كتاب «قصههاي شب چله» اثر محمد ميركياني است. داستانهاي اين كتاب كه بر اساس متون كهن نوشته شدهاند، براي شب چله مناسبند.
نويسندهي اين كتاب در مقدمهاي با عنوان «شبهاي چله، شبهاي قصه» نوشته است: «خدا بيامرزد قديميها را، دور هم بودند و همنشيني را دوست ميداشتند. اين بود كه براي همدلي و همزباني، هيچ فرصتي را از دست نميدادند. يكي از اين فرصتها، طولانيترين شب سال، يعني «شب چله» يا «شب يلدا» بود.
در اين شب، كوچك و بزرگ دور كرسي مينشستند، هندوانه و خربزهاي قاچ ميكردند، آجيل و تنقلاتي ميخوردند و به قصههاي شيرين پدربزرگها و مادربزرگها گوش جان ميسپردند.
اين اثر از 20 قصهي تشكيل شده است كه بر اساس متون كهن فارسي بازنويسي شدهاند. از عنوان اين قصهها ميتوان به «دختر دانا»، «تخم مرغ طلايي»، «كيسهي ياقوت»، «شمشير گوهرنشان»، «جام زرين»، «حاتم و هيزمشكن» و «امير و مرد بخشنده» اشاره كرد.
يكي از داستانهاي اين كتاب با عنوان «تخم مرغ طلايي» را با هم ميخوانيم.
«سالها پيش در سرزميني دور، مردي زندگي ميكرد كه كار و بارش از راه خاركني و هيزمشكني ميگذشت. اين مرد هر روز صبح تبري به دوش ميگرفت و وقتي نزديكيهاي خانه و كاشانهاش درخت خشكي ميديد، آن را از زمين جدا ميكرد و با تبر ميشكست و به بازار شهر ميبرد و ميفروخت.
مرد هيزمشكن زندگي آرام و بيسر و صدايي را ميگذراند. تا اينكه روزي از روزهاي خدا همانطور كه مشغول به كار بود، از بين صداي يكنواخت تبر كه به تنهي درخت خشكي ميخورد، صدايي را شنيد: اي مرد مهربان! بيا و به من كمك كن. مطمئن باش از اين كارت خير ميبيني.
هيزمشكن با شنيدن اين صدا دست از كار كشيد و نگاهي به دور و برش انداخت و ديد عجب! مرغ رنگين پر و بالي كه از ديدن آن هر آدميزادي مات و حيران ميماند، با پر و بال خونين روي زمين افتاده.
هيزمشكن مرغ را از روي زمين برداشت و گفت: حالا ميگويي من چه كار كنم؟ كار و بارم را رها كنم و دست به كار مداواي تو بشوم؟ خوب، روزي امروز مرا كي ميدهد؟
مرغ خوش پر و بال كه ديگر از بس بيحال شده بود، ناي حرف زدن نداشت، گفت: همين الآن برويم و پر و بال مرا مداوا كن و فكر قوت و غذاي امروزت را هم نكن. در عوض كاري كه براي من انجام ميدهي، من پاداشي به تو ميدهم كه تا حالا خواب هم نديدي.
هيزمشكن كنجكاو شد و پرسيد: خوب، چه چيزي به من ميدهي؟
مرغ گفت: اگر همين الآن مرا به خانهات ببري و مداوايم كني، به تو قول ميدهم تا سه روز، روي يك دانه تخم طلا بگذارم. حالا خودت فكرش را بكن كه با اين تخمهاي طلا، چه كارها كه نميتواني بكني و چه چيزها كه ميتواني بخري و به چه آرزوهايت كه ميتواني برسي.
هيزمشكن تا اين حرف را از زبان مرغ مجروح شنيد، سر از پا نشناخته تبرش را به گوشهاي انداخت و براي اينكه خيالش راحت باشد و زودتر بتواند برسد، الاغش را هم همان جا رها كرد و به سرعت برق و باد روانهي خانه و كاشانهاش شد.
به خانه كه رسيد، زنش با ديدن سر و وضع او پرسيد: چه خبر شده مرد؟ اين چه حال و روزي است كه براي خودت درست كردهاي؟ پس كو الاغ و هيزمهايي كه امروز شكستي؟ اين مرغ را چرا گرفتي؟ مگر گنج است كه آن را روي قلبت گذاشتي؟
هيزمشكن كه از شادي و شور روي پاي خودش بند نبود، گفت: بله كه گنج گيرآوردم، فقط چند روز زبان به دهان بگير و چيزي نگو. آن وقت مي فهمي كه چه گنجي گير آوردم.
باري ... هيزمشكن، اين را گفت و مشغول مداوا و دادن آب و دانه به مرغ پرطلايي شد.
مرغ كه دو ـ سه روزي با اين وضع گذراند، حالش خوب شد و رفت توي باغچة خانة هيزمشكن، گشت و خورد و چاق شد و همان روز توي تاقچه يك تخم گذاشت.
هيزمشكن كه اين بخت و اقبالي را كه به او روي آورده بود، باور نميكرد، همسرش را صدا زد و تخم طلا را به او نشان داد.
زن با ديدن تخم طلا خوشحال شد. ولي يك كم شك و ترديد توي دلش راه پيدا كرد و گفت: خوب، اگر حالا اين تخم طلا را با قيمت گراني خريدند، خوب است. شايد اين طور نباشد كه تو خيال كردي.
مرد كه حالا تخم طلا را دست گرفته بود، گفت: خيال كردم؟ من اين حرف را از زبان خود مرغ شنيدم. براي اين كه تو هم باور كني كه من اشتباه نكردم، همين الآن ميروم و اين را ميفروشم.
هيزمشكن اين را گفت و با خوشحالي راهي بازار شهر شد.
به آنجا كه رسيد، تخم طلايي را پيش گوهرفروشي برد و به او گفت كه قصد فروشش را دارد. گوهرفروش، تخم طلايي را محك زد و وقتي خيالش از هر جهت راحت شد كه تخم آن مرغ تقلبي نيست، دست برد و كيسهاي پر از سكه از گوشهاي برداشت و جلوي هيزمشكن گذاشت و گفت: باز هم اگر داشتي، براي خودم بياور.
هيزمشكن كه نميدانست اين چيزها را دارد توي خواب ميبيند يا بيداري، كيسه را پرشالش گذاشت و به طرف خانهاش به راه افتاد. او به خانه كه رسيد، كيسهي پر از سكه را پيش روي همسرش گذاشت و گفت: خوب، هنوز هم باور نميكني كه من راست ميگويم؟ پس اين كيسهي پول يكدفعه از كجا آمد؟ در تمام عمرت اين قدر پول ديده بودي؟
زن هم با ديدن سكههاي درخشان، در شادي و شور با همسرش همنوا شد و آن قدر گفتند و خنديدند كه تعريف آن از حوصلهي شما خارج است.
خلاصه، فردا و پس فرداي آن روز هم مرغ پرطلايي همانطور كه قول داده بود، رفت روي تاقچه و تخم گذاشت و ديگر وقت رفتن او بود.
درست در آخرين شبي كه مرغ توي خانهي هيزمشكن بود، يكدفعه آرام و قرار از مرد هيزمشكن دور شد و او از جايش بلند شد و مشغول قدم زدن شد.
براي چي؟ آخر آن مرد ديگر خوابش نميبرد و به قول معروف ديگ طمعش به جوش آمده بود.
بالاخره هم شيطان توي جلد مرد هيزمشكن رفت و به او گفت: آخر بينوا! چرا ميخواهي بيخود و بيجهت مرغ به اين با ارزشي را از دست بدهي؟ زودباش آن قفسي را كه گوشهي زيرزمين داري، بردار و مرغ را زنداني كن كه اگر مرغ از دستت رفت، ديگر برنميگردد.
بله ... مرد هيزمشكن كه با اين وسوسهها گول خورده بود، همان وقت با چراغي به زيرزمين خانهاش رفت و قفسي آورد و مرغ پرطلايي را كه در خوابي خوش فرو رفته بود،گرفت و زنداني كرد.
مرغ بينوا صبح عليالطلوع چشم كه باز كرد، ديد گرفتار زندان و قفس شده.
با ناباوري از هيزمشكن كه روبهروي او ايستاده بود، پرسيد: اين چه كاري بود كه كردي؟ چرا مرا انداختي تو قفس؟
هيزمشكن كه حالا راه زبان بازي را هم ياد گرفته بود، قيافهي آدمهاي دلسوز را به خودش گرفت و گفت: اصلاً نگران نباش مرغ پرطلايي. من از اين كارم قصد بدي ندارم. نميخواهم تو را براي هميشه توي اين قفس نگه دارم. فكر كردم چند روز ديگر اينجا باشي و حالت بهتر كه شد، آزادت كنم ... آخر دوست ندارم مثل چند وقت پيش بال و پرت خونين بشود و گوشهاي بيفتي و هيچ كس هم نيايد به دادت برسد.
مرغ بال و پر زد و گفت: اول اينكه حال من خوش شده و ديگر از اين بابت نگران من نباش. بعد هم ديگر خودم ميدانم كه كجا بروم و چه كار بكنم كه مثل آن دفعه بال و پرم خونين نشود. ولي مرد بيا و حرف دلت را بزن ... آيا منظور تو از اين قفس اين نيست كه باز هم تخم طلا بگذارم و تو بيشتر از آنچه كه تا حالا به دستت رسيده، به دست آوري؟
هيزم شكن سرش را پايين انداخت و گفت: خوب، كدام آدميزادي است كه از مال و ثروت فراوان بدش بيايد؟
مرغ پرطلايي گفت: هيچكس از پول و ثروت زياد بدش نميآيد.
ولي بدان كه اين آرزو تو را گرفتار و پريشان حال ميكند. پس تا دير نشده در قفس را باز كن و بگذار من از اينجا بروم.
هيزمشكن لبخندي زد و گفت: به همين راحتي؟ هر آدمي آرزو دارد صاحب مرغي مثل تو شود. آن وقت تو به من ميگويي كه در قفس را باز كنم و تو پرواز كني و بروي؟
مرغ پرطلايي آهي كشيد و گفت: در هر حال گفتن از من بود، ديگر خود داني.
هنوز از اين حرف مرغ به آخر نرسيده بود كه در خانهي هيزمشكن به صدا درآمد. هيزمشكن دويد و در حياط را باز كرد كه يكدفعه جلو در هيكل بزرگ داروغهي شهر را ديد.
داروغه بيآنكه اجازه بگيرد، وارد خانهي هيزمشكن شد و گفت: شنيدم در اين خانه خبرهايي هست مرد! هيزمكشن كه نگران شده بود، پرسيد: چه خبرهايي جناب داروغه؟
داروغه كه حوصلهي حرف زدن زياد را نداشت، گفت: گوش كن مرد! من آنقدر خسته و كوفتهام كه حد و اندازه ندارد. چون با هزار مكافات، پرسان، پرسان، اينجا را پيدا كردم. حالا دوست دارم حقيقت را بگويي تا نجات پيدا كني. اي مرد، درست است كه ميگويند تو صاحب پرندهاي شدهاي كه تخم طلا ميگذارد؟
هيزمشكن گفت: اين چه حرفي است جناب داروغه! بگذاريد برايتان شربتي درست كنم و از كوزه برايتان آب خنكي بريزم. آخر نميشود كه لب تر به خانه من بياييد و با لب خشك بيرون برويد.
داروغه كه فهميده بود موضوع از چه قرار است، گفت: نه گرسنهام، نه تشنهام. فقط بگو چنين مرغي در خانهي تو هست يا نه.
هيزمشكن گفت: راستش نميدانم كي با من دشمني داشته و اين خبر را به شما داده؛ ولي روح من از اين موضوع بيخبر است.
در اين وقت مرغ پرطلايي شروع به خواندن كرد. داروغه رفت و توي اتاق خانهي هيزمشكن، قفس و پرندهاي را ديد.
با ديدن قفس گفت: خوب، چشمم روشن! پرندهي مخصوص شاه را توي قفس زنداني ميكني و ميگويي كه چنين چيزي را نديدهاي.
مرد هيزمشكن گفت: جناب داروغه باور كن، من اصلاً خبر نداشتم كه اين مرغ رنگين پر و بال از قصر پادشاه پرواز كرده.
داروغه قيافه آدم عصباني را به خودش گرفت و گفت: خوب، چون نميدانستي، بار گناه تو سنگين نيست. حال براي اينكه اين خبر هيچوقت به گوش شاه نرسد، بايد هرچه را كه از فروش تخمهاي طلايي اين پرنده به دست آوردهاي، بدهي به من؛ و گرنه جايي مياندازمت كه عرب ني انداخت.
هيزمشكن كه چارهاي نداشت، هر سه كيسه سكه را با خون دل بسيار به داروغه داد تا جانش از دست شاه و چوبه دارش در امان بماند.
داروغه هم با خوشحالي و سرور، در حالي كه به اين ناداني هيزمشكن ميخنديد، پرنده و قفس را برداشت و به خانهاش رفت.
او در حالي كه سعي داشت كسي از ماجرا خبردار نشود، آن حيوان بينوا را در گوشهي يكي از اتاقهايش پنهان كرد و منتظر شد تا پرنده تخم طلا بگذارد.
پرنده پرطلايي كه دوست داشت هرچه زودتر جانش را بردارد و از آن شهر برود، گفت: چرا مرا زنداني كردي؟
داروغه گفت: آخر دوست دارم صاحب ثروت بيحد و حسابي بشوم. براي همين تا براي من تخم طلا نگذاري، از آزادي و باز كردن در قفس خبري نيست كه نيست.
پرنده گفت: خوب، حالا كه اين طوري شد، بايد يك قولي بدهي.
داروغه گفت: تو فقط كاري را كه من خواستم، انجام بده. من هم هر قولي كه لازم باشد، به تو ميدهم.
پرنده گفت: به من قول بده كه بعد از سه روز كه سه تا تخم طلا برايت گذاشتم، مرا از بند و قفس آزاد كني؟
داروغه گفت: همين؟ خوب، اينكه تقاضاي مشكلي نيست. تو به وعدهي خودت عمل كن، من هم بعد از سه روز ديگر در اين قفس را باز ميكنم تا هر جا كه خواستي بروي...
داروغه ظاهراً اين قول را به پرنده داد؛ ولي توي دلش گفت: تا سه روز ديگر تو را آزاد كنم؟ اگر تو تخم طلا بگذاري، تا سه روز كه محال است، تا سه سالِ ديگر در اين قفس را به روي تو باز نميكنم...
سه روز گذشت. اين روزها، روزهاي خوبي براي داروغه بود؛ چون در هر روز مرغ رنگين پر و بال يك تخم طلا براي او گذاشته بود.
روز چهارم، مرغ به داروغه گفت: خوب، آدميزاد! ديگر وقت آن رسيده كه به وعدهي خودت عمل كني و در قفس را بازكني تا من بروم پي كار و زندگي خودم.
داروغه اين حرف را كه شنيد، بلند بلند خنديد و گفت: چهقدر خوب حساب روزها را داري! من يك حرفي زدم و يك چيزي گفتم؛ تو ديگر چرا باور كردي؟ آخر خودت بگو، تو اگر جاي من بودي، اين كار را ميكردي؟
مرغ، بال و پري زد و گفت: حالا كه من جاي تو نيستم، تو هم به قولي كه دادي، بايد عمل كني. حالا هم زود باش در قفس را باز كن و بگذار من بروم ... اگر آن تخمهاي طلا را هم بفروشي، كلي وضع زندگيات روبراه ميشود. ولي اگر نگذاري من بروم، بلايي سرت ميآيد كه به خاطر اين طمعورزي ديگر تا عمر داري، روي خوش توي زندگي نميبيني.
داروغه گفت: تو به فكر روز خوش يا ناخوش من نباش. فقط براي من تخم طلا بگذار.
مرغ خوش پر و بال گفت: به هر حال گفتن از من بود، ديگر خود داني.
هنوز اين حرف آن مرغ به آخر نرسيده بود، كه در خانهي داروغه به صدا درآمد.
داروغه رفت و در را باز كرد. فرستادهاي از طرف وزير آمده بود كه گفت: اگر آب دستت هست، زمين بگذار و خدت را به من برسان.
داروغه بيخبر از همه جا خودش را به وزير رساند.
وزير بعد از چاق سلامتي گرمي كه با داروغه كرد، پرسيد: خوب، جناب داروغه چه خبر؟
داروغه همان طور كه دست به سينه ايستاده بود، گفت: شهر، در امن امان است جناب وزير. البته زير سايه شاه و جناب وزير.
وزير پرسيد: راستي داروغه تو تا به حال پرندهاي را ديدهاي كه تخم طلا بگذارد؟
داروغه از اين سؤال وزير جا خورد و گفت: چه حرفها ميزنيد قربان. من چنين مرغي را نديدهام. ولي شنيدهام توي چين و توي سرزمين هفتاد و دو ملت، يعني هندوستان، چنين مرغي هست.
وزير اين حرف را كه شنيد، برآشفته شد و گفت: چرا دروغ ميگويي داروغه؟ اين مرغ الآن در خانهي توست.
و قبل از اينكه اجازه بدهد داروغه حرفي بزند و كاري بكند، مأمورها رفتند و قفس و پرندهها را با سه تا تخم طلا براي وزير آوردند.
داروغه اين وضع را كه ديد، دو دستي بر سرش زد و حرفهاي آخر مرغ رنگين پر و بال به يادش آمد؛ ولي ديگر دير شده بود و آه و افسوس خوردن هيچ گرهي از كارش باز نميكرد. كار كه به اينجا كشيد، وزير داروغه را از مقامش بر كنار كرد و شغل پستي در داروغهخانه به او سپرد. طوري كه ديگر داروغهي طماع، نه راه پس داشت و نه راه پيش.
