پنجشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۷
تیرک‌های چوبی و مادربزرگی که بوی بهار می‌داد

حسین قربانزاده خیاوی، نویسنده کودک و نوجوان خاطره‌ای از نوروز را که از بچگی در ذهنش ماندگار شده است از دل دیگر خاطرات بیرون کشیده و برای ایبنا نوشته است که در این مطلب می‌خوانید:

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، حسین قربانزاده خیاوی، نویسنده: در سرما و یخبندان دم عید قبل از طبیعت، مادربزرگ بوی بهار می‌داد. زمستان هم‌چنان بر تن عریان خاک و درخت شلاق می‌زد. مادربزرگ ابتدا با خیساندن گندم توی شیر و عدس داخل بشقاب می‌رفت به مصاف شاختابابا و ننه‌سرما. زمستان با هوهوی به نظر ماندگار و دائمی، تلاشش را به سُخره می‌گرفت با قدرتی که ادعا داشت می‌تواند انگشت نوعروسان را لب تشت از فرط سرما بخشکاند. این خشم حریف ایمان مادربزرگ نبود؛ او با چنان عشق و باوری پارچهٔ سفید می‌کشید روی عدس‌های خیس‌خورده توی بشقاب زرد چدنی انگار خورشید بهار از همین بشقاب خواهد دمید. بشقاب را می‌گذاشت پای دومین تیرک چوبی وسط اتاق، به نشان برکت سبزینگی. اتاق دو تیرک چوبی داشت: هر دو دفتر مشق نوه‌های دختر و پسر. از بس بزرگ‌ترها تکیه داده بودند به آن‌ها و ما آب، بابا و جملات مفهوم و نامفهوم نوشته بودیم رویش، سیاه و کبود شده بودند. کسی تا آن سال به فکرش هم نرسیده بود اسکاجی بکشد روی این تیرک‌ها، هویت آن اتاق بودند تیرک‌های تیره‌شده.

مادربزرگ گندم‌های خیس‌خورده در شیر را تفت می‌داد قاتی شاه‌دانه، به نشان برکت زمین. سفرهٔ «یئددی برکت» باید تا یکی دو روز دیگر پهن می‌شد بین دو تیرک چوبی برای پذیرایی از چهارده عروس و داماد و نزدیک پنجاه نوه. مادربزرگ آن‌سال هفتاد تخم‌مرغ محلی را با وسواس پیچیده بود لای پوست پیاز و چیده بود توی سینی به نشان برکت حیوان. یک کاسه پر از سکه‌های ده ریالی، به نشان برکت خرید و فروش. سکهٔ پنج ریالی به کسی نمی‌داد سکهٔ بیست ریالی هم وسعش نمی‌رسید. پدربزرگ سال‌ها افتاده بود توی رختخواب و دیگر خشت گِلی نمی‌زد برای فروش. درآمدشان از اجاره طبقه دوم خانه بود و نیمی از حقوق دایی جوانمرگ شده‌ام. توان خرید هفتاد سیب را نداشت برای همین به نشان برکت درخت، هفتاد سنجد توی سبد حصیری داشت. یک پارچ آب به نشان برکت آب، آینه به نشان برکت آسمان. دوست داشت تمام فرزندان و نوه‌هایش همان ساعت اول تحویل سال به خانه‌اش بیایند تا سفره را زود جمع کند. می‌گفت: «شگون ندارد سفره باز و معطل بماند.» اگر هوا مساعد بود توی حیاط بیست سی نوه زمین را به آسمان می‌دوختیم از هیاهو و تلاش می‌کردیم، سکه، سنجد و تخم‌مرغ‌های رنگی را به هر لطایف‌الحیل از جنگ هم دربیاوریم. با اختلاف نزدیک‌ترین نوه بودم به پدربزرگ و مادربزرگ. به نوعی پنج دانگ‌شان سهم من بود و یک‌دانگ بفهمی نفهمی سهم چهل، پنجاه نوهٔ دیگر. شیفتهٔ قصه‌های محیرالعقول پدربزرگ بودم؛ «دختر خون‌آشام دندان سوزنی»، «جمجمهٔ سخنگو» که دنبال انتقام بود و ده‌ها قصهٔ دیگر برای هپروتی‌ترین نوه لذتی بیکرانه داشت.

به نظر می‌رسید زور سفرهٔ «یئددی برکت» مادربزرگ به این سوز و سرما نخواهد رسید. آسمان سیاه و کبود بود و برفی سنگین و بی‌امان در راه. دلم هوای پشت‌بام کرد در آن سرما. پشت‌بامی که عاشقش بودم. مادربزرگ اما برخلاف تمام سال‌ها می‌خواست کاری شگرف کند. سیم و اسکاج در دست به تیرک‌های خاکستری خیره شده بود. وای مادربزرگ چه کار بیهوده و ناممکنی!


رفتم پشت‌بام، پشت‌بامی که هر بهار پر می‌شد از شقایق وحشی و گل‌های زرد و سفید. چنان انبوه و حیرت‌آور که بیننده را واله و شیدا می‌کرد. ساعتی نگذشته انگشت‌هایم یخ زد، هوس آتش زیر کرسی کشاندم به اتاق. از آن‌چه می‌دیدم حیرت کردم، نیمی از تیرک‌ها سفید بودند، چنان سفید انگار تازه پوست‌شان کنده شده بود، کمتر از نیم دیگر سیاه بود و خاکستری. مادربزرگ خسته بود از سابیدن تیرک‌ها اما راضی و خشنود از درخشندگی‌شان. لبخندی محو و کمرنگ کنج لب‌های چروکیده‌اش مخفی بود؛ اما از چشم من که با تمام اجزای صورتش مأنوس بودم، دور نماند. آرام گفت: «دستم آن بالا نرسید.».


نگفت بیا و تو بساب اما در عمق کلام کوتاهش صدها جمله بود که از من همین را می‌خواست. سریع رفتم زیر کرسی، لحاف چهل‌تکه را کشیدم تا زیر چانه، منتظر درد ماندم که می‌آمد سراغ انگشت‌هایم، تجربه‌اش را داشتم، این درد می‌ارزید به لذت بعدش که می‌آمد سراغ انگشت‌های کرخت. مادربزرگ و پدربزرگ را فراتر از جانم دوست داشتم، دلم می‌خواست خواسته‌اش را بجا آورم اما گرما مستِ مستم کرده بود. زود خوابم برد. لحظه‌ای بیدار شدم که «قوش باشی» برف می‌بارید سنگین و یک‌ریز. باید سریع خودم را به خانه‌مان می‌رساندم هر چند می‌دانستم فردا صبح باید زود خودم را برسانم برای پارو کردن پشت‌بام خاکی. برف اگر می‌ماند پشت‌بام چکه می‌کرد پایین. مادربزرگ ظرف‌هایش را می‌چید زیر قطره‌ها، چه موسیقی‌ای راه می‌افتاد برای من، نه برای او. کف اتاق هم خاکی بود و باقی داستان معلوم.


صبح زود زنگ گوش‌خراش تلفن همه را از خواب پراند. حتم داشتم مادربزرگ است، خودش را می‌رساند به خانهٔ عمه‌ام که همسایه‌اش بود و زنگ می‌زد خانهٔ ما. «زود بیا برف‌ها را پارو کن، الان آب می‌شود و چکه می‌کند» مادرم گوشی را برداشت، با نالهٔ بلند زد توی سرش. در میان برفی که تا نزدیک زانو بالا آمده بود خودم را رساندم خانهٔ مادربزرگ. پا گذاشتم توی اتاق. زیر فرش گِل بود. فرش گِل خالی. از ظرف و چکه خبری نبود پس این وضع!؟
پدربزرگ خواب بود، با موهای خیس و شانه‌زده. لباس تازه با دست‌های روی سینه. یک چشمم به فرش رفته توی گل بود و چشم دیگرم به پدربزرگ. مادربزرگ آه کشید و گفت: «شب از دنیا رفت، آب گرم کردم و وسط اتاق شستمش.».


آب کف‌آلود هنوز جمع شده بود کنج دیوار و پای تیرک چوبی. صورتم را گذاشتم روی دست‌های پدربزرگ، خیره به صورت سفیدش بلند گریه کردم. مادربزرگ گفت: «زود برو برف‌ها را پارو کن، الان خورشید بالا می‌آید.».
نیمی از پشت‌بام را با های‌های بلند گریه پارو کرده بودم که نوه‌ها رسیدند. حالم خوب نبود، می‌دانستند برای من گران‌تر از بقیه است. ناگهان همه در حقم مهربان شده بودند. بخاری نفتی اتاق مهمان روشن شد. وقتی از پشت‌بام پایین آمدم پدربزرگ دیگر کنار تیرک دو رنگ نبود. برده بودند اتاق مهمان تا از آنجا برود خانهٔ تازه که معلوم نبود با این برف سنگین چگونه برایش آماده خواهیم کرد. هر کس وارد اتاق می‌شد دقایقی زل می‌زد به تیرک‌های دو رنگ. شرمنده مادربزرگ، کاش نیمهٔ تاریک تیرک‌ها را می‌سابیدم و سفیدشان می‌کردم. غمگین بودم درست مثل قسمت بالای تیرک‌ها.


می‌دانستم آن سال دست‌کم برای من از بهار خبری نیست. از خاکسپاری که برگشتیم از تخم‌مرغ‌های رنگی، سنجدها، سکه‌ها و گندم‌های برشته اثری نبود. توی طاقچه عدسی سبز شده، یک پارچ آب و آینه دیده می‌شد، توی آینه هم تیرک دو رنگ که پدربزرگ کنارش نبود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط