به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «من با تو بزرگ شدم» نوشته فرزانه ایراننژاد پاریزی، روایتی داستانی از زندگی و خاطرات فرزند یک شهید جانباز که در نشر شاهد منتشر شده است. این اثر در ۱۵۲ صفحه منتشر شده و از کودکی تا بزرگسالی، اسماعیل، پسر شهید حکمتی، را دنبال میکند. داستان از سالهای نخست زندگی اسماعیل آغاز میشود؛ پسری روستایی که مادرش هنگام تولد او و خواهر دوقلویش از دنیا میرود.
اسماعیل در همان سالها با سختیهای زندگی آشنا میشود؛ مدتی به خاطر تنبیه شدن توسط ناظم مدرسه تصمیم میگیرد مدرسه نرود و درس را ترک کند. پدر او را با خود سرِ کار میبرد و او وقتی سختیهای کار پدر را میبیند، تصمیم میگیرد درس را ادامه دهد تا بتواند زحمات او را جبران کند. دوباره به مدرسه بازمیگردد و تصمیم میگیرد آیندهاش را با تلاش بسازد. روزی در روستا، اتفاقی باعث میشود مسیر زندگی او مشخص شود؛ آشنایی با پزشکی که برای کار جهادی به روستایشان میآید. پزشک از اسماعیل و دوستش میخواهد در کارها به او کمک کنند. کار کردن کنار دکتر علاقهای به پزشکی در اسماعیل ایجاد میکند. او در کنار پزشک به بیماران کمک میکند و همین تجربه علاقهی او به پزشکی را شکل میدهد. به درخواست و اصرار اسماعیل، به شهر میرود و پدر او را در مدرسه شبانهروزی شهر ثبتنام میکند.
ترکشی که در سرش جا خوش کرده بود
با آغاز جنگ ایران و عراق، زندگی او تغییر میکند. نخستین شهید روستا همسنوسال اوست و همین موضوع علاقهاش به جبهه رفتن را بیشتر میکند. اما سن کمش مانع از حضورش در جبهه میشود. او به همراه دوستانش در مسجد و بسیج محله، در کارهای داوطلبانه و کمکرسانی به رزمندگان فعالیت میکند، اما پدر از او پیشی میگیرد و برای جبهه ثبتنام میکند.
سه ماهی میشود که از پدر خبری ندارند. با پیگیریهای اسماعیل، مشخص میشود که ترکشی به سر پدر خورده و در بیمارستان اهواز بستری است. اسماعیل او را به بیمارستانی در تهران منتقل میکند تا پزشکان و جراحان بهتری بتوانند او را عمل کنند. پدر در جبهه مجروح شده و سالها با مشکلات جسمی ناشی از ترکش در سرش بستری میماند. پدر روزبهروز ضعیفتر میشد و بعد از چند ماه تشنج هم به دردهایش اضافه شد. ترکشی در نقطهای از سرش جا خوش کرده بود و تعادل راه رفتن را از او گرفته بود.
اسماعیل در حالی که از پدرش پرستاری و مراقبت میکرد، درسهای امتحاناتش را هم میخواند، چون دوست داشت جراح مغز و اعصاب شود و همان ترکشی را که در سر پدر او را اذیت میکرد، خارج کند. پزشکان نمیتوانستند او را عمل کنند، چرا که احتمال داشت توان جسمیاش را به طور کامل از دست بدهد و فلج شود.
رویای کودکی که پزشک شد
شب پیش از امتحان کنکور، اسماعیل و دوستش اصغر از آینده و آرزوهایشان حرف میزنند. پس از آزمون، خبر میرسد که حال پدر وخیم شده است. روزها در بیمارستان میگذرد و پزشکان امیدی به جراحی ندارند. در همین روزها نتایج کنکور اعلام میشود. اسماعیل نمیخواست حتی لحظهای پدر را رها کند و به دنبال روزنامه برود تا نتیجه را ببیند، اما به اصرار پدر میرود تا نتیجه سالها تلاشش را ببیند.
دیدن اسمش در لیست قبولیهای پزشکی عقل را از سرش میپراند. خوشحال و هیجانزده تا بیمارستان میدود تا خبر را به پدر بدهد. وقتی میرسد، جمع پرستاران و پزشکان را میبیند که بالای سر پدر ایستادهاند و تلاش میکنند با شوکهایی که به قفسه سینهاش میزنند ضربان قلبش را برگردانند. اما بیفایده بود. خطها دیگر صاف و ممتد شده بودند.
کتاب در بخش پایانی ادامه زندگی اسماعیل را بازگو میکند؛ او سرانجام به رویای کودکیاش میرسد و پزشک و متخصص جراحی مغز و اعصاب میشود. همراه با اصغر که دندانپزشک شده بود، چند وقت یک بار تیمی پزشکی تشکیل میدهند و به روستای زادگاهشان میروند تا بیماران را معاینه کنند و برایشان دارو ببرند.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«نمیدانم مسیر دکه روزنامه فروشی را تا بیمارستان در چند دقیقه دویدم. روزنامه را در هوا چرخاندم و از جلو چشمهای متعجب نگهبانی که به دیدن این رفتار من عادت نداشت گذشتم و در چشم بر هم زدنی به اتاق بابا رسیدم اتاق شلوغ بود؛ دکتر امانی و پرستارها دور تختش جمع بودند اجازه ندادند وارد شوم فقط از پشت شیشه دیدم که چطور با هر شوک قفسه سینه استخوانیاش بالا میرفت و خطهایی که ضربان قلبش را نشان میدادند.
موج کوتاهی بر میداشتند و بعد از چند لحظه به خطی صاف و ممتد تبدیل شدند. اشتیاقی که تا چند لحظه پیش بندبند وجودم را پرکرده بود به اندوهی سخت گره خورد؛ بیصدا اشک ریختم و پشت در اتاق مثل روزنامه خیس میان دستهایم مچاله شدم.»
کتاب «من با تو بزرگ شدم» به قلم فرزانه ایراننژاد پاریزی در ۱۵۲ صفحه، با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه و بهای ۱۲۰ هزار تومان به تازگی از سوی نشر شاهد و به همت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان روانه بازار کتاب شده است.
نظر شما