق بود / تا اختيار كردى از آن، اين فريق را
گفت: آن گليم خويش بهدر مىبَرَد زموج / وين جهد مىكند كه بگيرد غريق را
او به انسان عصر خود و آيندگان توصيه ميكرد تا اين شش سؤال را همدم و يار خود بدانند: من کیستم، از کجا آمدهام، به کجا آمدهام، با کیستم، برای چه آمدهام و به کجا خواهم رفت؟ در قاموس فكري او، رابطة دين و زندگي اين گونه است: «اگر مقصود از حيات، پديده معمولى است كه همه جانداران دارند و نهايت امر، اين پديده در انسان، پيچيدهتر بوده و داراى ابعاد و نيروهايى بيشتر از ديگر حيوانات است، نه تنها دين براى چنين پديدهاى ضرورت ندارد، بلكه حتى هدفى غير از همين مختصّات و لوازم معمولىِ آن (خور و خواب و خشم و شهوت) براى آن نمىتوان تصور كرد. همچنين، اگر مقصود از دين، يك مقدار عقايد بىپايه و انجام اَعمالى بىاساس به عنوان «دين» است، نه تنها دين به اين معنى نمىتواند در حيات بشرى ضرورتى داشته باشد، بلكه مختلكنندة حيات معقول بشرى هم خواهد بود. اما اگر منظور از حياتِ يك انسان، حقيقتى است معنادار در جهانى معنادار، بدون پاسخ علمى و عملى به اين سؤالات هرگز امكانپذير نخواهد بود.»
نظر شما