سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن آزموده: داستان عاشورا به روایت بلعمی را تا پایان نبرد نابرابر امام حسین (ع) و یارانش با لشکریان یزید و شهادت مظلومانه امام و اصحابش دنبال کردیم. قصه عاشورا و قیام امام حسین (ع) اما به همین جا ختم نمیشود و با اسارت خانواده امام و یارانش و انتقال ایشان به کوفه و سپس شام ادامه مییابد. از قضا همین بازماندگان هستند که پیامآوران و نخستین راویان قصه عاشورا هستند و آن را در خاطرهها زنده نگه میدارند. در بخش نهم، داستان حرکت کاروان اسیران به کوفه و قصه خولی را میخوانیم که سر امام حسین (ع) را به خانهاش در کوفه برد.
***
و دیگر روز، عمر کشتگان خود را همه بگور کرد، هشتاد و هشت تن بودند جز خستگان. و حسین و کشتگان او را همچنان بگذاشت و به گور نکرد. و این زنان را بر اشتران افکندند- بر پالانهای خشک- و هر کسی را جامه دریده شد و برهنه شدند. و روی سوی کوفه نهادند. و علی کهتر را – رنجور- همچنان بر پالان افکندند، تا به کوفه.
و درین اخبار چنین است که چون بازگشتند از هوا آواز شنیدند و کس را ندیدند:
اترجوا امه قتلت حسینا
شفاعه جده یوم الحساب؟
گفت: امید همی دارند آن امت که حسین را بکشتند، شفاعت جد وی روز شمار؟ و آن شب که فرو آمدند، اندر آن شب هم آوازی شنیدند و کس را ندیدند که:
ایها القاتلون جهلا حسینا
ابشروا بالعذاب و التنکیل
قد لعنتنم علی لسان داو
د و موسی و حامل الانجیل
و حسین- رضی الله عنه- با آن کشتگان، سه روز آنجا فکنده بود. و آنجا دهی است- بر لب آب فرات- حاضریه خوانند. در آن ده مردمان بودند- از بنی اسد- روز سیم بیرون آمدند و حسین را – رضی الله عنه- بگور کردند و آن کشتگان را همه به گور کردند- بیک جای- و هفتاد تن بودند که از ایشان نرینه نمانده بود مگر علی الاوسط- رضی الله عنهم اجمعین-
و خولی بن یزید- لعنه الله- پیش از لشکر بشد با سر حسین بن علی. چون به کوفه رسید، شب بود. نیارست به در کوشک عبیدالله شدن. سر، به خانهی خویش برد. زن او را گفت این چیست؟ گفت سر حسین بن علی. زنش گفت ای بدبخت میشوم، مردمان چون به حرب شوند خواسته آرند و زر و سیم، تو سر نوهی پیغامبر آوردی، لعنت بر تو باد. و وی آن سر به سرایاندر برد و بر زمین نهاد و طغاری- سفالین- بروی نگوسار کرد و به خانه اندر شد و بخفت. آن زن گفت من تا روز روشنایی دیدم که از طغار همی تافت و به آسمان بر همی رفت چنانکه مهتاب به شب تاریک که روزن خانه اندر فتد.
و چون روز ببود، این خولی بر خاست و سر حسین- رضی الله عنه- به در عبیدالله بن زیاد برد با نامهی فتح- لعنهم الله- وی آن نامه از وی بستد. و خولی را پیش عبیدالله نهشتند. و او چنان دانسته بود که ویرا خواستهی بسیار دهد. و عبیدالله سر حسین – رضی الله عنه- پیش نیاورد تا عمر بن سعد با لشکر و با اهل بیت حسین اندر آمد. عبیدالله سر حسین، پیش عمر باز فرستاد. و دیگر روز، سپاه تعبیه کرد و آن سر بر نیزه کرد و در پیش لشکر همی آورد و مردمان کوفه همه به نظاره ایستاده بودند- از راست و چپ- و همی گریستند. ام کلثوم گفت- خواهر حسین، رضی الله عنهما- ایشان را که ای مردمان، چرا همی گریید؟ ما را همی کشید و باز بر ما نوحه می کنید. و این شعر همی گفت:
ماذا تقولون ان قال النبی لکم
ماذا فعلتم؟ و انتم اکبر الامم
بعترتی و باهلی بعد مفتقدی
منهم اساری و قتلی ضرجوا بدم
نظر شما