آندریاس ماتیاس با لوئیس دی میراندا در مورد مشاوره فلسفی و دیگر پروژههای شخصی او به گفتوگو نشسته است.
بیایید با یک سوال در مورد خودتان شروع کنیم: نام شما اسپانیایی به نظر میرسد، با این حال بسیاری از کارهای شما در صفحه اصلی شما به زبان فرانسوی فهرست شدهاند، و به نظر میرسد به یاد دارم که شما مدتی در سوئد زندگی کردهاید. میتوانید کمی در مورد اینکه واقعاً چه کسی هستید و چهگونه زندگی شما را به همه این مکانها رسانده است، به ما بگویید. با کدام یک از این فرهنگهای مختلف بیشتر همذاتپنداری میکنید؟
این یک سؤال شخصی جالب است و من احتمالاً نخواهم توانست از کلیگویی یا شاید نوعی احساساتگرایی اجتناب کنم.
من از پدر و مادری پرتغالی تحت رژیم دیکتاتوری سالازار در پرتغال متولد شدم. پدر و مادرم زمانی که من تنها سه سال داشتم به پاریس، فرانسه مهاجرت کردند. به محض ورود، دچار یک واکنش تنفسی شدید شدم که به گفته پزشکان ممکن بود کشنده باشد. من امروز این را به عنوان یک هشدار روانتنی، یک امتناع شهودی از محیط پاریس میدانم. با این وجود، پدر و مادرم ماندند و من تا سال 2012 در پاریس زندگی کردم، با یک پرانتز تقریباً 2 ساله که در نیویورک ساکن بودم، در حدود سال 1995، و یک پرانتز 2-3 سال دیگر که اخیرا در ادینبورگ بودم، جایی که در مقطع دکترا کار کردم.
در نیویورک، در حالی که برای کنسولگری فرانسه کار میکردم، اولین رمانم را به نام «شادی» نوشتم که در سال 1998 در پاریس منتشر شد، که بیانگر یک حسرت بود - در واقع، من هرگز در پاریس احساس شادی نکردم، بلکه بیشتر از طبیعت محروم بودم. تنها و پریشان: فراتر از آلودگی و حاکمیت دیوانسالاری و سنگ یا بتن، در پاریس فرهنگ شرارت (méchanceté) وجود دارد: عدم تحمل، پرخاشگری پراکنده و کینهتوزی که هرگز درک نکردم. در گذشته، من مردم پاریس را سالم تجربه نکردم. با این حال، از آنجایی که من یک مهاجر بودم، سالها بر این باور بودم که مشکل از من است و نمیتوانم خود را با آن نظم اجتماعی خیالی برتر وفق دهم چرا که نمیتوانم آن را درک کنم و سزاوار آن نیستم. برای اینکه زنده بمانم و زیبایی را تجربه کنم، به فرهنگ فرانسوی یا بینامللی قرنهای قبل فرورفتم. در نوجوانی شعر گفتن به زبان فرانسوی و بعدها کتابهای داستانی و فلسفی پناهگاه من بود.
در سال 2012 اولین فرزندم را از یک فرد سوئدی شاغل در پاریس به دنیا آوردم و چون نمیخواستم دخترم در پاریس رشد کند و با چیزهای منفی که خودم تجربه کرده بودم مواجه شود، قبل از تولد به سوئد نقل مکان کردیم. من امروز هم در سوئد زندگی میکنم و از این بابت بسیار خرسندم. اولین باری که در تابستان 1994 به سوئد رفتم، احساس وطنداشتن کردم. برای اولین بار در زندگیام احساس کردم در خانهام. امروز، من هنوز تا حد زیادی با شیوه زندگی سوئدی، اعتماد و احترام رمزنگاری شده آن به طبیعت، تعامل متمدنانه و مؤدبانه بین انسانها (نسبتاً نادر)، کیفیت زندگی و سرعت کلی رشد آهسته سالم که مبتنی بر همزیستی نسبتاً موفق بین فناوری، طبیعت و دنیای زندگی انسان است، آشنا هستم. من هنوز هر روز وقت از خواب بیدار میشوم یا به پیادهروی در احاطه درختان، پرندگان، آب و آرامش میروم، سپاسگزاری را تجربه میکنم. خوب حالا، این بیشتر شبیه هایدی است تا هایدگر.
