سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن آزموده: قصه قیام امام حسین (ع) و یارانش را به روایت بلعمی از طبری، از خروج کاروان امام (ع) از مکه تا کربلا و داستان پر آب چشم روز عاشورا خواندیم. خواندیم که چطور یزیدیان امام سوم شیعیان و جوانان اهل بیت و اصحابش را به شهادت رساندند و زنان و کودکان ایشان را به اسارت گرفته و به کوفه بردند. اینک در بخش پایانی ماجرای کاروان اسرا در کوفه و در دربار عبیدالله بن زیاد را خواهیم خواند.
***
پس عبیدالله بن زیاد -لعنه الله- بفرمود تا آن روز مجلس بساختند و فرشهای نیکو بگستریدند و کرسیهای سیمین بنهادند و هزار مرد در پیش او سماطین بزدند. و مشایخ کوفه و یاران پیغامبر [را] – علیه السلام- آنچه مانده بودند و آنجا بودند، بخواند و بر راست و بر چپ خویش نشاند. پس عمر بن سعد را بار داد با آن سپاه که با وی بودند. عمر اندر آمد و سر حسین – بر نیزه کرده- پیش او همی بردند. عبیدالله فرمود تا طشتی زرین بیاوردند و سر حسین در آنجا نهاد- در پیش او- و علی بن الحسین را پیش آوردند، و -بدو زانو- بنشاندند و ام کلثوم و زنان دیگر-زینب را و فاطمه را و خواهران حسین- را همه بنشاندند و خلق هم زبر سر ایشان بایستادند، و قضیب داشت به دست- خیزران، سرو بن بزر اندر گرفته- و ملوک بنی امیه را رسم چنان بودی که به مجلس خلوت، قضیبی بدست گرفتندی و همی گردانیدندی- پس عبیدالله بن زیاد- لعنه الله- آن قضیب بر دندان حسین همی زد. مردی از اصحاب رسول الله- صلی الله علیه- نام او زید بن ارقم، آنجا بود. گفت این قضیب از لبانش دور دار که من دیدم که پیغامبر- علیه السلام- لبان بدان لبان بر نهاده بود و بوسه همی داد. پس بگریست به آواز بلند و مردمان- بیشتری- بگریستند. عبیدالله بن زیاد- لعنه الله- گفت این چه گریستن است و بی ادبی که تو در مجلس سلطان آوردی؟ اگر نه آنستی که پیری و خرف شدهای، بفرمودمی تا سرت برداشتندی. پس حاجبی بیامد و او را دست گرفت و از آن مجلس بیرون کرد.
و عبیدالله، بدان زنان نگریست و بدید. گفت این کیست؟ عمر بن سعد- لعنهالله- گفت این زینب است- دختر فاطمه- عبیدالله گفت الحمدالله که گمانهاتان دروغ شد و امیدها باطل گشت. زینب -رضیالله عنها- گفت: سپاس خدای را که ما را به محمد گرامی کرد. عبیدالله گفت: چون دیدی آنچه خدای کرد به اهل بیت تو؟
زینب گفت: خدای- عزوجل- کشتن برایشان قضا کرده بود، به سر گور خویش آمدند تا آنجا کشته شدند. و خدای- عزوجل- ایشانرا با شما، پیش خود بدارد و داد ما از شما بستاند. ای عبیدالله، مرگ نعمت بود ایشانرا که دایم از شما برنج بودند و اکنون- شهید- بدان گیتی رفتند و به بهشت جاودانه، رسیدند. مرگ چون تویی را محنت بود که از چنین کوشک بیرون شوی و به دوزخ بایدت شدن جاویدانه.
عبیدالله- لعنه الله- از سخنان او در خشم گفت و گفت: ترا هنوز زفانست که چنین سخن توانی گفتن؟ و خواست زینب را عقوبت کند. عمر بن سعد گفت: ایهالامیر، المراه لاتوخذ بالکلام. زنانرا به گفتار نگیرند. پس عبیدالله، به علیالاصغر نگریست و گفت: این غلام کیست؟ عمر گفت: پسر حسین است. عبیدالله گفتا: یا غلام چه نامی؟ گفت: علی. عبیدالله عمر بن سعد را گفت نه بنامهاندر گفته بودی که علی- پسر حسین- را کشتیم؟ عمر گفت: حسین را دو پسر بود علی نام. آن یکی حرب کرد و کشته شد و این حرب نکرد.
عبیدالله گفت: ای غلام، آن برادرت که خدای او را بکشت، او مهتر بود یا تو؟ گفت: آن برادر که شما او را بکشتید از من مهتر بود.
عبیدالله گفت: الله قتله. علی گفت: الله یتوفی الانفس حین موتها. عبیدالله- لعنه الله- گفت این را نیز بکشید که من نخواهم کز فاطمه نسل ماند- نرینه- صاحب شرط فراز آمد و دست علی گرفت که بیرون برد. زینب برخاست و علی را به کنار اندر گرفت و گفت: اما رویت عن دماء آل محمد، ای سیر نشدی از ریختن خون آل محمد- صلی الله علیه- این را بکشی تا این عورتان محمد بی قیم مانند و بی محرم؟ اگر ویرا خواهی کشتن نخست ما را کش. علی گفت یا بن الزیاد، اگر زیاد از ابوسفیان است و تو از قریشی، میان تو این عورتان قرابت است، ایشان قیمی پدید کن – از اهل بیت ایشان- پس مرا بکش. عبیدالله گفت: شو تو قیم ایشان باش، خون ایشانرا بخشید. پس فرمود که همه را بیرون برند.
نظر شما