شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
حكايت شنبه لعنتي و آقاي نهنگ!

هر خبري كه مي‌خوانيم شايد براي ما تنها يك «خبر» باشد اما چه بسا براي خبرنگار آن با خاطره‌اي توأم شود كه سال‌ها در ذهن و يادش باقي بماند؛ از اين رو شمار اين خاطرات برحسب سابقه و تجربه روزافزون است آن‌چنان كه مي‌توان گفت: خبرنگاري كه خاطره ندارد، خبرنگار نيست؛ حتي اگر خبرنگار حوزه كم حادثه‌اي مثل حوزه كتاب باشد. امروز سعيد سعيدي، دبير گروه سياسي،اجتماعي ايبنا از ميان انبوه اين خاطرات حرفه‌اي‌، يكي از شيرين‌ترين‌هايش را به مناسبت ايام نوروز انتخاب كرده تا به ما هديه كند.-

اگرچه هنوز خورشيد به نيمه مسير خود در راه آسماني‌ روزانه‌اش هم نرسيده بود و همچنان ساعات زيادي از فعاليت روزانه‌ام در بخش مربوط به كتاب يكي از خبرگزاري‌هاي كشورمان باقي مانده بود اما انگار توان انجام دادن حتي يك مصاحبه ديگر را هم نداشتم و در دل مي‌گفتم كه «اي كاش زودتر امروز به پايان برسد و به خانه بروم.»

دست زير چانه گذاشته بودم و به قول بعضي همكاران به «شنبه لعنتي» نفرين مي‌كردم كه قرار گرفتن آرام سرانگشتان يكي از همكاران بر روي شانه‌ام، مرا از شر افكار منفي خلاص كرد. كنارم نشست و در حالي كه گوشي تلفن را برمي‌‌داشت، پرسيد: « با تلفن كه كاري نداري؟» بعد هم اصلا منتظر جوابم نماند و تند و تند شروع كرد به گرفتن شماره. من هم ناخودآگاه به او خيره شده بودم و اگر قرار بود به يك نفر گفته شود كه «حواست به كار خودت باشه» مطمئنا آن فرد هيچ كسي نبود جز من كه حالا انگشتان دستهايم را در هم مي‌فشردم و به قول يكي از همكاران بذله‌گو «داشتم مي‌مردم از فضولي!»

همكارم كه حالا خودش را كاملا به من و ميز كوچك كارم تحميل كرده بود، شروع كرد به صحبت كردن با فردي كه آن طرف خط، گوشي تلفن را در اختيار داشت و در همان زمان بود كه خاطره فراموش‌نشدني‌ام از حوزه كتاب شكل گرفت. 

همكار شفيقم كه همواره ديگران را به آگاه بودن از اخبار و اتفاقات حوزه كار توصيه مي‌كرد و خود را به اصطلاح بعضي از خبرنگاران «نهنگ حوزه كاري‌اش» مي‌دانست، اين‌طور پشت گوشي تلفن حرف ‌زد:«مزاحمتون شدم تا با آقاي... درباره كارهاي جديدشون در حوزه شعر مصاحبه كنم.» 

بعد از چند لحظه سكوت با تعجب گفت:«چي؟ ايشون مرحوم شدن؟ كي؟» گوشي را به سرعت از اين دست به آن دستش سپرد و من هم كاملا سرخ شدن لاله گوش آقاي همكار را ديدم و بيشتر مشتاق شدم كه از موضوع سردر بياورم! 

پرسيد:«دو ساله كه مردن؟» بعد هم در حالي كه انگار تمامي حس منفي «شنبه لعنتي» من به يكباره به وجود او سرايت كرده بود، روي صندلي به اصطلاح «وا رفت» و گفت:«خيلي متاسفم خانم. خدا شوهرتون رو بيامرزه!» اما بلافاصله از جايش نيم‌خيز شد و گفت:«معذرت مي‌خوام. فكر كردم شما همسرشون هستين. به هر حال خدا رحمتشون كنه.» بعد هم گوشي را گذاشت و بدون هيچ مكثي از روي صندلي بلند شد كه برود. من هم كه انگار شنبه لعنتي‌ام به يك‌باره به يك روز خاطره‌انگيز تبديل شده بود، گفتم:«كجا با اين عجله آقاي نهنگ! موبايلتون رو جاگذاشتين.» 

حدس مي‌زدم كه لبخند من در اين لحظه هيچ كمكي به همكارم نمي‌كرد كه هيچ، يك جورايي اذيتش هم مي‌كرد اما خوشم آمد كه كم نياورد و در حالي كه موبايلش را از روي ميز برمي‌داشت، گفت:«مردم مي‌ميرن و هيچ اطلاعي هم به آدم نمي‌دن. انگار نه انگار ما هم خبرنگاريم!»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها