جمعه ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۵۲
بلوچ؛ جغرافیای ۴۷ سرمستی با کتاب‌

آفتاب، درجه‌ای کوتاه نمی‌آید؛ بی‌امان کف خیابان بی‌دفاع را داغ‌تر می‌کند و هُرم گرما، حکم دیواری از آتش دارد که بلوچ را خلوت‌تر کرده است، نشسته‌ایم زیر سایه بلوچ، و پیرمرد از روزگار رفته می‌گوید.

سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا سمیه حسن‌نژاد: کاسبان خیابان رشید ۱۱۵ محله تهران‌پارس پایتخت، زخم‌خورده از تیغ آفتاب مرداد، یک دست به کمر، یک دست به چارچوب در مغازه، ایستاده‌اند، چشم به‌راه روزی؛ منتظران پایان خاموشی‌های اضطراری برق تهران.

یکی از هزاران، کلیددار «بلوچ».

راوی «بلوچ»

«اسم: قاسم

شهرت: یونسی

۷۳ سالمه…»

به اعتباری، ۲۴ سالگی راوی و به حکم تقویم، سال ۱۳۵۷ خورشیدی، بلوچ در پایتخت متولد شد.

«از سال ۱۳۵۵ وارد کار کتاب شدم؛ یه دوستی داشتم به اسم ولی‌الله یوسفی، تو انتشارات ققنوس کار می‌کرد. یه سرمایه گذاشتیمُ توی خیابون گرگان به اندازه پولی که داشتیم، یه مغازه ۲۱ متری باز کردیم؛ اجاره بود. زندگیمون می گذشت دنبال سود زیادی نبودیم، اهل این چیزاها نبودیم مثل دلالی یا کارای دیگه. اول با لوازم‌التحریر و کتاب شروع کردیم از پخشی‌های مختلف و انتشارات امیرکبیر یا خوارزمی کتاب میاوردیم. خورد به انقلاب، مردم شوق انقلاب داشتند؛ میومدن کتاب می‌خریدن. گاهی هم سفارش میدادن براشون میاوردیم. کم‌کم دیگه فقط کتاب داشتیم؛ جواز کتابفروشی گرفتیم؛ شد کتابفروشی بلوچ»

اما عمر این دوستی دراز نبود.

«یوسفی بعد از یه مدتی رفت توی خیابون «خاک سفید» خونه بسازه، آخه مستاجر بود اما یه روز زمستون، موقع ساخت و ساز، دیوار ریخت روی سرشُ فوت کرد!»

پایان دوستی دنیایی دو رفیق، پایان بلوچ نبود.

«اون نسبت به کار کتاب، واردتر بود، خُب منم یواش یواش تجربه‌ام زیاد شد. بعد از یوسفی، جواز کتابفروشی رو به نام خودم کردم.»

بلوچ؛ جغرافیای ۴۷ سرمستی با کتاب‌

کوچ «بلوچ»

زندگی «بلوچ» دور از شور و حال کتابفروشی‌های راسته کتاب تهران، به دست دو رفیق کوک، و با کوچ به جغرافیایی دیگر از شهر، ماندنی شد.

«سال ۱۳۷۰ اومدم محله تهرانپارس، اینجا رو خریدم.» مغازه‌ای به قاعده ۲۰ و چند متر فراخ‌تر از بلوچ خیابان گرگان. سقفی بلند و دیوارهایی سرتاسر پوشیده از قفسه‌های کتاب. میانه فروشگاه هم راهروهایی تنظیم شده از همان جنس قفسه؛ به قاعده عبور یک اهل کتاب فاصله دارند، باریک اما دل‌انگیز؛ جهانی از کلمه و نور، هرچند گردی از ۲۰ و اندی سال فراموشی نشسته بر جلدها.

«قفسه‌ها قدیمی‌اند؛ ۳۰ سال پیش، خودمون طراحی کردیم. یه پسر عمه داشتم بازنشسته ارتش بود همکاری کردیم و ساختیم. اوایل، پخش کتاب داشتم به شهرستان و اطراف تهران کتاب ارسال می‌کردم اما دیگه بستم و شد کتابفروشی.» ادامه حیات در محیط کتاب. نگهداشتِ همان حرفه دوران جوانی که گذشت اما با همان باور زیر سایه کتاب ادامه داد: «این کارو سالم‌ترین کار جامعه می‌دونم.» به ۴۰ و اندی سال پیش که برمی‌گردد خودروایتِ کوتاهی دارد: «اهل ریا نبودم؛ خواستم یک زندگی ساده داشته باشم همین!»

غصه‌های «بلوچ»

آفتاب، درجه‌ای کوتاه نمی‌آید؛ بی‌امان به کف خیابان بی‌دفاع می‌تابد و هُرم گرما، حکم دیواری از آتش که خیابان رشید ۱۱۵ تهران‌پارس و بلوچ را خلوت‌تر کرده است. نشسته‌ایم زیر سایه بلوچ، و پیرمرد از روزگار رفته می‌گوید.

«اوایل خوب بود؛ کتاب‌های کنکور فنی و مهندسی مشتری داشت اما ۶ ماهه حتی یه جلد فنی و مهندسی هم نفروختم! قبلاً ۱۰ تا ۱۰ تا از هر کتاب میاوردیم اما الان دیگه با درخواست، مشتری کتاب میاریم.»

و خاک کتاب‌های ردیف بالای قفسه‌ها: «قدیمی‌ترین کتابا، اون جا، اون بالا است؛ حداقل ماله ۲۰ تا ۲۵ سال پیشِ»

به همان رسم قدیم اصرار دارد و پاسخش به نوسازی بلوچ؛ یک کلمه است؛ «نه».

نه به اضافه شدن کافه به کتابفروشی، نه به طراحی ویترین و نه به هرچیزی که رنگ دلخواه پیرمرد را از بلوچ می‌گیرد. فقط همان سیاقی که بود باید بماند؛ مشتری بیاید، اسم کتابی که می‌خواهد بگوید و آقای کتابفروش برایش بیاورد. همین.

چرا؟

چون «اندازش خوبه نمی‌تونم بالکن بزنم، شهرداری اجازه نمیده»! و دیگر دلیل آقای کتابفروش برای کافه اینکه «می‌خوان بیان اینجا چند ساعت کتاب بخونن، بحث سیاسی کنن. هرکی درد و دل داره میاد اینجا دیگه، بقالی که نمیره اما من اجازه نمی‌دم. دوست ندارم.»

مقاومت پیرمرد را شاید بچه مدرسه‌ای‌های قدیم بتوانند، بشکنند. همان‌هایی که حالا خانم وآقای زندگی خودشان شدند؛ بعضی‌ها هنوز در مرز ایران نفس می‌کشند و بعضی برای هدفی، جغرافیایی دیگری اختیار کرده‌اند. گاهی که می‌آیند سری به آقای کتابفروش می‌زنند و سرزندگی دوره کودکی را تجدید می‌کنند.

«مشتری‌های قدیمی سری به من می زنن. از اینکه سرپا وایستادم و فعلاً جمعش نکردم یا ساندویچی‌اش نکردم، تعجب می‌کنن. بالاخره علاقه دارم. می‌گم، کتاب می‌فروشم، دارم علم می‌فروشم.»

بلوچ؛ جغرافیای ۴۷ سرمستی با کتاب‌

نشر «بلوچ»

صورت و رنگ دیگری برای رونق کتابفروشی نمی‌پسندد اما دشواری شروع مسیر جدیدی را به جان خریده است. «تازگیا وارد کار نشر شدیم. دو تا کتاب چاپ کردیم. ترجمه پسرمه سیاوش یونسی. چهارتا پنج تا کتاب دیگه هم زیر چاپ داریم. بازم بد نبوده اما هنوز به اون صورت جا نیفتاده ۵۰۰ تا ۶۰۰ نسخه چاپ شده، یواش یواش داره جا میفته.» برق چشمانش وقتی درباره کتاب‌های جدید و ترجمه‌های سیاووش، نسل دوم بلوچ در قامت نشر می‌گوید، گیرا است.

آینده «بلوچ»

سال ۱۳۵۷ خورشیدی، نام بلوچ از میان چند کاغذ تا شده و گردش میان چند اسم، بیرون آمد؛ در آیینی خودمانی با حضور دو رفیق؛ یکی قاسم یونسی، دیگری ولی‌الله یوسفی. با تصویری از آینده، کنار خانواده و نانی از دخل پُر روزیه «بلوچ».

اما آقای کتابفروش روایت زیسته را می‌گوید: «اصلا فکر نمی‌کردیم این جوری بشه!» «نسبت به سرمایه‌ای که دارم حتی یک‌درصد هم راضی نیستم. اینجا ۹ میلیارد سرمایه است. حداقل باید روزی ۲۰ میلیون فروش کنم. ۸۰ درصد کتابفروشی‌های تهران رو بگردی کتاب‌هاشون مثل «بلوچ» جور نیست. همه رقم کتاب داریم کتاب‌ها رو می‌شناسیم.»

با این حالش، عمیق نفس تازه می‌کند که بگوید: «تا خودم زنده هستم، نه!» بلوچ کتابفروشی می‌ماند…

نه پُرطپش دیگری از پیرمرد در ظهری از مرداد که گویی خورشید همسایه زمین شده…

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها