حمیدرضا سهیلی درباره سیدمحسن مصطفیزاده، هنرمند فقید خراسانی نوشت: «به اندازه کتابهای کتابخانه بزرگش دانش و آگاهی و علم و هنر در سینهاش گنجانده بود.»
همیشه برای انجام هر کاری یا هر گفتهای و یا هر نوشتهای به او زنگ میزدم و از وی رخصت گفتن یا نوشتن میگرفتم. سیدجان، اینک برای این مرقومه هم از روح بلندت رخصت میطلبم. میدانم که اهل این نبودی و نیستی که از تو گفته شود و یا تعریف و تمجیدی از تو بشود. اما این بار از تو میخواهم به این قلم اجازه بدهی که کمی حقیقت وجود تو را عریان بگویم.
سیدمحسن مصطفیزاده را بیش از چهل سال است که میشناسم. از اولین باری که من و او و احمد مینایی داور جشنواره تئاتر خراسان بزرگ بودیم تا همین زمان که ناباورانه از جمع ما رفت و ما را بهت زده و اندوهگین کرد. حاصل این چهل و اندی سال رفاقت خاطرات بسیاریست که بیادم مانده و یادآوریاش بغض به گلویم مینشاند. از کدامش بگویم؟ از روزهای جشنواره و داوری با هم؟ یا ایام حضور مشترکمان در شورای نظارت بر نمایش؟ از دورهمیهای با هم یا نشستهای هنری که با یکدیگر داشتیم؟
از هرکدام که گفته شود صحبت از کلاس درسی است که او استاد بود و ما شاگرد. او مراد بود و ما مرید. در محضرش سخن گفتن بیادبی بود که او مرد سخن بود و درباره هر آنچه که میخواستی اطلاعات وافی و کافی داشت. من او را رایانهای پر از اطلاعات در همه زمینهها میدانستم که هیچگاه ندیدم و بیاد نمیآورم درباره موضوعی در هر زمینه هنری یا غیرهنری که باشد و در برابر هر پرسشی از هرکسی که بود، بیپاسخ بماند. او کلید اسرار بود.
مردی درویش مسلک و دانا، عارف و شیخ، صافی و صوفی، مردی که به اندازه کتابهای کتابخانه بزرگش دانش و آگاهی و علم و هنر در سینهاش گنجانده بود. او نه فقط یک شاعر، که نویسنده و ادیب و هنرمند تئاتر نیز بود. اما درباره هیچکدام ادعایی نداشت. سخن کوتاه کنم که من و ما یک پشتوانه با ارزش را از دست دادیم که شاید هر چند ده سال یکبار بروز و نمود پیدا کند. و یاری را از دست دادیم که دیگر بعید مانندش و به قدرش پیدا شود.
امیدوارم با این قلم ابتر، حق گفتن درباره او را ادا کرده باشم که همانگونه که گفتم از او گفتن واقعا دشوار است.»
نظر شما