ماني
سیهچرده، تکیده، بالابلند، مانی با آن چشمان درشت و نگاه نافذش باز دارد میآید، میآید با طنین گامهاش در میان پاسبانها که – دیده بودی- میخواستند دستبندش بزنند و تا مانی با خشم نگاهشان کرد، پسپس رفتند و دستبند از میان دستهای پاسبان قدکوتاه، لرزید و پاسبان با لبخندی پریده، انگار حتی با لکنت گفت- پس ارباب، خودتان بیائید، ما... بیتقصیریم. خودمان راه میبریم که بهتان است و الا شما و دزدی عتیقه؟ ارباب خودتان هم خوب راه میبرید این بهتانها زیر سر کیست.
و- دیده بودی- که نگاه مانی در دمی عوض و حتی انگار پرمهر شده بود، گفت- پس کینهی شتری دارد، پس عقرب زیر حصير رِ میماند. باشد خودم میآیم و لی هفتتیرهاتان را غلاف کنید. هه! پس میخواهد دودمان همهمان رِ به باد دهد. آن از طهماس و این هم حالا از من... میآیم، برویم.
و مانی خودش با پای خودش به شهربانی رفت در تیرماه 57 تا بعدها، هنوز هُرم گرمان تابستان نشکسته بود که خبر یا شایعه یا هر چیز دیگر، پر و بال گشود از دهانی به دهانی تا تمام شهر پر و پخش شد ه – میگویند جسد مانی رِ چوپانهای دهبکری پیدا کردهاند، در کوه افتاده بوده و وحشهای بیابان پارهای از جسد رِ خورده بودند.
و بعد، باز در میان حیرت و ترس، خبر یا شایعه یا هرچیز دیگری، پر و بال گشود از دهانی به دهانی و در تمام شهر پر و پخش شد که- نه! نعش مانی نبوده، مال شاگرد شوفری بوده مال جیرفت دعوا داشته با راننده و راننده رفته خودش رِ معرفی کرده، نه! نعش مانی نبوده.
و بعدتر خبرها این بار چون رازی مگو در میان مردم شهر ترسخورده رواج یافت که- مانی در ر اه زندان کرمان گریخته و همی حالا در میان بلوچهای ایرانشهر است و...
- میگویند مانی گفته برمیگردد، با صدتا، با هزارتا تفنگچی که هر کدامشان حریف صد نفر، حریف هزارنفر هستند و سکه رِ در هوا با تیر میزنند.
- میگویند مانی گفته میآیم و در تمام زندانها رِ باز میکنم و به جبران آن شکنجهها و مکافاتهایی که دیدم کاری میکنم که آب خوش از گلویتان پائین نرود.
- میگویند شهردار، رئیس شهربانی و حتی خود استاندار کرمان از ترس مانی دل ندارند تنهایی به جایی بروند. میگویند خواب ندارند از ترسشان.
- میگویند مانی... مانی... مانی...
صفحه 14/ رمان ظلمات/ نوشته محمدعلی علومی/ نشر افکار/ سال 1390/ 176 صفحه/ 5000 تومان
شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
نظر شما