دهه هفتادی بود، اما رفتارش، رفتار مردی بالغ و پخته به نظر میرسید. راهش را پیدا کرده بود و مقصد را خوب میشناخت. رفت و رسید. قصهاش را از دل خاطرات برایمان روایت کردهاند. قصهای که بسیار خواندنی است.
از شهید عباس دانشگر که نام میبریم، معمولاً کتاب «آخرین نماز در حلب» به ذهنمان میآید. اما کتاب «راستی دردهایم کو؟» که جملات بالا از آن نقل شدند نیز کتابی درباره زندگی و فضایل اخلاقی این شهید دهه هفتادی است. در «راستی دردهایم کو؟» خود شهید قصهاش را برایمان روایت میکند و به تعبیری نویسندهاش، محسن حسنزاده کوشیده است که از زبانِ دستنوشتهها و گفتار عباس بهره بگیرد، به مقصود و احوالات او نزدیک شود و پارههای بههمپیوسته خردهروایتهای مربوط به او را به هم قفل و زنجیر کند.
به عنوان نمونه، ماجرای خواستگاری و ازدواجش چنین بازآفرینی میشود: یک، دو، سه. یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده بودم، مشورت کرده بودم و حالا انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت؛ اما بیثمر هم نیست! آینه ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست؛ گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت و کسی را دید که آیندهاش به آیندهات مربوط میشود. مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشمدرچشم شدهایم. بهسبک مولانا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان» میکنم. او هم انگار چیزکی فهمیده. فکری میشود از بعد آن نگاه.
در ادامه همین روایت میخوانیم: درنگ دیگر جایز نیست. هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقلا برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گامها را باید محکم برداشت. خوان بعدی، خوان گفتوگو با مادر است. باید دخیل ببندم. مرا چه به این حرفها؟! حالم، چیزی است بین خجالت و حیا؛ اما سر آخر، سر حرف را باز میکنم. گرم است حرفهایم. جریان همرَفتی میدود توی خانه! میرسد به پدر! میرسد به برادرِ پدر! میرسد به گوش صاحب چشمهای توی آینه ماشین! عمو لبخندبهلب، با دخترش حرف میزند: «کسی ازت خواستگاری کرده!» لابد تصویر همان نگاهِ در آینه برای او هم رنگ گرفته، وگرنه سکوت چرا؟
عباس من برای مردن حیف بود
مادرش درباره نامی که برای پسرش انتخاب کرده بودند تعریف میکرد: «همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد. ما چهار فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود.» هجدهم اردیبهشت سال ۱۳۷۲ متولد شد و اواخر بهار ۱۳۹۵ در سوریه به شهادت رسید. تازه چند ماهی از نامزدیاش میگذشت که داوطلبانه راهی سوریه شد. روایت میکنند که سردار اباذری پیش از اعزام به او گفت: «شما تازه صاحب همسر شدی» و دوستانش نیز به او گفتند شما چگونه در مدت دو ماه نامزدی میخواهی به سوریه بروی او پاسخ داد: «میترسم زمینگیر شوم و توفیق از من سلب شود.» عمیقاً باور داشت حضور در جبهه مقاومت واجب عینی است و باید از حرمین شریفین با تمام توان دفاع کند.
اوایل زمستان ۱۳۹۴از محل کارش در تهران به زادگاهش سمنان، پیش خانوادهاش برگشت. تصمیم مهمی گرفته بود. به روایت مادرش «دی ماه ۱۳۹۴بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند. عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود.» بعدها همراهانش میگفتند همانجا، در همین زیارت هم بود که «عباس شهادت را از خانم حضرت زینب گرفت.»
پدرش نیز روایتی دارد، روایتی از شب پرواز به مقصد سوریه. «خیلی خوشحال بود. خندههایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ میانداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچهها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.» پدر درست دیده بود. پسرش چندی بعد، جایی در حومه جنوبی استان حلب سوریه با موشک تاو آمریکایی به شهادت رسید و آسمانی شد. راهی که میرفت جز به شهادت ختم نمیشد. حق با مادرش بود که میگفت: «عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد.»
کتابی درباره شهید دهه هفتادی، تصویر مردی بالغ و کامل
روی جلد کتاب «آخرین نماز در حلب» نام مومن دانشگر، پدر شهید به چشم میخورد و ایشان کوشیدهاند برخی از مهمترین خاطرات مرتبط با فرزند شهیدشان را جمعآوری و روایت کنند. شماری از این خاطرات، خاطرات خود حاج مومن دانشگر است. «بعد از دو هفته از شهادتش، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمههای شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد… روی صفحه نوشته بود: اذان به وقت حلب.»
این کتاب که میشود آن را در دسته خاطرات شهدا جای داد سال ۱۳۹۹ به همت انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. محتوای «آخرین نماز در حلب» ویژگیهای بسیاری دارد که میتوان درباره آنها صحبت کرد، اما قطعاً یکی از مهمترین ویژگیهایش این است که گاهی در مرور خاطرات موجود در آن، یادمان میرود که در حال بازخوانی بخشهایی از زندگی شهیدی بسیار جوان، یا به اصطلاح دهه هفتادی هستیم. معنویت عمیقی که رفتار شهید دانشگر وجود داشت و نیز پختگی و وقاری که اطرافیانش از او دیدند، تصویر مردی بالغ و کامل را نشانمان میدهد. مردی که تکلیفش را با خودش معلوم کرده بود و میدانست کجا و چگونه قدم بردارد و نگاهش به کدام افق باشد.
نباید ناگفته گذاشت که چند کتاب دیگر نیز درباره این شهید وجود دارد که همگی مرور سرگذشت او از زبان پدرش است. در همه این کتابها، که محتوایی کموبیش شبیه به هم دارند، تلاش میشود رمز و راز رستگاری این جوان، از دل خاطراتی که از او به جای مانده است کشف و معلوم شود و الگویی از یک جوان پاک انقلابی، به خواننده ارائه گردد. «لبخندی به رنگ شهادت» از انتشارات سوره مهر، «تأثیر نگاه شهید» و «رفیق شهیدم مرا متحول کرد» از نشر شهید کاظمی از جمله این عناوین هستند. کتاب آخر، یعنی «رفیق شهیدم مرا متحول کرد» تازهترین عنوان درباره شهید عباس دانشگر است.
نظر شما