سه‌شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۱
«زمانی برای عاشقی»؛ روایتی عاشقانه از زندگی در دل جنگ

کتاب «زمانی برای عاشقی» عاشقانه‌های یک فرمانده، بر اساس خاطرات «معصومه خدابخشی» همسر سردار شهید حاج «محسن عینعلی» فرمانده گردان قاسم بن الحسن (ع) تویسرکان است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) در همدان، کتاب «زمانی برای عاشقی» عاشقانه‌های یک فرمانده، بر اساس خاطرات «معصومه خدابخشی» همسر سردار شهید حاج «محسن عینعلی» فرمانده گردان قاسم بن الحسن (ع) تویسرکان به قلم  «لیلا گودرزیان‌فرد» در ۱۵۷ صفحه توسط انتشارات «حماسه ماندگار» اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس همدان در بهار سال ۱۴۰۲، به چاپ رسیده است.

این کتاب روایتی است عاشقانه از یک زندگی در دل جنگ، شرح حال دختری از روستای «قلعه آقابیگ» تویسرکان که بعد از شهادت محسن به احترام این شهید «عین‌آباد» نامیده می‌شود.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: دست تقدیر با همه مخالفت‌های خانواده‌اش با دلش راه می‌آید و همسر یک رزمنده به نام محسن می‌شود، رزمنده‌ای که هرگاه به خانه برمی‌گردد سوغاتی از تیر و ترکش را با خودش به همراه می‌آورد. فرمانده‌ای که هرگاه همسرش از روز‌های نبودنش می‌پرسد با لبخندی می‌گوید در جبهه مشغول جفت کردن کفش‌های رزمندگان است.

معصومه گاهی همراهش می‌شود در دزفول و گاهی در سرپل ذهاب. آنجاست که معنی نبودن‌های محسن را می‌فهمد؛ وقتی جنگ را با گوشت و پوست و خونش درک می‌کند.

این کتاب فقط از معصومه نمی‌گوید، از احسان روایت می‌کند، تنها یادگار عشق پاکشان وقتی در تب می‌سوزد و پدر نیست تا دستان پرمهرش را برروی سرش بکشد و نوازشش کند، این کتاب یک طرفه به قاضی نمی‌رود و از محسن می‌گوید که باید برود فرسخ‌ها آن طرف‌تر دردل جنگ، باید بجنگد و بایستد، تنها گذاشتن معصومه و احسان را تاب بیاورد، چون ناموس وطنش در خطر است.

فراز و فرود کتاب پر است از تعلیق‌هایی که خواننده را متحیر می‌کند. هیچ جای کتاب ساکن و یکنواخت نیست پر از از خاطراتی است که اشک و لبخند را برایت باهم به ارمغان می‌آورد. از نظر نویسنده قلم در دستش می‌لرزیده است؛ درست مثل دلش وقتی قرار است روایت کند لحظه خبر شهادت محسن را آن هم از زبان همسری که فقط ۱۷ سال دارد و آن طرف‌تر تنها فرزندش احسان با مرگ دست وپنجه نرم می‌کند.

مولف کتاب از نفس‌گیر بودن روایت آن لحظات می‌گوید وقتی خودش را جای معصومه می‌گذارد و در کشوی سردخانه را باز می‌کند. محسن را می‌بیند آرام خوابیده است، آرامِ آرام. نفسش به شماره می‌آید چطور بنویسد که حق مطلب ادا شود و اینگونه آن لحظات را روایت می‌کند:  «چادرم را سرم کردم. رفتم به همان بیمارستان که احسان بستری بود. باورم نمی‌شد. همان جایی بود که از پنجره روبرو‌ی‌اش دو روز نگاه کردم و اشک ریختم. فهمیدم که آن همه بی‌تابی‌ام برای آمدن تو بود. خوش غیرت سه روز است که آمده‌ای، چه بی خبر! سه روز است اینجایی و من بی‌خبرم. افتان و خیزان رفتم بالای سرش. دستان لرزانم را که مثل تن محسن یخ کرده بود، روی پیکرش کشاندم. گفتم نمی‌خواهی احوالی از من و پسرت که آن بالا روی تخت بیمارستان غریب و تب‌دار افتاده است، بگیری؟...»

قصه معصومه و محسن اینجا تمام نمی‌شود چرا که زمان عاشقی شان با وعده‌ای جاودانه رقم خورده است.

سخت‌ترین لحظات لحظه وداع است. وقتی برای عزاداری ندارد باید برود پیش احسان تنها یادگار محسن، هرلحظه حال پسرش به وخامت می‌رود، نمی‌خواهد شرمنده‌ محسن باشد باید خوب امانت داری کند. برای آخرین بار چند دقیقه‌ای قبل از خاکسپاری‌اش می‌رود کنار مزارش همان جایی که عهدشان را بستند روبروی مزار رفقای شهیدشان نویسنده کتاب این لحظات را اینگونه روایت می‌کند: رفتم روبروی مزارش، باران می‌بارید. لباسم خیس خیس شده بود. خیس وگِلی روی خاک‌های آب گرفته نشستم آنجا روبه روی همان گلزار شهدایی که قبل از عقدمان باهم رفته بودیم. خیره شدم به مزارش که آماده می‌شد. دستم را بردم روی خاک‌های گل شده. از شدت درد چنگ می‌زدم و آب باران از لابه‌لای انگشتانم سرازیر می‌شد و روی زمین می‌ریخت.

 نیم ساعت منتظر شدم تا پیکرش را بیاورند. زمان عاشقی هنوز تمام نشده بود باید عهدش را در همان جایی که باهم عهد بسته بودیم یاد‌آورش می‌شدم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها