سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - رضا اسکندری پژوهشگر جامعهشناسی ادبیات: رمان «چاربرجی» با مولفههای ادبیات اقلیمی و مکتب ادبی جنوب نگارش شده است. صنعت نفت، تهنشستهای فرهنگی، زبان آداب و رسوم مردمان جنوب، در فضا و جهان داستان، گویای این ماجراست.
در این رمان، اقلیم عنصری تاثیرگذار و تعیینکننده در شکلگیری هویت، تعارض و سرنوشت شخصیتهاست بهگونهای که میتوان گفت رابطه میان اقلیم و شخصیتها یک رابطه دو سویه و کاملاً معنادار است و میتوان اقلیم را دارای ویژگیهای خاص شخصیتی، در نظر گرفت که در پیشبرد پیرنگ موثر است.
صفرزاده با بهرهگیری از روایت موزاییکی تلاش میکند یک روایت غیرخطی بسازد و مرز میان امر واقعی و امر روانی را در هم بشکند و تجربهای روایی بسازد که همزمان بر تنشهای اجتماعی، ناامنی زیستی و اضطرابهای درونی استوار باشد.
ساختار فیزیکی منحصر به فرد رمان نیز جالب توجه است، رمان از چهار برج تشکیل شده که هر برج از چندین خشت شکل میگیرد. این نوع تقسیمبندی فصلهای رمان تصادفی نیست زیرا هر برج نماد یکی از شخصیتهای اصلی داستان است که کانون روایت میشود.
این نوع تقسیمبندی از لحاظ زیباییشناسی دارای اهمیت است زیرا میتوان تمام خشتها و چهار برج را باهم جابهجا کرد بیآنکه خدشهای به روند و شیوه روایت وارد شود، مثلاً میتوان خشت اول را با خشت دوم یا سوم یا آخر، یا برج اول را با برج دوم یا سوم جابهجا کرد و درنهایت همه فرو میریزند.
در چاربرجی، فضاهای جنوب با جزئیاتی دقیق و گاه سوررئال تصویر میشود؛ فضایی که در آن قدرت، مناسبات طبقاتی، خشونت پنهان و حافظه جمعی نقشی تعیینکننده دارند.
روایت رمان با زاویهدیدی انعطافپذیر به ذهنیت شخصیتها (فتاح، شمایل، ملاشاولی) نزدیک میشود، بی آنکه در دام روایت تکصدایی بیفتد. این ساختار امکان میدهد که خواننده به شکافهای روانی، انگیزههای ناپیدا و تضادهای رفتاری شخصیتها اشراف پیدا کند؛ کاری که رمان را به متنی قابلتحلیل در چارچوب نظریههای روانکاوی، جامعهشناسی ادبیات و حتی فلسفهی اگزیستانسیال (نوعی تنهایی شخصیت با جهان هستی) بدل میکند.
چاربرجی نمونهای موفق از پیوند ادبیات اقلیمی با مضامین اسطورهای به ویژه اسطورههای شاهنامه و روانشناختی با رویکردهای فراروایی است؛ رمانی که نشان میدهد چگونه روایت بومی میتواند ظرفیتهای فرمی و ساختاری گستردهتری را فعال کند و از محدوده بازنمایی جغرافیا فراتر رفت.
زمان داستانی در این رمان کمتر از ۱۰ دقیقه است. همان زمانی که نزدیک غروب است و شخصیت اصلی داستان بر گور شمایل معشوقهاش نشسته است و تمام زندگیاش از پیش چشمش رد میشود. در زمانی که باران بند آمده است و همهچیز آرام است. باران و هیاهو نشان از تلاطم و فراز و فرود گذشته زندگی فتاح دارد و آرامش پس از باران غروب قبرستان، نماد پایان زندگیاش است؛ شخصیتی که از لای کش و قوسهای زندگی، سرسختانه جان سالم به در میبرد و در هنگام مرگ بالای گور شمایل میرود. فتاح در دام جبر اجتماعی تمام زندگیاش را میبازد البته از روی ناآگاهی.
نویسنده در این رمان میخواهد نشان بدهد که ناآگاهی باعث میشود که جبر و جامعه برای شخص تصمیم میگیرد. وقتی به دلیل همان جبر فتاح از دیار خود به شهر دیگری فرار میکند و بر سر اتفاق با مظفر آشنا میشود، بستر برای درس خواندن و آگاهیاش آماده میشود و از آن به بعد فتاح خودش برای خودش تصمیم میگیرد، نه زور جامعه و اطراف. همین است که دخترش را پیش خودش میآورد و حتی در مقابل زور میایستد؛ جایی که فرد انگلیسی قصد مزاحمت برای زن ایرانی را دارد، فتاح چنان جلویش میایستد و زیر گوشش میزند که شخص خودش را خیس میکند با اینکه میداند این حرکتش، تمام کار و زندگیاش را میتواند تحت تاثیر قرار دهد. این نشان میدهد که مسئله اصلی داستان رابطه جبر با آگاهی است و نویسنده بر آن تاکید دارد.
رمان در عین تاریخی و اسطورهای ظرفیت زیادی برای نقد جامعهشناسانه دارد که میتواند با این شیوه پژوهش زوایای دیگر آن را برای مخاطب هویدا کرد.
نظر شما