سرویس بینالملل خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: گرترود استاین، ویرجینیا وولف و همروزگارانشان هرکدام راه خود را میرفتند، اما در یک چیز اشتراک داشتند: باور به اینکه ادبیات باید طنابش را از گذشته ببرد. در نگاه آن نسل، دشوارنویسی یک انتخاب نبود؛ بخشی از بازی بود. و همین انتخاب است که امروز نیز در خوانش ما از مدرنیسم سایه میاندازد.
کافی است دو نمونه کلاسیک آن دوره را کنار هم بگذاریم: اولیس (Ulysses) اثر جیمز جویس و خانم دالووی (Mrs Dalloway) اثر ویرجینیا وولف. هر دو کوششیاند برای فشردهکردن یک زندگی در یک روز؛ تجربهای ساعتبهساعت و حتی فکربهفکر، همانجایی که اصطلاح «جریان سیال ذهن» معنا پیدا میکند. همانطور که کوبیسم از یک چهره چند نما میسازد، این رمانها نیز از ذهن شخصیتها چند تصویر همزمان ارائه میدهند. طبیعی است که خوانندگان نخستین سر درگم میشدند. روایت مشهور است که استاین با دیدن پرترهاش نزد پیکاسو گفت «من شبیه این نیستم» و جواب شنید: «خواهی شد.» وولف هم وقتی صدای اعتراض خوانندگانش را میشنید که «این معنا ندارد»، فقط میتوانست وعده بدهد «معنا خواهد یافت.»
استاین و وولف فقط یکبار یکدیگر را دیدند؛ دیداری پرطعنه که وولف بعدها در نامهای به خواهرش آن را ثبت کرد. او نوشت استاین «اصرار دارد محبوبترین نویسنده زنده است». کلمهای که شاید امروز لبخند بیاورد، اما برای نویسندهای که خود نماد «غیرقابلفهمی» بود، سوءتفاهمی طبیعی است. استاین، برخلاف جایگاه امروزینش، در زمان خودش برای یافتن ناشر جدی مشکل داشت.
یکی از نمونههای شاخص آثار او رمان بلند ساختنِ آمریکاییها (The Making of Americans) است؛ کتابی بیش از ششصد صفحه با تکیه بر تکرارهای آگاهانه. ناشر کوچکی در پاریس نسخه محدودی از آن منتشر کرد، اما استاین امیدوار بود وولفها در انتشارات هوگارت آن را بپذیرند. نتیجه اما رد صریح بود؛ آن هم با طنزی که وولف در دفتر یادداشتش ثبت کرده است.
یک قرن پس از این ماجراها، جایگاه استاین، وولف و جویس تثبیت شده است؛ چهرههایی که هر نسل دوباره به سراغشان میرود تا رمزهای تازهای از آن «دشواری خوشایند» بیرون بکشد. این میراث فقط به آن سه محدود نمیشود؛ ازرا پاوند، تی.اس. الیوت، اچ.دی. و ویلیام کارلوس ویلیامز نیز در ساختن افق فکری مدرنیسم نقشی تعیینکننده داشتند. فرانچسکا وِید در زندگینامه تازهاش، گرترود استاین: یک پسازندگی (Gertrude Stein: An Afterlife)، این جهان را از زاویه اولین دیدار استاین و پیکاسو روایت میکند؛ صحنهای که بهخوبی پیچیدگی دریافت مدرنیسم را نشان میدهد.
استاین نسبت به چهرههای ادبی زمانهاش رویکردی عجیب داشت. از جویس خوشش نمیآمد و او را رقیب میدید؛ وقتی خبر انتشار اولیس را شنید، بهجای سفارش کتاب، عضویتش را از کتابخانه ناشر آن لغو کرد. به روایت زندگینامهنویسان، موفقیت جویس برایش «تحملناپذیر» بود.
مدرنیسم برخلاف جنبشهایی مثل سوررئالیسم یا فوتوریسم، مانیفست مشخصی نداشت؛ بیشتر «اقلیمی ذهنی» بود، همانگونه که ژانت مالکوم در دو زندگی (Two Lives) مینویسد. پاوند، از معدود کسانی که از دورتر میدید، نسخهٔ اولیهٔ سرزمین هرز (The Waste Land) را با قیچی کوتاه کرد و از آن اثری مدرن ساخت؛ و انتشار سریالی اولیس را هم پیش برد. شعار مشهورش «نو کن» بعدها عنوان کتابی از او شد و در بحثهای مدرنیسم همچنان تکرار میشود.
همین روحیه نوجویی باعث شد خوانش وولف از جویس همزمان با تحسین و دلخوری باشد. در دفتر روزانهاش درباره اولیس نوشت: «ادعایی است. کممایه است.» اما واقعیت این است که خانم دالووی، سه سال بعد از اولیس، بهوضوح از همان خانوادهٔ روایی سر برآورد. هر دو رمان یک روز را در پایتختی پرتنش دنبال میکنند و هر دو با نمادها و تصاویر تکرارشونده پیش میروند: از خوراکیهای بلوم تا گلهای کلاریسا. پایانبندی این دو نیز نوعی آینهکاری احساسی است؛ «بله» ی مالی بلوم در اولیس و هیجان پیتر والش در واپسین سطرهای خانم دالووی.
پرسش اما این است: جایگزین مدرنیسم امروز چیست؟ تری ایگلتون در کتاب مدرنیسم: ادبیاتی در بحران (Modernism: A Literature in Crisis) یادآوری میکند که «نو بودن» همیشه فضیلتی مستقل نیست؛ نمونههای تلخش را در زندگی روزمره میبینیم. او با طعنه میگوید «بداعت همان چیز قدیمی است»، و این طنز در دل بحثی بزرگتر درباره هنر امروز معنا پیدا میکند.
جهان ادبیات و هنر اکنون زیر تأثیر افزایش حضور هنرمندان زن و نویسندگان غیرسفیدپوست قرار دارد؛ تحولی مهم که هم به غنا افزوده و هم باد تازهای در جهت «تأییدهای درست» وزانده است؛ بادی که گاهی منتقدان را از معیارهای قدیمیِ «اصلاح ذوق» دور میکند. آیا این تغییرات آثار همسنگ سرزمین هرز، اولیس یا خانم دالووی به ارمغان خواهد آورد؟ شاید، و همانطور که همینگوی میگفت: چه خیال خوشی است.
نظر شما