دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۵
«ماجرای امروز» منتشر شد

کتاب «ماجرای امروز» ماجرای حماسه و شهادت شهدای مدافع امنیت به قلم سمیه عظیمی ستوده توسط انتشارات ۲۷ بعثت روانه بازار نشر شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، ماجرای امروز در کتاب اول خودش به روایت هشت شهید مدافع امنیت براساس برنامه‌ای درباره شهدای امنیت و فتنه؛ شهدایی از سال ۱۳۸۸ تا به امروز. ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان می‌پردازد. محمدحسین را همه می‌شناسند. پس قرار گذاشتیم حرف‌های تازه‌ای بزنیم، از بچگی تا شهادت شهید. حرف‌هایی بزنیم که قدری متفاوت باشد؛ حرف‌هایی که ما را به مثلِ محمدحسین شدن، نزدیک کند. مادر محمدحسین اما حرف نمی‌زد، روضت می‌خواند، روضه مکشوف. آنجا فهمیدم که مصاحبه برای نوشتن کتاب، با مصاحبه برای یک برنامه تلویزیونی فرق دارد. در ماجرای دوم: شهید پرویز کرم پور، در ماجرای سوم: شهید عباس خالقی، در ماجرای چهارم: شهید حسین اجاقی زنوز، در ماجرای پنجم: شهید سیدعلیرضا ستاری، در ماجرای ششم: شهید حسین غلام کبیری، در ماجرای هفتم: شهید حسین تقی‌پور و در ماجرای هشتم: شهید روح‌الله عجمیان پرداخته شده است.
 

این کتاب مجموعه مکتوبی از ماحصل روزهایی است که ما چندنفر، تلخ ترین و شیرین ترین روزهای کاری‌مان را سپری کردیم؛ روزهایی که از ته دل خندیدیم و با تمام وجود اشک ریختیم، من جلوی دوربین و بچه‌ها، پشت دوربین.
 

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

از همان هفت‌هشت‌سالگی، نماز و روزه را شروع کرد. روزۀ آن سال افتاده بود به تیرماه. هوا گرم بود و تشنگی امان همه را بریده بود. می‌گفتم «شما هنوز به تکلیف نرسیدی، نمی‌خواد روزه بگیری.» به محمدحسین برمی‌خورد و می‌گفت می‌توانم و روزه‌هایش را می‌گرفت. از همان بچگی هم همیشه همراه پدرش به مراسم روضه و هیئت می‌رفت.

من و محمدحسین، مادر و فرزند بودیم؛ اما دلمان بیشتر از یک مادر و فرزند به هم نزدیک بود. هر دو باهم مثل دو دوست می‌نشستیم و مسائل را بررسی می‌کردیم. دربارۀ انقلاب و اوضاع سیاسی حرف می‌زدیم. باهم مسائل را تحلیل می‌کردیم و می‌خواستیم برایمان روشن شود که ماجرا چه بوده است. خبرهایی را که محمدحسین می‌دانست، به من می‌گفت و من هم هرچه می‌دانستم، به او می‌گفتم. این موضوع باعث شده بود رابطۀ ما بیشتر دوستانه باشد تا مادروفرزندی.

این رابطۀ دوستانه را از حدیث کساء یاد گرفته بودم. پای منبرها یا توی روضه‌ها هم شنیده بودم که وقتی امام‌حسن و امام‌حسین از مسجد به خانه برمی‌گشتند، حضرت زهرا؟ سها؟ از آن‌ها می‌خواست برایش تعریف کنند که در مسجد چه دیده‌اند و چه شنیده‌اند. من هم این را به‌عنوان یک سبک تربیتی، توی زندگی خودم و بچه‌هایم پیاده می‌کردم. محمدحسین چهارده‌ساله بود که خادم‌الحسین شد؛ خادم هیئت رایت‌العباس. بعد هم ما را برای خادمی در هیئت تشویق و ترغیب کرد. وقتی محمدحسین از هیئت برمی‌گشت، موضوعی را که سخنران مطرح کرده بود، پیش می‌کشیدم و می‌گفتم «محمدحسین، مامان، شنیدی این موضوع مطرح شد، گوش دادی؟ حواست به حرف سخنران بود؟» بعد شروع می‌کردیم به حرف‌زدن. گاهی محمدحسین اشعاری را که حاج محمود کریمی در مراسم خوانده بود، برای من می‌خواند و درباره‌اش حرف می‌زد.

آقا محمدحسین از چهارده‌سالگی خادم‌الحسین شد؛ اما از ده سال قبل، بسیجی شده بود. چهار سالش بود که همراه پدرش به مسجد و پایگاه بسیج می‌رفت و به کوچک‌ترین بسیجی معروف شده بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها