ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را میتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
دخترک رفت طرف در. سنگ کبود کنج دیوار بود. در را باز کرد و سر کشید تو کوچه. خالی و خلوت بود. پاگذاشت بیرون. در میانهی راه بود که صدای مادر را شنید. به دو رفت تا سر گذر و از آنجا کنار رود را دید زد. نه از هیچکس خبری نبود. خواست برگردد که صدای اسب شنید. چنان که شب توی اتاق شنیده بود. به تندی برگشت و یک آن پوست کهر اسب را دید که میان دو درخت زیر آفتاب برق زد و گذشت. مرد اگر نرفته بود، پس چرا اسب بیسوار بود؟ انگار به تاخت یک دم از میان دو درخت تن نشان داده بود که دخترک او را ببیند. دوباره نگاه کرد و اسب را ندید. صدایی هم نمیآمد. فکر کرد برود جلوتر. چند قدم نرفته بود که باز صدای مادر آمد.
برگشت. مادر سبد بر پشت میرفت طرف خرمنجا. خواست بگوید اسب را دیده، اما مادر نایستاد و گذشت.
وارد حیاط شد، کنار سطل چمبک زد و دست برد به آب. نفهمید مادر کی برگشته. ایستاده بود بالا سرش و سبد دستش بود.
«نان پیچه را بردار و گله را هی کن!»
مادر گفت و رفت توی اتاق. پشت پنجره ایستاد و او را نگاه کرد. بعد در تاریکی پشت شیشه گم شد و نانپیچه به دست برگشت حیاط.
دختر پا شد. ترکه را از کنار دیوار برداشت. رفت توی آغل و بنا کرد به سوت زدن. قوچ سیاه تنه به تنه در زد و جست توی کوچه، رمه، پشت سر، همه ریختند بیرون.
دخترک پا تند کرد. راه را دور کرده بود تا از کنار موتور بگذرد. هوا گاوگم بود و قهقه شغالها از دوردست میآمد. شاید موتور را تا به حال برده بودند، اگر نمیآمدند سراغش، زیر باران میپوسید.
گله را هِی کرد طرف سنگلاخ کنار بیشه. سرچرخاند و مادر را دید که ایستاده سر کوچه. صدای رود میآمد و رمه تن به راه نمیداد. شب باران زده بود و آب از سرشاخهها میچکید روی سر و صورت.
قوچ ناگهان ایستاد و گله درهم فشرد. خیال دخترک به گرگ و شغال رفت . از ده دور شده بود. زانوهاش لرزید و رفت میان گله. شاخهی درختی جنبید و مرغی پرید. بعد صدای خُرهی اسب آمد. قوچ سم بر زمین میکشید و شاخ بر سنگ میسایید.
دخترک رفت طرف درختزار. اسب از پشت تنه، پوزه بالا آورده بود، لوشه میلرزاند و با چشمهای خیس نگاه میکرد. خواست دست به یال بکشد. اسب شیهه کشید و به تاخت رفت طرف رود.
دخترک دست به بوته گرفت و از شیب پشت درختها بالا رفت. رود کف کرده و به رنگ آجر بود. اسب، روی ماسهها، دور مردی با جامهی یکسر سیاه خیس میچرخید.
صفحه 100/ مجموعه داستان «درخت جارو»/ داوود غفارزادگان/ نشر افکار/ سال 1390/ 172 صفحه/ 5200 تومان
نظر شما