شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
ظلمات

ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...

ماني
سیه‌چرده، تکیده، بالابلند،‌ مانی با آن چشمان درشت و نگاه نافذش باز دارد می‌آید، می‌آید با طنین گام‌هاش در میان پاسبان‌ها که – دیده بودی- می‌خواستند دستبندش بزنند و تا مانی با خشم نگاهشان کرد، پس‌پس رفتند و دستبند از میان دست‌های پاسبان قدکوتاه، لرزید و پاسبان با لبخندی پریده، انگار حتی با لکنت گفت- پس ارباب، خودتان بیائید، ما... بی‌تقصیریم. خودمان راه می‌بریم که بهتان است و الا شما و دزدی عتیقه؟ ارباب خودتان هم خوب راه می‌برید این بهتان‌ها زیر سر کیست.
و- دیده بودی- که نگاه مانی در دمی عوض و حتی انگار پرمهر شده بود، گفت- پس کینه‌ی شتری دارد، پس عقرب زیر حصير رِ می‌ماند. باشد خودم می‌آیم و لی هفت‌تیرهاتان را غلاف کنید. هه! پس می‌خواهد دودمان همه‌مان رِ به باد دهد. آن از طهماس و این هم حالا از من... می‌آیم،‌ برویم.
و مانی خودش با پای خودش به شهربانی رفت در تیرماه 57 تا بعدها، هنوز هُرم گرمان تابستان نشکسته بود که خبر یا شایعه یا هر چیز دیگر، پر و بال گشود از دهانی به دهانی تا تمام شهر پر و پخش شد ه – می‌گویند جسد مانی رِ چوپان‌های دهبکری پیدا کرده‌اند،‌ در کوه افتاده بوده و وحش‌های بیابان پاره‌ای از جسد‌ رِ خورده بودند.
و بعد، باز در میان حیرت و ترس، خبر یا شایعه یا هرچیز دیگری،‌ پر و بال گشود از دهانی به دهانی و در تمام شهر پر و پخش شد که- نه! نعش مانی نبوده، مال شاگرد شوفری بوده مال جیرفت دعوا داشته با راننده و راننده رفته خودش‌ رِ معرفی کرده، نه! نعش مانی نبوده.
و بعدتر خبرها این‌ بار چون رازی مگو در میان مردم شهر ترس‌خورده رواج یافت که- مانی در ر اه زندان کرمان گریخته و همی حالا در میان بلوچ‌های ایرانشهر است و...
- می‌گویند مانی گفته برمی‌گردد، با صدتا، با هزارتا تفنگچی که هر کدامشان حریف صد نفر، حریف هزارنفر هستند و سکه‌ رِ در هوا با تیر می‌زنند.
- می‌گویند مانی گفته می‌آیم و در تمام زندان‌ها رِ باز می‌کنم و به جبران آن شکنجه‌ها و مکافات‌هایی که دیدم کاری می‌کنم که آب خوش از گلویتان پائین نرود.
- می‌گویند شهردار، رئیس شهربانی و حتی خود استاندار کرمان از ترس مانی دل ندارند تنهایی به جایی بروند. می‌گویند خواب ندارند از ترسشان.
- می‌گویند مانی... مانی... مانی... 

صفحه 14/ رمان ظلمات/ نوشته محمدعلی علومی/ نشر افکار/ سال 1390/ 176 صفحه/ 5000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها