شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲ - ۰۹:۱۱
«به مگزی خوش آمدید» روایتی صمیمی و سر راست

خوزستان- «به مگزی خوش آمدید» با رواییت صمیمی و سر راست، با وجود آنکه با موضوع «کتاب»سروکاردارد؛ از این مشخصه تا حدود زیادی دور شده است و فضای بکری از آن روستای ناکجا آبادی ایجاد شده که شبیه داستان‌های مجموعه اول داریوش احمدی نویسنده خوزستانی کتاب است.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران‌ (ایبنا)، عبدالحسین حاج سردار، نویسنده و فیلم‌ساز خوزستانی: آنچه پیش از هر چیز در مجموعه داستان «به مگزی خوش آمدید »جلب نظرمی‌کند،حضور و ردپای نویسنده درجای جای داستان‌ها، چه به شکل اشخاص، و چه دیالوگ‌هایی از زبانآن‌ها و...است. هر چند این مشخصه، تحت شرایط و ژانرهای خاصی در ادبیات داستانی و نمایشی جلوه‌های فراوانی داشته و دارد و به خودی خود نمی تواند بار منفی داشته باشد، اما بسترهای متعلق به خود را می طلبد. مثلا در آثار داستانی اتوبیوگرافی، گونه اغلب در رمان‌ها شاهد این ویژگی هستیم که البته مخاطب از همان ابتدا تکلیف خود را با کتاب و نویسنده می‌داند.

اما تکرار این مشخصه در داستان‌های کوتاه یک کتاب خاص، تا حد زیادی می‌تواند خواننده را از فضای داستانی دورکند. ممکن نیست دربارۀ کتاب به مگزی سخن گفت بدون اینکه از کتاب دیگر این نویسنده؛ یعنی «خانه کوچک ما» یاد نکرد.

شیوۀ روایت و داستان‌گویی نویسنده در هر دو کتاب صمیمی و سر راست است. اما داستان‌های مجموعه اول (خانۀ کوچک ما) در جذب مخاطب موفقیت بیشتری دارد. و یکی از دلایلش همان مشخصه‌ای است که از آن سخن رفت. یعنی حضور یا نبود حضور نویسنده به اشکال مختلف؛ که این مورد در کتاب اول(جز یک یا دو داستان) وجود نداشت.البته وقتی از حضور یا نبود حضور نویسنده (یا خالق اثرهنری)صحبت می‌شود، قصد ورود به بحث و نظریه‌های ادبی دربین نیست. و صرفا اشاره به این نکته است که داستان‌های این کتاب(چه به صورت مستقل و چه در مقایسه با داستان‌های مجموعه قبلی) با ویژگی مذکور، در نزدیک شدن مخاطب به آن‌ها از توفیق کمتری برخوردار شده‌اند.

در داستان‌های مجموعه مگزی با موتیف‌های تکرار شونده‌ای سروکار داریم که سایه‌ مرگ ونیستی به آن‌ها فضا و رنگ و بویی غمبار بخشیده است. داستان اول مجموعه به «رنگ روزهای خوش » در جذب مخاطب بسیار موفق است. حضور دخترک رنجور و بیمار با همراهی مادر غمخوارش در فضای دلگیر آسایشگاه، خواننده را به همدردی وا می‌دارد. اما کم کم با قراردادن آن نوع دیالوگ‌ها و شعرها ( وشیطنت‌هایی که از کاراکتر یک آدم افسرده فاصلۀ بعیدی دارند) فاصله و همدلی خواننده نیز با آدم‌های داستان بیشتر و بیشترمی‌شود و این اولین ضربه به داستانی است که درابتدای کتاب گنجانده شده است.

بلافاصله پس از آن در داستان «آن چیزی که از کودکی می شناختم» نیز اتفاق مشابهی می‌افتد و جمله‌ها و دیالوگ‌هایی به داستان تحمیل می‌شوندکه با فضای داستان همخوانی ندارند.

جای شکرش باقی است که در داستان سوم (که نام کتاب نیز به عنوان آن اختصاص یافته) به مگزی خوش آمدید با وجود آنکه با موضوع «کتاب» سروکاردارد؛ اما از این مشخصه تا حدود زیادی دور شده است و فضای بکری از آن روستای ناکجا آبادی ایجاد شده که شبیه داستان‌های مجموعۀ اول نویسنده است.
 
«پنجشنبه ی سگی» داستانی است با انسجام خوب، اما با تاثیری تلخ که حس انزجارخواننده را نسبت به فقر و تباهی برمی انگیزاند. شاید یکی از دلایل موفقیت آن بی‌طرفی راوی و پرهیز از حرف‌های فیلسوفانۀ او با همراهش باشد(برخلاف تناقضی که درصداقتش در دیالوگ‌های ردوبدل شدۀ پایانی او و همراهش وجوددارد) در بین داستان‌های دیگر مجموعه(به جزسه داستان پیوستۀ آخرکه جای سخن بیشتری دارند)،داستان«هوای گریه» از نقاط قوت زیادی برخوردار است که با تمرکز بر چند شخصیت محدود و ارائۀ چهره‌هایی ملموس و واقعی از آنان، بدون غلطیدن به احساسات‌گرایی و دیالوگ‌هایی خوب و پرهیز از اضافات، بخشی از آدم‌های جاندار و مستاصل جامعه را درتناقض آشکار با بخش نوکیسه و ابن الوقت دیگری از جامعه به خوبی تصویرشده است.

اما در مورد سه داستان اپیزود یک و شخصی پایانی «جمالپور و نشمه‌اش» «محفل‌های شبانه» و«شام آخر»)،که نوعی تجسد بخشیدن به خاطرات نویسنده از یک برهۀ زندگی نویسنده است،بایدگفت چون از همان ابتدا نوع روایت(که تلفیقی از خاطره با فرم‌های داستانی است)، تکلیف کار روشن است و اشکالی بر آن مترتب نیست. اما چون در داستان‌های قبلی کتاب نیز(چنان که ذکرشد) رد پاهای نویسنده دیده می‌شد، دست چندان غافلگیرانه‌ای که سبب مجذوب شدن خواننده گردد، رو نمی‌گردد.

اهمیت این داستان‌های سه گانه در وهلۀ نخست به همان علت شکل روایت صمیمی نویسنده و سپس غرابت مکان و موقعیتی است که آدم‌هایش در آن حضوردارند و نویسنده به خوبی از پس توصیف مکان و زمان و توصیف آن‌ها (حتی اشخاص فرعی) برآمده است وگرنه صرفا حضور چند مهندس در یک کمپ شرکتی به خودی خود نمی‌توانست موقعیت داستانی ایجاد کند. اما گویی گفتگوهای روشنفکرانۀ راوی با یکی از دوستانش(که با وی همدلی بیشتری دارد)، در هر سه اپیزود، تکه‌هایی پراکنده از مکالماتی در موقعیت‌ها و برهه‌های مختلفی از دوستی راوی و اشخاص دیگری هستند که در جای جای این سه بخش الصاق شده‌اند و متاسفانه بعضی از آن‌ها نیز بسیار نابجا نشسته‌اند.

به طورمثال: در بخشی از اپیزود اول، همکاران در حال شوخی وخنده در مورد به قول خودشان« نشمه‌ی» همکار ارشدشان (جمالپور) هستند که ناگهان در میانۀ این شوخی‌های دوستانه، در آن جمع ناهمگون و در آن حرف‌ها با حال و هوای وقیحانه ( و البته دوستانه‌ای که برای خودشان عادی است) مهندس صفایی جمله‌هایی ادیبانه را رو می کند و می‌گوید: «بین اینجور آدم‌هاگاهی تیپ‌های داستانی عجیبی پیدا میشه که برای من تبدیل به اسطوره می شن» (؟!)اگه زندگی پنهانی و درونی آدم‌ها رو برای شما آشکارکنن، این زن و زن‌های دیگه براتون اسطوره می شن(؟!)

به راستی جای این حرف‌ها در اینجاست؟یا آن شعرحافظ در وسط جر وبحث‌هایی دربارۀ روسای شرکت و... وهمۀ این‌ها جدا از آن مکالمۀ طولانی بین راوی و دوستش، دور از محوطۀ کارگاه‌هاست که گویی از وسط یکی از
پاتوق‌های روشنفکرانۀ دهۀ۳۰ و۴۰ قیچی و در گفت وگویی نچسب و زورکی، در بعد از ظهری داغ به این ناکجا آباد جهنمی چسبانده شده،آن هم در مورد آدم مستاصل و پردرد و رنجی که مشکلات وگرفتاری‌هایش، نه یاس فلسفی و مباحثات امثال سارتر و حواریونش درکافه های مون پارناس پاریس و...بلکه دختری بیمار است که دور از وی روی دست همسرش مانده است و خود، دور از خانه درمخیلاتش دچار معنا باختگی است.

البته از قول راوی هم جمله‌های متناقضی می‌خوانیم که هیچ وجهی از شخصیتش را آشکار نمی‌کنند. او در مورد همسری حرف می‌زند که در عالم خیال او را گاهی با «اما بواری» و «آناکارنینا» همسان‌سازی می‌کند (به راستی چه قرابتی است بین این دو با مادر صبور و وفاداری که دوری همسر را درکنار کژتابی‌های پسری سرکش( که برای هیچ چیز هم حرمت قائل نیست)؛ تحمل می‌کند؛ با آن مرفهان بی درد و رمانتیکی که فلوبر و تولستوی علت سقوط هر دو را عدم واقع بینی و ملال زندگی اشرافی و نیمه اشرافی در آن برهه‌های بعید زمانی و مکانی می‌داند؟)

از سوی دیگر راوی جملۀ دیگری هم به این مکالمۀ دوستانه تحمیل می‌کند و طی آن اشاره به مقاله‌ای می‌نمایدکه ۳۰ سال پیش خوانده است (ا ین۳۰سال پیش» هم حتما باید ذکر می‌شد؟) دربارۀ روشنفکران روزگارخود؛ همراه با نقل قولی از لنین و آن نقاش ایتالیایی مبارز(کدام نقاش؟)که حسب حال دوستش را با ترکیب عجیب «ماتریالیسم‌های شرمگین» تعبیر می‌کند(حالا ماتریالیست هم اینجا شده: ماتریالیسم. غلط چاپی؟ ) و بعد هم که نتیجه و حکم قطعی را صادر می‌کند که بله: یاس و اضطراب شما بیشتر فلسفی است (درست شبیه تحلیل‌های غلط روشنفکرانی از دورانی سپری شده که رسویات آن همچنان باقی است) نه سنخیتی در کار است و نه باورپذیری. تنها بهانه‌ای برای این جمله‌هایی حکیمانه که شاید در جایی دیگر با کاربردی دیگر، می‌توانست بجا باشد.

اما به راستی این سه اپیزود (جدا از آن جمله‌هاو...) می‌توانستند بهترین داستان‌های مجموعه باشند.
خصوصا بخش پایانی که حقیقتا متاثرکننده است و تلخی اثرگذاری بر روح و جان خواننده برجا می‌گذارد و همدلی خواننده را بر می‌انگیزاند. اما کاش نویسنده در این سه اپیزود (آنگونه که خود در جایی گفته است)، بیشتر «در واقعیت دست می بردند» و «رنگ و لعاب تخیل را با واقعیت» پیوند بیشتری می‌دادند « چرا که (چنان که می دانیم) در واقعیت داستانی نیازی، به وفاداری کامل به واقعیت عینی نیست و به قول یوسا: «آدم رمان(داستان) نمی‌نویسد تا زندگی را روایت کند، بلکه می‌خواهد با افزودن چیزی آن را دگرگون سازد».

لازم به ذکراست آنچه گفته شد، صرفا دربارۀ وجوه و جنبه‌های «داستانی» این کتاب و اپیزودهای پایانی آن بود و بدیهی است که جنبۀ مستند و واقع نمای داستان، مورد احترام بوده و هر انسانی را وا می‌دارد که به درد ورنجی که مرگ یک دوست می‌تواند بر روح و جان دوستی دیگر بگذارد با همدلی بنگرد و باید این ارج نهادن به یاد وخاطرۀ دوستان از دست رفته را تحسین گفت.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها