به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، کتاب «شریف ۱۳۸۲» خرده روایتهای یک دانشجو با نام هانیه حسینی است که از سوی انتشارات نگارستان اندیشه منتشر شده است.
آنهایی که کولههایشان را برداشتند و نیمهشبی در تهران را به صبحی در فرودگاه جان اِف کندی پیوند زدند، با من بسیار فرق دارند… من که باید بنویسم تا بتوانم وضعیتی را درک کنم و هزار و یک دلیل برایِ رفتن را به یک دلیل، برای ماندن غالب کنم. باید شریف را مینوشتم؛ تهنشین شدنش را در گذاری قریب دو دهه… ناباوریام را از تماشای دانشگاه رفتنِ متولدین ١٣٨۵، که بر من برای من چند سالی گذشته و نه بیست سال!
برای من، شریف، چشماندازی است به قدرت… قدرتی منبعث از حکمتِ اساتید و استعدادِ دانشجویانی که در طلب راهنمایی بودند… از شریفِ خودم میگویم، از شریفی که از چشمهای گشوده در بیرجندم، دیدهام و به سبکِ خودم ادای دین میکنم به ساحت دانشگاهی که دوستش داشتم و دوست دارم برگردم به آن نقطه؛ شریف، ١٣٨٢ دانشکده علوم ریاضی…
کتاب با روایتی از دکتر حسین معصومی همدانی از دانشآموختگان و اساتید دانشگاه شریف با عنوان «بدی دانشگاه شریف» آغاز شده است. در این روایت چنین آمده است:
«بدی دانشگاه شریف، این است که اگر نخواهی بروی یا نتوانی تصمیم بگیری دربارهاش، دچار بیگانگی میشوی با خیل اطرافیانت، که با ریتم تندی از سال دوم به بعد، فلشکارتهای پانصد و چهار میخوانند و کلاس تافل (Toefl) و جیآرای (GRE) میروند و پی توصیهنامۀ اساتید و معدل بالا هستند…گویی، راهروهای محدود به شمشادهای حد فاصل دانشکده و سلف، سالن انتظار فرودگاه باشد… اما من آمده بودم که زندگی کنم با فراغ خاطر و طمأنینه… آرام راه بروم… نگاه کنم، به باغبان سبزپوش که با وسواس، چمنها را هرس میکرد… به دود سیگار که بالای لوپ جلوی دانشکده را شبیه آتشکدهای میکرد…
به دخترانی که همچون چریکهای سیاهپوش، جدی، بیبَزَک، هفت صبح تا چهار بعد از ظهر، سر کلاس مقاومت مصالح یا اجزاء ماشین دو، بودند و عصر، میرفتند سالن تربیت بدنی، صخرهنوردی… و به پسرهایی که توی چمن، با دختر مورد علاقهشان، ساندویچ سرد میخوردند و من در نگاهشان به ندرت وفایی میدیدم و بیشتر امتداد همان فرایند اکتشاف و آشنایی و شناخت بود. یا آن یکی دوستم که برای یک واحد تربیت بدنی یک، تمام عصرها یک ساعت دور محوطۀ جلوی بلوک ما در خوابگاه میدوید… یا آن دیگری، که دو ترم مشروط شد، بابت شکست عشقیاش، یا آن پسر فیزیکی که خودش را از کنار آونگ دانشکدۀ فیزیک، از شش طبقه انداخت پایین… من، هیچکدام اینها نبودم… هیچوقت نمیخواستم بروم…
حتی به ماندن هم، فکر نمیکردم… در جمعی که اغلب همه چیز را میساختند، من تنها بیننده بودم… گاهی با همین حسهای متناقض، بعدِ کلاسهایم، از درِ آزادی دانشگاه میزدم بیرون… دود غلیظ خیابان به وجدم میآورد و حس میکردم چقدر این تراکم آدم و ماشین، برایم لازمست. گویی از توی تنگ شیشهای و باشکوه به دریا پرت شده باشم. راننده تاکسیهای کلافه، اما پر شور و پر خشم و سیاستزده … زنان میانسال نیمه لَنگ، با کلی خرید و چروکهای عمیق بین ابروهایشان، دختربچههای راهنمایی و دبیرستانی تازه و سرکش، فروشندههای اخمو و کسل… گدای تکراری روی پل عابر پیاده، و نگاه و کلام حرفهای و بیتأثیرش… من، هیچکدامِ آدمهای پشتِ درِ آزادی و جلوی آن نبودم...
کسی که دنبالهروی موجی باشد و تصمیمی جمعی و مبتنی بر تجربه و منطق بگیرد، میتواند از منافع مشخص، دقیق و مشترک و مطمئن آن بهرهمند شود… یک مهاجر خاورمیانهای متخصص، با امکانات رفاهی و ساعات طولانی کار و تعطیلات آخر هفته… مسیری مشخص با گامهای مشخصتر و دقیق و فرش قرمزی که توسط سال بالاییها، پهن شده و تو، فقط باید روی آن، حرکت میکردی…اما، من، دنبال رفاه، کار طولانی و جدی یا اتوپیای مدرنی نبودم… پرسه میزدم و یک بار زنی که کنار آزادی ایستاده بود منتظر بیآرتی به فحشم کشید… بیامان دشنام میداد.
فقط داشتم از کنارش با فاصله، عبور میکردم، فحشهایش همچون اسلحهای خودکار، بیتکرار و بیپایان بود. ایستادم مبهوت… دوست داشتم علتش را بدانم. صورتش برافروخته و چشمهایش بیهیچ حس مشخصی بود، انگار مردمک نداشته باشد… راننده تاکسی نزدیکم شد و گفت… برو دخترجان… هر روز این کار را میکند… کسی مقصر نیست، فحش میدهد، به همه… رد شدم… زن، شبیه خود زندگی بود در خلال گذشت زمان.... زندگی، فحشش را میدهد و تو میشنویاش و مخاطبش میشوی، دلیلش را هم هر کس خودش پیدا میکند، یکی فحشاش را به ماندن، یکی به رفتن تعبیر میکند؛ زندگی همین است چه بروی چه بمانی کلی فحش میدهند به تو و تصمیمات…»
در ادامه روایت هانیه حسینی نویسنده کتاب را از دانشگاه شریف میخوانیم. در این روایت چنین آمده است:
«رشتۀ من ریاضی صنعتی بود. هشتاد واحد ریاضی محض مثل آنالیز و جبر و… چند واحد برنامهنویسی و آمار و معادلات و بیست واحد اختیاری داشتیم. که این یکی امکان، سالِ آخری کرده بودمان ولگرد… ولگردِ خوب. میتوانستیم از صنایع، مدیریت، فلسفۀ علم و اینجور دانشکدهها و گروهها، واحد بگیریم به دلخواه. سه درس فلسفه گرفتم، اولی با استاد چاق و کچل و کوتاه و نسبتاً جوانی که سر همان کلاس هم، یکهو، مینشست و متن جلویش را میخواند و ما ده نفر، منکوب مینشستیم تا مطالعهاش تمام شود، ادا در نمیآورد، اما شبیه همان استادهای خل و چل فیلمها بود. فشرده از ارسطو به ما گفت تا دکارت و هایدگر و میگفت؛ خودش هایدگریست، اما به نظر من که ملاصدرایی بود چون مقیّد بود و دلش با فلاسفۀ مسلمان.
یکبار که گفتم من از هر کدامشان، چند گزاره را دوست دارم، گُرخید و گفت باید شاگردی کنی، و یکیشان را تمام بلد شوی، بعد این حرف را بگویی و کلی حرف دیگر که فلسفه، مرید میخواهد و… جلسۀ آخر، گفت؛ نمرهمان را رد نمیکند تا کاری که به هر کداممان میسپرد، انجام دهیم، چند کتاب قطور پخش کرد بین بچهها، به من گفت که باید، کیفش را تا سلف اساتید برایش ببرم. گفتم، نمیکنم این کار رو. گفت، نمرهات رو نمیدم، مگه ترم آخر نیستی. گفتم، چرا. گفت، با فاصله، پشت سرم بیا. چون میدانستم خل است، قبول کردم. جلو میرفت و من هم پشت سرش، کیفش را که قد کاغذ A4 بود بردم تا سلف. کیف را گرفتم سمتش، گفت، برای ما، اینکه دختر مغروری، کیفمان را پشت سرمان حمل کند، فلسفۀ زندگیست؛ گفتم، فلسفه را با عقدههای خودتون اشتباه گرفتید استاد… هجده داده بود بهم.
آن یکی واحد فلسفه را با آرش رستگار داشتم، المپیادی پرافتخار و دانشآموختۀ هاروارد و استاد مدعو پرینستون، توی اتاق کوچکش در گروه فلسفۀ علم نشسته بود، کتب مقدس یهودیان را داد بهم و گفت، تا آخر ترم، اینها رو بخون و مقایسه کن با اسلام، مخصوصاً میخوام برام از سیاستهای مالیشون بگی… همگی را خواندم، آخر ترم رفتم، و فقط یک سوال پرسید و گفت، فقط بگو، بله یا نه… گفتم باشه. پرسید، خیلی فرق داشتند؟ گفتم، نه. همانجا توی فرم جلویش، بیست برام وارد کرد و گفت، برو…
به شدت مجذوب فلسفۀ علم شده بودم، اما منطقم میگفت که زندگی یک فیلسوف، یا فلسفهخوان و مرید بودن و مجذوب هایدگر یا دکارت بودن، کار من نیست، منی که نه نشستن بلدم، نه متمرکز شدن… اما شیرینترین بخشش، کلاسهای استاد معصومی همدانی بود. کلاس تاریخ علم ریاضی، که نمیدانم چرا در طبقۀ دوم دانشکدۀ شیمی برگزار میشد… الان که به آن ساعت دو و نیم تا سه و نیم آذر هشتاد و شش فکر میکنم
دلم پر میکشد و مینشیند همانجا کنار لاله، دوستم. استاد سپیدموی و ریزنقش با آن عینک گرد که گویی بازماندۀ نسلی است که نیازی به گرفتن مدرک دکتری نداشتند و علامه میشدند. کتاب کوچک و خاکیرنگ در دست، برایمان از مراحل رسیدن به ایدۀ اثبات قضایای پایهای ریاضی میگفت. جلسۀ اول، با لاله با پوزخند به هم نگاه کردیم. داشت گامهای رسیدن به ایدۀ «قضیۀ حمار» را میگفت. با جدیت با گچ به جان تخته افتاده بود با شوری وصفناپذیر از اینکه چطور این گامها در ذهن افراد شکل گرفته… اما کمکم همراهش شدیم… از مراحل دریافت و اثبات قضیه فیثاغورس گفت که سیصد سال، جمعی از شاگردان و مریدان فیثاغورس هر یک مسیری را طی کردهاند در امتداد یا به موازات هم و در نهایت به احترام استاد، نام فیثاغورس را بر آن نهادهاند. از دوران گمنامی و بینامی و حظّ مطلق علمی گفت و اینکه همه به شاگردی مشغول بودند. از ما خواست هر کدام یک جلسه کنفرانس دهیم و کتاب نایابش را داد دستمان و فقط گفت رویش چای نریزیم. حالا که دارم فکر میکنم میفهمم چطور من رفتم MBA و لاله، سیستم خواند. ما از آن فضاهای محض و منزه علمی خود را کنار کشیدیم همچون سربازی که به جنگ آمده، اما نه برای کشته شدن.»
هانیه حسینی در ششم بهمن ١٣۶۴ در بیرجند به دنیا آمد. پدرش، استاد برق و فیزیک و از بنیان گذاران دانشگاه بیرجند بود. او پس از قبولی در المپیاد ریاضی، بین علایق ش؛ ریاضی و ادبیات به سمت ریاضی رفت و سال ١٣٨٢ وارد دانشکده ریاضی دانشگاه صنعتی شریف شد. وی از سال ١٣٩٠ مشغول تدریس ریاضی در دانشگاه ها و آموزشگاه های بیرجند است. نویسندگی به صورت جدی را از گاهنامه ردّ پای سمپاد در دبیرستان فرزانگان بیرجند، آغاز کرد. این کتاب، نخستین مجموعه ی چاپ شده ی او؛ شامل روایت های داستانی از دوران دانشجویی او در دانشگاه شریف است.
کتاب «شریف ۱۳۸۲» خرده روایتهای یک دانشجو تالیف هانیه حسینی در ۲۳۶ صفحه در قطع رقعی، شومیز و با قیمت ۲۲۰ هزار تومان از سوی انتشارات نگارستان اندیشه منتشر شده است.
نظر شما