حالا ديگر بخت و اقبال به وزير رو آورده بود. وزير ديگر به عكس هيزمشكن و داروغه به آن سه روز صبر كردن هم قناعت نكرد و از مرغ پرطلايي خواست كه روزي صدتا تخم بگذارد!
مرغ پرسيد: تو ديگر چرا جناب وزير؟ تو كه همه چيز داري و نانت توي روغن است!
وزير قهقهاي زد و گفت: تو نميداني مرغ رنگين پر و بال. مگر من به اين دو ـ سه روز وزير بودن قانع هستم. من دلم ميخواهد شاه بشوم. صاحب طلاي زيادي بشوم و لشكر و سپاهي راه بيندازم و فرمانرواي بيچون و چراي اين مملكت بشوم ... آخر من از شاه چه كمتر دارم؟ او هم مثل من يك سر و دو گوش دارد. بله ... مرغ پرطلايي آرزوهاي آدمها، خيلي دور و دراز است.
مرغ، بال و پري زد و مثل دفعههاي قبل گفت: وزير، گفتن از من بود. اگر روزي گرفتار شدي و من بلاي جانت شدم، از من گله و شكايت نكني!
وزير خنديد و گفت: طلا و بلا؟ كي چنين حرفي زده؟
وزير هم دو ـ سه روزي با آرزوهاي خودش و آن مرغ خوش بود كه يكدفعه شاه او را احضار كرد.
وزير سراسيمه خودش را به تالار قصر رساند و تعظيمي كرد و گفت: چه فرمايشي داريد قربان؟
شاه كه معلوم بود خيلي عصباني و ناراحت است، پرسيد: خوب، وزير! تو كه قبلاً اين طور نبودي و چنين حال و روزي نداشتي. چه شده كه تازگيها خبرها را از من پنهان ميكني؟!
وزير گفت: فداي خاك پاي شم!، نباشم روزي كه خبري را از جناب شاه پنهان كنم.
شاه گفت: زبان بازي بس است! چرا خبر آن مرغي را كه تخم طلا ميگذارد، از من پنهان كردي؟ نكند قصد و نيت بدي داشتي! حتماً ميخواستي سلاح و سپاهي با پول طلاها فراهم كني. اگر غير اين است، چرا از وجود آن مرغ در خانهي تو بياطلاعم؟! حالا حق ندارم به خاطر اين خيانت سر تو را از تنت جدا كنم؟
قبل از اينكه وزير كاري از دستش بر بيايد، از وزارت خلع شد و جانش را هم از دست داد. حالا مرغ پرطلايي از آن شاه شده بود.
شاه دستور داد كه قفس بزرگي براي مرغ بسازند و خودش در تالار، قفس كوچك در آورد و در آن را باز كرد تا پرنده را بردارد و توي قفس بزرگ بيندازد.
پرنده از اين فرصت استفاده كرد و پر كشيد و مدتي توي تالار چرخيد و از پنجرهاي رفت توي باغ قصر. شاه كه مثل ديوانهها شده بود، مدتي دنبال پرنده دويد و وقتي نتوانست او را بگيرد، پاي درختي رفت كه پرنده روي آن نشسته بود. بعد مثل بچهها التماسكنان گفت: پرنده برگرد! هرچه كه بخواهي در اختيارات ميگذارم. آخر تو چه مرغي هستي كه از اين قصر خوشت نميآيد؟
پرنده گفت: من ديگر توي قفس بر نميگردم. جاي من توي قفس نيست. اينكه گفتي من چه مرغيام، خوب است بداني من مال و دارايي اين دنيا هستم. هر كس از من درست استفاده كرد و قانع بود، آرامش پيدا كرد. ولي هركس طمع ورزيد و زيادهروي كرد، پريشان و گرفتار شد. مخصوصاً تو كه با فراهم كردن اين قفس بزرگ، نشان دادي كه آمال و آرزوهاي خيلي بزرگي هم داري. اي كاش از سرنوشت كساني كه پيش از تو گرفتار شدند، درس گرفته بودي!
شاه اين حرفها را كه شنيد، از تأسف بسيار نقش زمين شد و جان از كالبدش بيرون و مرغ خوش پر و بال هم، از آنجا دور شد و رفت و رفت و رفت.»
محمد ميركياني متولد سال 1337 در تهران است. آثار منتشر شدهي او نزديك به 500 اثر است كه از ميان اين آثار بيش از 60 اثر به كودكان و نوجوانان منتشر اختصاص دارد.
كتاب قصههاي شب چله در 328 صفحه و با قيمت 40 هزار ريال روانهي بازار كتاب شده است.
نظر شما