انتشارات قدياني مجموعهاي از افسانههاي شيرين دنيا را در كتابهايي با جلدهاي رنگي منتشر كرده است. «كتاب زرد» نيز با ترجمهي سارا قدياني منتشر شده كه 47 افسانه از سراسر دنيا را در خود جاي داده است. يكي از اين افسانهها را با هم ميخوانيم.
«روزي روزگاري، ماهيگيري با همسر و سه فرزندش زندگي ميكرد، او هر روز صبح به ماهيگيري ميرفت و همهي ماهيهايي را كه ميگرفت، به پادشاه ميفروخت. يك روز، در ميان ِ ماهيهايي كه گرفته بود، يك خرچنگ طلايي هم وجود داشت.
وقتي به خانه برگشت، تمام ماهيها را داخل يك ظرف بزرگتر ريخت، اما خرچنگ را از آنها جدا كرد، چون درخشش زيبايي داشت آن را روي بالاترين قفسهي كمد گذاشت.
يك روز همسر پير ماهيگير مشغول تميز كردن ماهيها بود و دامن بلند پيراهنش را گره زده بود، به همين خاطر قسمتي از پايش معلوم بود. ناگهان صدايي شنيد كه ميگفت: «پايين بينداز دامنت را. پايين بينداز. اينطوري پايت معلوم ميشود.»
زن با تعجب چرخيد و چشمش به آن موجود كوچك يعني خرچنگ طلايي افتاد. پيرزن گفت: «چي؟! تو ميتواني حرف بزني؟ تو خرچنگ مسخره، حرف ميزني؟»
پيرزن كه از حرفهاي جانور خوشش نيامده بود، او را برداشت و داخل يك ظرف گذاشت. وقتي ماهيگير به خانه برگشت و آنها مشغول شام خوردن بودند، صداي خرچنگ كوچك به گوششان رسيد كه گفت: «به من هم غذا بدهيد.»
آنها خيلي تعجب كردند، اما كمي خوردني به او دادند. وقتي پيرمرد ميخواست ظرف خالي غذاي خرچنگ را بردارد، ديد ظرف پر از طلاست. اين اتفاق هر روز تكرار شد و به اين ترتيب، مرد خيلي از خرچنگ خوشش آمد.
يك روز خرچنگ به زن ماهيگير گفت: «پيش پادشاه برو و به او بگو من ميخواهم با دختر كوچكش ازدواج كنم.»
پيرزن اطاعت كرد و پيغام خرچنگ را به گوش پادشاه رساند. پادشاه از تصور ازدواج خرچنگ با دخترش خندهاش گرفت، اما پيشنهاد او را رد نكرد؛ چون او خيلي محتاط بود و فكر كرد شايد خرچنگ يك شاهزاده باشد كه تغيير قيافه داده است. بنابراين به همسر ماهيگير گفت: «پيرزن! برو از طرف من به خرچنگ بگو من دخترم را به شرطي به او ميدهم كه تا فردا يك ديوار جلوي قلعهي من بسازد. اين ديوار بايد از برج شهر بلندتر باشد و روي آن تمام گلهاي دنيا رشد كنند.»
همسر ماهيگير به خانه رفت و شرط پادشاه را به خرچنگ گفت. خرچنگ يك عصاي طلايي به او داد و گفت: «برو و اين عصا را در جايي كه پادشاه نشان داده، سه مرتبه به زمين بزن؛ فردا صبح ديوار آنجا خواهد بود!»
پيرزن قبول كرد و از خانه بيرو رفت. صبح روز بعد، وقتي پادشاه بيدار شد، فكر ميكنيد چه چيزي ديد؟ ديوار بلندي جلوي چشمش ظاهر شد؛ درست با همان مشخصاتي كه گفته بود!
بعد پيرزن نزد پادشاه رفت و گفت: «دستور شما تمام و كمال اجرا شد.» پادشاه گفت: «بله، درست است، اما من دخترم را به خرچنگ نميدهم، مگر اينكه جلوي قصر من يك باغ بسازد كه در آن سه فواره باشد، اولي به جاي آب، طلا، دومي الماس و سومي برليان داشته باشند.»
پيرزن مجبور شد سه بار ديگر عصا را به زمين بكوبد، صبح روز بعد، باغ آماده بود. پادشاه اين بار رضايت داد و قرار جشن عروسي براي روز بعد گذاشته شد.
خرچنگ به ماهيگير گفت: «حالا اين عصا را بردار و با آن به كوه ضربه بزن. يك مرد سياه ظاهر ميشود و از تو ميپرسد «چه ميخواهي؟» به او بگو «سرورت پادشاه، مرا فرستاده تا به تو بگويم بايد لباس طلايي او را كه مثل خورشيد است، برايش بفرستي.» در ضمن بگو آن لباس گرانبهاي زنانه را كه با تكههاي طلا و سنگهاي قيمتي مثل دشت پر از گل شده را به تو بدهد. آنگاه هر دوي آنها را براي من بياور. در ضمن يك بالش طلايي هم برايم بياور.»
پيرمرد همهي دستورات را اجرا كرد. وقتي او آن لباس گرانبها را آورد، خرچنگ لباس طلايي را پوشيد، بعد روي بالش نشست و ماهيگير او را به قصر برد و خرچنگ لباس دوم را به عروس هديه داد.
جشن برگزار شد و وقتي عروس و داماد با هم تنها شدند، خرچنگ، داستان زندگي خود را براي همسرش تعريف كرد و برايش گفت كه او پسر بزرگترين پادشاه جهان است و يك روز اسير طلسمي شد كه روزها او را به شكل خرچنگ و شبها به شكل يك مرد در ميآورد. در ضمن او ميتوانست هر وقت دلش بخواهد، تبديل به عقاب شود.
كمي بعد از گفتن اين حرفها، او بدنش را تكان داد و فوراً تبديل به مرد جوان و خوش سيمايي شد. اما صبح روز بعد او دوباره به شكل خرچنگ درآمد. اين اتفاق هر روز تكرار ميشد. اما احترامي كه شاهزاده خانم براي خرچنگ قائل بود و رفتار مؤدبانهاي كه با او داشت، باعث تعجب خاندان سلطنتي ميشد. آنها احساس ميكردند رازي در ميان است؛ اما هرچه فضولي كردند چيزي دستگيرشان نشد.
يك سال گذشت و شاهزاده خانم صاحب پسري به نام بنجامين شد. اما اين موضوع براي همسر شاه خيلي عجيب بود؛ بنابراين از شاه خواهش كرد، از دخترشان بپرسد، آيا دلش نميخواهد به جاي خرچنگ، شوهر ديگري داشته باشد وقتي اين سؤال را از دختر پرسيدند، جواب داد: «من با خرچنگ ازدواج كردهام و تا آخر عمر همسر او باقي خواهم ماند!»
پادشاه به او گفت: «من ميخواهم به افتخار تو يك مسابقه ترتيب بدهم. بعد، از همهي شاهزادههاي دنيا براي شركت در اين مسابقه دعوت خواهم كرد. اگر از يكي از آنها خوشت آمد، ميتواني با او ازدواج كني.»
همان شب، شاهزاده خانم ماجرا را براي خرچنگ تعريف كرد. خرچنگ به او گفت: «اين عصا را بگير، جلوي در باغ برو و با آن دو ضربه به در بزن. مرد سياهي ظاهر ميشود و به تو ميگويد «چرا احضارم كردي و چه ميخواهي؟» به او بگو «پادشاه بزرگ، سرورت، مرا فرستاده تا به تو بگويم به زره طلايي و اسب و سيب نقرهاياش احتياج دارد.» آنها را بگير و برايم بياور.»
شاهزاده خانم اطاعت كرد و چيزهايي را كه خواسته بود، برايش آورد. شب بعد، شاهزاده خود را براي مسابقه آماده كرد و قبل از اينكه بيرون برود، به همسرش گفت: «يادت باشد، وقتي مرا ديدي، به كسي نگويي كه من همان خرچنگم، چون اگر موضوع فاش شود، دشمن مرا خواهد شناخت. با خواهرت پشت پنجره بنشين، من خودم را به آنجا ميرسانم و سيب نقرهاي را به تو ميدهم. آن را بگير، اما اگر كسي از تو پرسيد من كه هستم، بگو نميدانم.» بعد از گفتن اين حرفها، او با همسرش خداحافظي كرد، يك بار ديگر سفارشهاي مهم را تكرار كرد و رفت.
شاهزاده خانم همراه خواهرش پشت پنجره نشست و به تماشاي مسابقه مشغول شد. همان موقع شوهرش از راه رسيد و سيب را به او داد. زن سيب را گرفت و به اتاقش برد و كمي بعد شوهرش هم به آنجا برگشت. اما پدر شاهزاده خانم از اينكه دخترش به هيچ يك از شاهزادهها توجه نكرده، خيلي متعجب شده بود. بنابراين يك مسابقهي ديگر ترتيب داد.
خرچنگ همان دستورات قبلي را براي همسرش تكرار كرد؛ فقط اين بار سيبي كه مرد سياه به او داد، از طلا بود. اما قبل ار رفتن، شاهزاده به همسرش گفت: «من مطمئنم كه تو امروز مرا لو خواهي داد.» زن قسم خورد به كسي نگويد كه او كيست. شاهزاده يك بار ديگر هشدارهاي لازم را داد و رفت.
شب، وقتي شاهزاده خانم همراه خواهر و مادرش پشت پنجره نشسته بود، ناگهان شاهزاده با اسبش چهار نعل به آن طرف آمد و سيب طلا را به او داد.
با ديدن اين صحنه مادر از جا پريد، لبهايش را به گوش دخترش نزديك كرد و گفت: «احمق! حتي اين شاهزاده هم توجه تو را جلب نكرد؟» شاهزاده خانم ترسيد و ناگهان از دهانش در رفت و گفت: «او خود خرچنگ بود!»
مادر خيلي عصباني شد كه چرا اين موضوع را زودتر نفهميده است، او به اتاق دخترش دويد، پوست خرچنگ را كه روي زمين افتاده بود، برداشت و توي آتش انداخت. شاهزاده خانم بيچاره شروع كرد به گريه و زاري. اما فايدهاي نداشت؛ شوهرش ديگر برنگشت!
حالا بهتر است شاهزاده خانم را رها كنيم و سراغ بقيهي شخصيتهاي داستان برويم.
يك روز پيرمردي كنار رودخانهاي نشست تا تكه نانش را در آب خيس كند، اما ناگهان سگي از آب بيرون آمد، پريد و نان را از دستش گرفت و فرار كرد پيرمرد دنبال حيوان دويد، اما سگ كنار يك در رسيد، آن را هل داد و وارد شد، پيرمرد هم دنبالش رفت. او نتوانست سگ را پيدا كند، اما متوجه شد كه بالاي يك پلكان ايستاده است. از آن پايين رفت؛ وارد قصر باشكوهي شد كه در وسط تالار بزرگش، ميز خيلي بزرگي قرار داشت تا ببيند چه اتفاقي ميافتد.
نزديك ظهر صداي بلندي به گوش رسيد كه پيرمرد را حسابي ترساند. وقتي كمي حالش جا آمد، از پشت تابلو نگاه كرد و ديد دوازده عقاب وارد قصر شدند و با ديدن اين صحنه، وحشتش چند برابر شد. عقابها به طرف حوضي كه وسط آن يك فواره قرار داشت، رفتند و خود را در آن شستند. ناگهان دوازده عقاب تبديل به دوازده جوان زيبا شدند. آنها پشت ميز نشستند و يكي از جوانها، يك ليوان نوشيدني برداشت و گفت: «به سلامتي پدرم!» و ديگر گفت: «به سلامتي مادرم!» و هر كس به نوبت جملهاي به زبان آورد تا اينكه يكي از آنها گفت:
«به سلامتي همسر عزيزم
كه تا هست، شاد زندگي كند
و نفرين بر مادر سنگدلش
كه باعث شد پوست طلاييام بسوزد!»
و بعد با گفتن اين حرف به گريه افتاد. جوانها از پشت ميز بلند شدند و به طرف فواره رفتند، دوباره تبديل به عقاب شدند و پرواز كنان از آنجا رفتند.
كمي بعد پيرمرد هم از قصر خارج شد و به طرف خانهاش رفت. مدتي گذشت. روزي پيرمرد شنيد شاهزاده خانم بيمار است و تنها چيزي كه حالش را بهتر ميكند، شنيدن قصهاي جالب است. او به قصر رفت و پس از گرفتن اجازه نزد شاهزاده خانم رفت. بعد، پيرمرد اتفاقات عجيبي را كه در قصر زيرزميني ديده بود به صورت قصه براي شاهزاده خانم تعريف كرد. به محض اينكه قصهي پيرمرد تمام شد، شاهزاده خانم پرسيد كه آيا ميتواند دوباره قصر را پيدا كند.
پيرمرد جواب داد: «بله! البته!»
زن از او خواست كه فوراً با هم به آنجا بروند. پيرمرد اطاعت كرد. وقتي به قصر رسيدند، هر دو پشت تابلو پنهان شدند، پيرمرد از شاهزاده خانم خواست كاملاً ساكت باشد. كمي بعد، عقابها وارد شدند و به شكل چند مرد جوان درآمدند. شاهزاده خانم فوراً شوهرش را شناخت و خواست از مخفيگاه بيرون برود، اما پيرمرد اجازه نداد. جوان پشت ميز نشستند و شاهزاده يك بار ديگر در حالي كه ليوان نوشيدني را بلند كرده بود، گفت:
«به سلامتي همسر عزيزم
كه تا هست، شاد زندگي كند
و نفرين بر مادر سنگدلش
كه باعث شد پوست طلاييام بسوزد!»
شاهزاده خانم ديگر نتوانست تحمل كند، از پشت تابلو بيرون آمد و به سوي شوهرش دويد. مرد فوراً همسرش را شناخت و گفت: «يادت ميآيد به تو گفتم امروز مرا لو خواهي داد؟ حالا فهميدي كه راست ميگفتم؟ اما ديگر همه چيز تمام شد! خوب گوش كن، طلسم من تا سه ماه ديگر ادامه خواهد داشت. آيا قبول ميكني كه تا آن موقع با من اينجا بماني؟»
شاهزاده خانم قبول كرد و به پيرمرد گفت: «به قصر برگرد و به پدر و مادرم بگو كه من اينجا هستم.»
پدر و مادر شاهزاده خانم با شنيدن حرفهاي پيرمرد خيلي ناراحت شدند، اما خيلي زود سه ماه گذشت و شاهزاده براي هميشه تبديل به انسان شد. آنإها با هم به خانه برگشتند و با خوشحالي در كنار هم زندگي كردند.»
كتاب زرد را «اندرو لنگ» نوشته است كه چاپ دوم آن سال 89 از سوي انتشارات قدياني وارد بازار كتاب شده است. اين كتاب 6000 تومان قيمت دارد.
نظر شما