به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک، رضا مهدوی هزاوه در نشست ادبی ویژه بررسی آثار شمس لنگرودی با اشاره به شیوه ورود این شاعر و نویسنده به جهان ادبیات گفت: شمس لنگرودی در آغاز داستانهایی با الهام از سبک آلفرد هیچکاک برای مجله اطلاعات هفتگی ارسال میکرد؛ داستانهایی که چاپ نشد اما همین تجربه نقطه شروع جدی او در مسیر ادبیات بود و بعدها به عرصه شعر و رماننویسی وارد شد.

ویژگیهای رمان «میروم که به کنسرت برسم»
وی درباره رمان تازه لنگرودی با عنوان «میروم که به کنسرت برسم» توضیح داد: این اثر سومین رمان این شاعر و نویسنده است و از ویژگیهایش پایان غافلگیرکنندهای است که نمیتوان جزئیاتش را لو داد. لنگرودی برخلاف طرفداران «پلات باز»، بر پایانبندی مشخص تأکید دارد و این رمان نیز به همین سیاق نوشته شده است.
مهدوی هزاوه با اشاره به روند شکلگیری اثر بیان کرد: لنگرودی این رمان را در فضایی غریزی آغاز کرده و خود گفته است که تا میانههای کار نمیدانسته قرار است به کدام سمت برود. همین رویکردیعنی نوشتن بدون نقشه اولیه، سبکی است که برخی نویسندگان آن را نمیپسندند اما او در نهایت روایت را به انسجام رسانده است.
به گفته مهدوی هزاوه، رمان «میروم که به کنسرت برسم» نشانههایی از زندگی شخصی نویسنده است. شخصیت مراد، با تلخیها، تنهاییها و سرخوردگیهایش، رگههایی از تجربه زیسته خود لنگرودی را دارد. حتی بخشهایی از روایت، مانند توصیف زمان در زندان، برگرفته از تجربه واقعی نویسنده است؛ تجربهای که بعدها خود او نیز در مصاحبهای به آن اشاره کرده است.
تحول فکری شمس لنگرودی
وی ادامه داد: لنگرودی سالها بر این باور بود که شعر میتواند جهان را تغییر دهد، اما در ۵۳ سالگی به نقطه تحول فکری رسید. انتشار مجموعه «۵۳ ترانه عاشقانه» سرآغاز بازگشت او به درون و نوعی نگاه خیامی به زندگی بود؛ نگاهی که حقیقت را نه در بیرون، بلکه در مواجهه صادقانه با خویشتن میجوید.
مهدوی گفت: برای فهم جهان فکری شمس لنگرودی باید به این نکته توجه کرد که او همواره بر یافتن معنا در دل بحرانها تأکید دارد؛ همان معنایی که به تعبیر خودش، هرکسی باید در «آشویتس درونی» خویش آن را جستوجو کند.
جهان شمس لنگرودی؛ تلفیقی از سادگی، اندوه و امید لجوجانه

فرامرز احمری از شاعران استان نیز در این دورهمی ابتدا مروری کوتاه بر زندگی و کارنامه شمس لنگرودی داشت و گفت: شمس لنگرودی، متولد ۲۶ آبان ۱۳۲۹ در لنگرود، از دهه ۵۰ فعالیت حرفهای خود را با شعر آغاز کرد و بعدها با آثاری چون «تاریخ تحلیلی شعر نو» و مجموعههای متعدد شعر، جایگاه ویژهای در ادبیات معاصر یافت.
وی سپس با اشاره به گرایش لنگرودی به سادگی در زبان افزود: چه در شعر و چه در داستان، زبان او بیپیرایه، گفتاری و سرراست است. منتقدانی چون رضا براهنی این سادگی را نقد کردهاند، اما در شعرگفتار لنگرودی عناصری وجود دارد که این انتخاب را موجه میکند؛ از جمله تصویرسازیهای موجز، طنز تلخ و عاطفه مهار شده.
احمری با تأکید بر عبور لنگرودی از سنتزدگی گفت: در بیشتر آثار او تلاشی جدی برای فاصله گرفتن از ادبیات کهن و حرکت به سوی نگاه مدرن دیده میشود. از فروغ به این سو، شعر ما به سمت عینیتگرایی رفته و لنگرودی نیز ادامه همین مسیر است.
وی درباره مؤلفههای احساسی و زیباییشناختی در آثار لنگرودی بیان کرد: در شعر او ترکیبی از اندوه، امید لجوجانه و نوعی موسیقی پنهان وجود دارد؛ موسیقیای که حتی در زبان ساده و گفتاری نیز قابل تشخیص است. این یأس و امید همزمان، بخشی از جهان شاعرانه اوست.
احمری با خواندن نمونههایی از اشعارلنگرودی از جمله تصاویری از باران، انتظار و تنهایی گفت: شعر شمس روایت انسانی معاصر است؛ انسانی میان سنت و جهان مدرن، گرفتار اضطراب اما همچنان امیدوار.
وی در پایان تأکید کرد: هر شاعر اثر انگشت خود را دارد و در شعر لنگرودی این اثر انگشت، همان آمیزه عشق، اندوه و امیدی است که مخاطب را آزار نمیدهد، بلکه همراهی میکند.
گفتوگو درباره چهارمین نشست ادبی باغ کتاب و رمان تازه شمس لنگرودی

رضا مهدوی، نویسنده و منتقد ادبی نیز درباره این نشست افزود: این کتاب سومین رمان شمس لنگرودی است و داستان شخصیتی به نام مراد را روایت میکند؛ فردی که با پدر و سنتهای اطرافش درگیر است و این چالشها را در قالب یادداشتها و روایتهای شخصی از کودکی تا بزرگسالی بازتاب میدهد.
مهدوی در پاسخ به پرسشی درباره فعالیتهای تازه خود گفت: بهتازگی کتابی با عنوان «کاش روزها شب بود» منتشر کردهام که مجموعهای از هفت روایت درباره بازار سنتی اراک است. این روایتها توسط هنرجویانم نوشته شده و من نیز مقدمه آن را تهیه کردهام. کتاب توسط نشر «دَدِه» اراک منتشر شده، اما هنوز معرفی عمومی نشده و بهزودی مراسم رونمایی آن برگزار خواهد شد.
بخشی از کتاب «میروم که به کنسرت برسم» که در این نشست خوانده شد «…مادر که رفت، زری مثل مرغ سرکنده شده بود و آرام و قرار نداشت؛ میرفت طرف پنجره پرده را کنار میزد به دروازه نگاه میکرد و سر جایش برمیگشت. میدیدیم چشمش قرمز شده است. مادر جایی نداشت برود. خانوادهاش در شهری دور زندگی میکردند. هرگز هیچ مهمانی مگر بسیار رسمی به خانه ما پا نگذاشته بود. یک ساعتی گذشت خبری از مادر نشد. پاییز بود. هوا داشت سرد میشد. مادر کجا رفته است؟ نگرانی ما لحظهبهلحظه بیشتر میشد. نمیدانستیم بخاری چطور روشن میشود. لحافتشک سنگین بود و نمیتوانستیم از کمد رختخوابها بیرون بکشیم. ساعت حدود یازده شب شده بود. مادر کجا ممکن است رفته باشد؟ بلند شدم. در کمد را باز کردم. چنان سرمای گزندهای بیرون زد انگار که بال دارد و زنده است. تشنهام شده بود. به آشپزخانه که میرفتم سایه مادرم را میدیدم که انگار در آشپزخانه ایستاده و میپرسد: «دنبال چی میگردی، مراد؟» میترسیدیم برویم پایین و پارچ آب را برداریم. فقط صدای رفتوآمد گاهگاهی مردم در کوچه از نگرانی و ترسمان کم میکرد. از تالار که به حیاط تاریک نگاه میکردم، انبوهی از ارواح و اجنه را میدیدم که میرقصیدند و از خالی شدن خانه شادی میکردند. زری گوشهای از اتاق زیر پتویی کز کرده بود و صدای نفسهای غمآلودش را میشنیدم. سازم را برداشته بودم. نگاهش میکردم و دستودلم یاری نمیکرد.
از همان دوران طفولیت، همیشه چیزی هست که رنجت بدهد. بعدها فهمیدم که عدهای مغلوب رنج میشوند، عدهای از رنج درس میگیرند و قویتر میشوند. اهمیت رنج برای این عده دوم است. رنج زیاد آدمی را بیحس میکند. احساسات و خیالات رنگ میبازند و تو جزئی از اشیا میشوی. ما در مصائب و رنج پوست میاندازیم و نو به نو با پوست ضخیمتر زندگی میکنیم تا جایی که رسماً به کرگدنی آدمنما تبدیل میشویم. و من از دسته دوم بودم. رنج کشیده بودم، قوی شده بودم اما توانایی به چه درد میخورد در جایی که زندگی از تو قویتر باشد؟ …»
نظر شما