ما در گذشته به طور کوتاه روی یک کتاب با هم کار کردهایم. تمام مدت از زمانی که شما را میشناسم، بارزترین ویژگی شیوه کار شما، ابداع کلمات جدید بوده است. شما crealectics، anthrobotics، مفهوم esprit du corps را ایجاد کردهاید. میتوان فکر کرد که استفاده از کلمات شناختهشده ارزش بیشتری دارد زیرا ارتباط را تسهیل میکند. چه چیزی در کلمات جدید شما را مجذوب خود میکند و چه چیزی باعث میشود فکر کنید که معرفی آنها ایده خوبی است حتی اگر ارتباط را دشوارتر کنند؟
زندگی نویسندگی خود را به عنوان شاعر و سپس رماننویس آغاز کردم: ساختن کلمات شکلگیری ادبی من بود. این از ابتدا یک عمل زیباشناختی و سیاسی بود: راهی برای اختراع مجدد زبانی که زبان مادری من نبود در جامعهای که در آن احساس غریبگی میکردم (و زبان مادری من دیگر پناهگاهی نبود، زیرا والدینم خودشان بیگانه بودند، و از فرانسه، از یکدیگر و از من بیگانه شده بودند.) من همیشه در درجه اول برای زنده ماندن نوشتهام، سپس برای بیش از حد زندگی کردن و ایجاد فضایی مقدس، برای برقراری ارتباط با خودم قبل از هر چیز، و سپس البته برای کمک به عده خرسندی معدودی که ممکن است احساس کنند و فکر کنند بیشباهت به من نیستند.
شما درست می گویید که من تمایل دارم از کلمات تکواژ چندوجهی استفاده کنم، که میتوانند پلهایی غیرمنتظره و وحدتهایی عجیب و غریب ایجاد کنند، شاید نوعی هماهنگی شبه غیرممکن بین واقعیتهای متفاوت که در جوانی آرزوی آن را داشتم. با این حال، من «esprit de corps» را که یک عبارت فرانسوی از اوایل قرن هجدهم است، ابداع نکردهام، عبارتی که در طول قرنهای بعد در چندین زبان از جمله انگلیسی بسیار تأثیرگذار شد، همانطور که در کتاب انگلیسیام Ensemblance توضیح میدهم .
همین طور قبل از اینکه من از آن به روشی خاص استفاده کنم، میتوان Anthrobotics را در ادبیات یافت.
اما Crealectics مطمئناً فرزند مفهومی من است، اما دوباره با تأثیرات قبلی بسیاری، به عنوان مثال، شیزوکاوی دلوز و گاتاری و نقد فرانسوی دیالکتیک. من مفهوم Creal را در رمان Paridaiza خود در سال 2008 ابداع کردم تا واقعیت خلاقانه را توصیف کنم، در تضاد با رئالیسم انطباقپذیر و مفاهیم ماتریالیستی یا نوافلاطونی از واقعیت.
ابداع دیگری از من را در کتاب Ensemblance میتوانید بیابید:hieropoiesis ، که مشارکت در ایجاد فضاهای مقدس است.
واژهها فقط ابزار نیستند، قدرت دارند، روح دارند و کم و بیش اجراکننده هستند. شاید درست باشد که زبان توسط جادوگران، شمنها یا جادوگران اختراع شده است و کلمات در درجه اول فرمولهای جادویی بودند. من معتقدم که اغلب هنوز از برخی کلمات به عنوان افسون استفاده میکنم. گاهی اوقات، از آنجایی که برخی از کلمات رایج فرسوده شدهاند یا بیش از حد مورد استفاده قرار گرفتهاند، یک نوشناسی ممکن است بهتر عمل کند یا بینشهای جدیدی را ایجاد کند، حداقل در یک جامعه کوچک - شاید جامعهای که در آن من یک سرگردان خودتنهاانگار هستم و سکههای جدیدی را به عنوان پیام در یک بطری پرتاب میکنم.
شما یکی از پرکارترین و متنوعترین فیلسوفان هستید. دیدهام که شما روی هوش مصنوعی، تاریخ فرهنگی تابلوهای نئون، و تاریخ فرهنگی ماشینهای دیجیتال کار میکنید، درباره دلوز و سرمایهداری نوشتهاید تعدادی هم رمان دارید. به جای روش دانشگاهی مرسوم که در بخش بسیار کوچکی از فلسفه تخصص مییابند و سپس همه چیز را در مورد آن یاد میگیرند، چه چیزی شما را به کار در این شیوه سوق میدهد؟
اخیراً با اتمام دوره دکتری خود در سال 2017، دانشگاهی شدم. قبل از آن، سالها از دانشگاه فاصله گرفتم و به عنوان نویسنده و ناشر مستقل کار میکردم. بین سالهای 2004 تا 2012، من به همراه یکی از دوستانم بهصورت پارهوقت با انتشارات مستقل خودم، مکسمیلو، مشغول بودم.
این امر برایم باعث ایجاد بیثباتی اقتصادی و اجتماعی شد، اما همچنین آزادی زیادی برای کار روی موضوعات ایجاد کرد، بیشتر به این دلیل که آنها را جذاب، مهم و جالب میدانستم، نه اینکه از یک راهبرد شغلی پیروی کنم. اکنون که به دانشگاه سوئد وابسته هستم، هنوز هم قبل از هر چیز روی چیزهایی که معنادار میدانم کار میکنم و هنوز هم تمایل دارم ارتباطات عجیب و غریب بین رشتهها و مفاهیم را دنبال کنم. شاید این همان روشی است که من فکر میکنم، به شیوهای چمدانواژهای، که میدانهای بیگانه را در هم میآمیزد و پل میزند که بهنظر میآیند گسستهاند؛ اما در واقع مطابقتهای عمیقتری دارند. با این وجود، من در سالهای اخیر بر کرالکتیک (نظریه) و سلامت فلسفی (عمل) تمرکز کردهام، بنابراین میتوان گفت که ممکن است به نحوی در حال آرامشدن باشم. جوانی و خامی من گذشته است.
این شیوه کار این خطر را به دنبال دارد که دانشگاهیان ممکن است شما را جدی نگیرند، زیرا شما در برابر طبقهبندی و ادغام در قواعد و قبایل تثبیتشده فلسفه دانشگاهی مقاومت میکنید. چهگونه با این مشکل برخورد میکنید؟ آیا این که یک بیگانه دائمی باشید، کسی که از مقولههای آشنای فلسفه دانشگاهی فراتر میرود، به شغل شما آسیب وارد کرده است؟
از آنجایی که شغل رسمی دانشگاهی من هنوز در مراحل اولیه است، فقط میتوانم امیدوار باشم که التقاط قبلیام به آن آسیب نرساند. اگر با دقت به نوشتههای من نگاه کنیم، میبینیم که تنوع ظاهری در واقع کاملا موضوعی و منسجم است. من در مورد جهانسازی، hieropoiesis، از بین رفتن معنا و تقدس در جوامع انسانشناختی، رمز و راز تجربه خلاق، ایده خاصی از سلامتی که فراتر از تعاریف بیومکانیکی است، و به طور کلی این واقعیت که فلسفه میتواند مولد باشد، و این که ایدهها یک نیروی اجتماعی هستند مینویسم. حتی رمانهای اولیه من از عشق من به ایدهآل یک شیوه زندگی فلسفی خلاق اشباع شده است.
تاکنون، سوئد سخاوتمندانه از من و همچنین ایدههای من در تحقیقات دانشگاهی استقبال کرده است، و امیدوارم به همین منوال ادامه دهد: من نمیخواهم به دنبال شغلی در خارج از سوئد بگردم، حتی اگر معتبرتر باشد، در درجه اول به این دلیل که من میخواهم به فرزندانم نزدیک باشم فرزند دوم من فقط چند ماه دیگر به دنیا خواهد آمد، این بار ثمره رابطه من با فردی که نیمهآلمانی و نیمهیونانی است (و به دو زبان اصلی فلسفه غرب صحبت میکند.)
بنابراین بله، مقدار زیادی بینامللیگرایی، و زبانها و فرهنگهای مختلف در زندگی من وجود دارد، و این یک هدیه و منبع الهام است. و باز هم در پاریس بیشتر احساس میکردم که یک خارجی هستم تا در سوئد. درست است که اینجا در سوئد، من در حال حاضر بهعنوان پسادکتر در بخشهایی کار کردهام که مستقیماً دپارتمانهای فلسفی نیستند، اما این بسیار به سنت تحلیلی اینجا وابسته است. خواهیم دید که این در آینده چهگونه تکامل خواهد یافت. من اهمیت چندانی به اعتبار دانشگاه، نام دپارتمان، عنوان سمتم نمیدهم: اگر این به من آزادی فکری بدهد، میتوانم تا آخر عمرم پسادکتر بمانم. این شاید من را به یک پسافیلسوف تبدیل کند…
درباره رمانهای شما: نوشتن قطعات ادبی برای فیلسوفان غیرعادی نیست، و اغلب این آثار از آثار فلسفی آنها الهام گرفته شده است. سارتر و کامو نمونههای معروف آن هستند. آیا میگویید که کار ادبی شما بسط یا تصویری از فلسفه شماست یا یک کار کاملا مستقل است؟
کار ادبی من مقدم بر فلسفه من بود که در ابتدا فقط ضمنی بود. زمانی که شانزدهساله بودم، تصمیم گرفتم رماننویس شوم، زیرا میخواستم دنیاها را خلق کنم و تحت تأثیر سلین، داستایوفسکی، آستر، کوندرا و بسیاری دیگر قرار گرفتم. سپس متوجه شدم که رمانهایم بسیار فلسفی هستند و تمایل به ساختارشکنی جنبه روایی دارم. من هرگز علاقه زیادی به گفتن داستانهایی نداشتم که استعاری و یا سرشار از مفاهیم نباشند. بنابراین، در سال 2010 تصمیم گرفتم آخرین رمانم را بنویسم، چه کسی شاعر را کشت؟ (Qui a tué le poète) که از آن زمان به چندین زبان از جمله چینی ترجمه شد. این خداحافظی من با پاریس و نوشتن رمان به زبان فرانسه بود.
اولین گفتار فلسفی من از سال 2003 نوشته شد تا رمانهایم را منعکس کند و در مضامین آنها تأمل کند. اکنون ترجیح میدهم (بدون اینکه واقعاً تلاش کنم) شعر و تخیل را به آثار فلسفیام تزریق کنم و فکر نمیکنم هرگز رمان دیگری بنویسم. من هنوز هم بیشتر برای زنی که دوستش دارم یا برای دخترم شعر میگویم. من میخواهم باور کنم که مانند امیلی دیکنسون، من در این امکان زندگی میکنم. و من دوست دارم از طریق مراقبتهای فلسفی و خلاقانه به دیگران کمک کنم.
من شما را به عنوان یک فیلسوف هوش مصنوعی میشناسم، اما متوجه شدم که درباره دلوز نیز نوشتهاید. آیا خود را یک فیلسوف تحلیلی یا قارهای میبینید یا این دستهبندیها را رد میکنید؟
اگر به عنوان مثال به مفهوم سلامت فلسفی نگاه کنید، میبینید که هم فیلسوفان تحلیلی و هم فیلسوفان قارهای به آن اشاره میکنند، از یک طرف ویتگنشتاین، و هادوت یا فوکو را از طرف دیگر.
کار بر روی هوش مصنوعی و فلسفه فناوری هنگامهای از سفر فکری من بود، زیرا فکر نمیکنم امروز بدون تفکر و درک پدیده دیجیتال بتوان فلسفهورزی کرد. من گاهی خود را فیلسوف فرآیندی واقعیت خلاق میدانم: این فرمولبندی برای بسیاری من را در کنار به اصطلاح قارهایها قرار میدهد. و این هم درست است که من خیلی به فرمولهای منطقی ریاضیشده علاقهای ندارم: من معتقدم فلسفه مراقبت از کل است (شاید آخرین رشتهای که میتواند به کل توجه کند در حالی که همه رشتههای دیگر ممکن است نیاز داشته باشند به بخش خاصی از جهان، کم و بیش به روشی تقلیلگرایانه نگاه کنند.) فلسفیدن میتواند شامل سیاست، نقد اجتماعی، کیهانشناسی، روانشناسی، جهانسازی، مراقبت، شاعرانگی، و البته اشکال جدید منطق و تفکر باشد، همانطور که در مقاله خود با عنوان خلاقیت فلسفی آوردهام.
در طول مصاحبه شغلیام در دانشگاه اوپسالا، جایی که اکنون در مرکز علوم انسانی پزشکی در بخش تاریخ علم و ایدهها کار میکنم، از من پرسیده شد که چهگونه خودم را تعریف میکنم، و پاسخ من این بود: کارورز فلسفی. این نه تنها به این دلیل است که من تمایل دارم تفکر فلسفی خود را در تمام جنبههای زندگی به کار ببرم، بلکه به این دلیل است که از فوریه 2018، مشاوره فلسفی را با صدها نفر انجام دادهام که به آنها کمک میکنم تا در جهان حرکت کنند (و همچنین به شرکتهایی مانند واتنفال، تولیدکننده انرژی)، افرادی که میخواهند هدف و سرنوشت خود را به شیوهای معنادارتر و حماسیتر تعریف کنند.
فقط برای اینکه شما را کمی بیشتر بشناسم: دیدم که شما مقالات نظری مختلفی منتشر کردهاید که متاسفانه اکثر آنها به زبان فرانسه هستند. آیا دوست دارید کمی در مورد نظر خود در مورد ویکیلیکس به ما بگویید؟
شاید بهترین کار در اینجا این باشد که خواننده را به مقالهای که در مورد ویکیلیکس نوشتم پیوند دهم زیرا در سال 2010 به انگلیسی ترجمه شد و توسط سایت OpenDemocracy منتشر شد.
شما در مورد جنگ جهانی دوم و اردوگاههای کار اجباری نوشتهاید. در چند کلمه چه برداشتی از آن داشتید؟
مقاله من در مورد آشویتس، که عمدتاً به زبان فرانسوی در مجله لوموند در سال 2008 منتشر شد، به انگلیسی ترجمه شد و توسط OpenDemocracy در سال 2017 منتشر شد: ویدیوی آشویتس که زندگی خود را داشت. یکی از دردسرسازترین و مرموزترین تجربیات زندگی من.
بیایید به کار شما در مورد جنبش «سلامت فلسفی» بپردازیم. به نظر میرسد که مشاوره فلسفی حداقل از اواخر دهه 70 با کوستنباوم و آخنباخ به عنوان چهرههای برجسته وجود داشته است. لو مارینوف احتمالاً برجستهترین کارورز فلسفی است و او انجمن کارورزان فلسفی آمریکا را در سال 1998 تأسیس کرد. بنابراین به نظر میرسد که این جنبش چیز جدیدی نیست. تصور شما از «سلامت فلسفی» با این جنبشهای قدیمیتر چه تفاوتی دارد؟
با شما موافقم که احیای تاریخی مشاوره فلسفی قبل از من شروع شد. من صرفاً نامی عمومی برای غایت آن گذاشتهام، «سلامت فلسفی»، در مقابل سلامت جسمانی و سلامت روانی.
در مشاوره فلسفی بحث وجود دارد که آیا این یک فعالیت کاملاً متمایز از روانشناختی و رواندرمانی است یا اینکه آیا همه این اقدامات بهداشت روانی در هم تنیده و وابسته به یکدیگر هستند. نظر شما چیست و جنبش فلسفی سلامت چهگونه با جنبه «پزشکی» درمانهای سلامت روان مرتبط است؟
در 3 سال گذشته، من در مشاوره بودهام و معتقدم به دو نوع پروفایل کمک کردهام. مورد اول: افراد یا مؤسساتی که از نظر روانی نسبتاً سالم هستند (بر اساس استانداردهای رایج) اما احساس میکنند زندگی آنها فاقد معنا، هدف، اشتیاق، جهتگیری عمیق، خویشتعالی است.
نوع دوم: افرادی که از نظر سیستم از نظر روانی ناسالم هستند، به عنوان مثال افراد دچار «افسردگی» یا«کمتوجهی-بیشفعالی» یا «دو قطبی» یا «خودکشی». تجربه من این است که میتوانم با ابزار سلامت فلسفی به آنها کمک کنم. اکنون در مورد دوم، من نمیگویم که مراقبت فلسفی باید به طور ناگهانی جایگزین سایر اشکال درمان یا مراقبت بالینی شود. این میتواند به عنوان یک مکمل باشد، تا زمانی که بیمار احساس کند به اندازه کافی قدرت دارد که از داروهای شیمیایی یا برچسبهای عصبی که تمایل به نفی تنوع عصبی ما را دارند، دست بکشد.
باید اعتراف کنم که به آرامی و با دقت به مردم کمک میکنم تا بفهمند که مصرف داروهای ضدافسردگی یا کتامین، مثلاً یا پایبندی به برچسبهای پزشکی قربانی را میتوان به تدریج کنار گذاشت، اگر بخواهیم بالاترین سرنوشت خود را محقق کنیم. من اینجا نیستم تا جای روانپزشکان را بگیرم، اما با این وجود امروزه در مدل زیستپزشکی که ذهن را به عنوان یک ماشین شیمیایی نگاه میکند، صلبیت بیش از حد وجود دارد. موقعیت سلامت فلسفی در حقیقت واقعاً بین دو نوع ذکرشده تمایز قائل نمیشود: همه اینها موجوداتی هستند که سعی میکنند این تجربه عجیب، مقدس و دشوار را که در جامعهای معین، انسان بودن نامیده میشود، معنا کنند. شاید به کسانی که رنج میکشند کمک میکنم بفهمند چه چیزی را فهمیدم زمانی که در پاریس زندگی میکردم: مغز من مشکلی نداشت؛ رنج من سیاسی و اجتماعی بود. اصول سلامت فلسفی اگر به طور منظم پرورش داده شوند، شفابخش هستند، به عنوان مثال: قهرمانی ذهنی، جهتگیری عمیق، خلاقیت انتقادی، گوش دادن عمیق، و اصل کرال Creal به عنوان احساس محتملبودن.
در حال حاضر، کنترل و گواهی دولتی وجود دارد که چه کسی میتواند خود را روانشناس یا رواندرمانگر بنامد - اما به نظر میرسد هیچ کنترل یا گواهی قوی برای کارورزان فلسفی سلامت وجود ندارد. آیا این یک مشکل است؟ چهگونه یک بیمار آیندهنگر میتواند مطمئن باشد که کارورزی که به او مراجعه میکند، واقعاً فردی است که میداند چه کار میکند؟
من معتقدم قبل از شروع مشاوره فلسفی باید مراقب بود. من شخصا نه تنها مدرک دکترا و سالها تحصیل در فلسفه دارم، بلکه در زمینه روانکاوی لاکانی نیز آموزش دیدهام. با این اوصاف، آن دسته از افرادی که برای یک جلسه مشاوره فلسفی میآیند، معمولاً از قبل روشنفکر یا تحلیلگر هستند: آنها میدانند یا احساس میکنند که چه چیزی برای آنها مفید است، و حتی اگر کمی سردرگم باشند، در احساسات خود غرق نمیشوند. آنها بخشی از این نوع روشنفکری هستند که یکی از مظلومترین اقلیتهای امروزی هستند، و در عصری جهانی که نسبتاً ضد روشنفکری است، یک اقلیت فراموششده هستند.
امروزه ابزارها و هنجارهای اجتماعی زیادی وجود دارند که آسیب میرسانند و نیازی به گواهی سلامت ندارند، مثلاً در اینترنت یا رسانههای اجتماعی. اگر با کسی صحبت میکنید که به شما کمک میکند تا معنای سرنوشت خود را بدون تحمیل ایدئولوژی یا شبکه هنجاری تعریف کنید، چهقدر میتواند بد باشد؟ من اغلب اولین جلسه مشاوره فلسفی را به صورت رایگان ارائه میکنم و این بستگی به خود شخص دارد که ادامه دهد یا نه. هیچ دولت یا نهادی آنها را مجبور به پیگیری جلسات من نمیکند.
بیایید کمی در مورد خود روش شما صحبت کنیم. اگر من آن را درست متوجه شده باشم، بخش مهمی از یک «درمان» فلسفی سلامت (آیا این کلمه درست است؟) همان چیزی است که شما آن را «گوش دادن عمیق» مینامید. دقیقاً منظور شما از گوش دادن عمیق چیست؟
اجازه دهید در اینجا کمی فنی باشم. این ایده که گوش دادن دقیق (نیوشیدن akroasis در یونان باستان) میتواند به عنوان یک «تمرین معنوی» و به عنوان یک اصل سلامت فلسفی انجام شود قبلاً در فیلون اسکندرانی دو هزار سال پیش وجود داشت.
از زمان ارسطو، میدانیم که فلسفه زمانی آغاز میشود که اشیاء، ایدهها یا اعمال را در ویژگیهای خاص و تکینهشان در نظر بگیریم، اما همچنین با نگرشی جامع به منظور قرار دادن این جزییات در کلیتی بزرگتر. فهم فلسفی تنها به معنای درک تحلیلی نیست، بلکه درگیر شدن در درک دیالکتیکی است، شکلی از گفتوگو که هدف آن «همسو» شدن با دیگری، با طبیعت و با ایدهآل حقیقت، اصالت، و دیانت یا تقدس سکولار است.
من به عنوان یک مشاور فلسفی، هر هفته در گفتوگوی خصوصی با افراد هستم و در مورد وجود، اعمال، تفاسیر و باورهای وجودی آنها صحبت میکنم. در گفتوگوی عمیق با شخص دیگری، گوش دادن فلسفی تمرینی است متعلق به سنت سقراطی در مراقبت از حقیقت بهعنوان «پیدایش» و «همزایشی»، یک همکاری در تولد مخلوق دلالت و معنا.
بر خلاف توصیفهای تحلیلی که هدفشان یک عینیت خنثی است، یک دیدگاه فلسفی سالم، ناظر، شنونده، گوینده، نویسنده را درگیر میکند، نه بهمنظور اعمال شبکهای نظاممند از تشخیصها یا راهحلهای از پیش تعریفشده، بلکه برای اجازه دادن به ابراز ذات یک معنای منفرد، اینجا و اکنون، در بستری از اعتماد برای چیزهای ناشنیده.
شکوفایی انسان گفتوگوی هماهنگ با دنیای درونی و بیرونی است که شبیه شکلی عملگرایانه از شعر است، یک همآفرینی شهودی از شبکههای نمادها، شبکههای معنا که به آرامی در حال ظهور هستند، که برخی از آنها با ریتمی آهستهتر از سرعت اجباری صریح یا اجرایی میشوند. رشد فناورانه دلالت صامت ممکن است نشانهها، قلمروها یا حوزههایی را که قبلاً ناهمگن به نظر میرسیدند به هم متصل کند.
سلامت فلسفی، برخلاف برخی از اشکال رواندرمانی، مرزها، برچسبها و تمایزهایی را بین ذهنها یا انواع انسانها ایجاد نمیکند: پیشفرض میگیرد که همه ما در سیاره زمین از یک جسم کیهانی هستیم و بنابراین ملزم به درک یکدیگر هستیم. اگر فقط قبل از پاسخ دادن به تغییر گوش کنیم. «گوش دادن عمیق» یک مفهوم کلیدی برای پائولین اولیوروس موسیقیشناس آمریکایی بود که از «گوش دادن به همه چیز تا همه چیز به هم تعلق داشته باشد و شما بخشی از آن باشید» دفاع میکرد.
یک نظریه پیچیده در پشت رویکرد شما وجود دارد، که به نظر میرسد در مفهوم شما از کرالکتیک crealectics خلاصه میشود. من مقاله شما را خواندهام، اما درک آن آسان نیست. آیا راهی وجود دارد که بتوان به کسی که فیلسوف نیست توضیح داد که «خلاقیت» واقعاً به چه معناست و چرا برای سلامت فلسفی مهم است؟
کرالکتیک به این میپردازد که چهگونه عوامل در جهان، خواه انسان باشند یا نباشند، قدرت کرال را به فعلیت میرسانند (که ممکن است با دائو یا شی شرقی قابل مقایسه باشد) من معتقدم حداقل سه حالت برای درک جهان وجود دارد:
تحلیلی: ناشناخته را به بخشهایی تقسیم میکنید که شناختهشده، نامگذاریشده، گسستهشده است، گویی دندانههایی در یک ماشین.
دیالکتیک: شما به تنشها، تضادها، تقابلها و اینکه چهگونه ممکن است ترکیبی ایجاد کنند یا نکنند، نگاه میکنید. و
کرالکتیک: شما با منبع خلاق چندجهانی (Creal)، با ریزش مجازی مولد امکانپذیری و بالقوهبودن که همه چیز از آن بیرون میآید، دوباره ارتباط برقرار میکنید.
در سلامت فلسفی داشتن حسی قدرتمند از امکانپذیری و درک ارتباط متقابل خلاقانه جهانهای مختلف زندگی مهم است. من در عمل مشاهده کردهام که بسیاری از مردم میتوانند از نظر فکری واقعیت خلاق را درک کنند. بسیاری از اکتشافات علمی به ما کمک میکنند تا آن را تصور کنیم: به عنوان مثال، نوسانات خلاء فیزیک کوانتومی. اما احساس کرال در ذهن و بدن دشوارتر است. این یکی از جنبههای تمرین مراقبت فلسفی من است، تا به مردم کمک کنم قبل از انتخاب یک جهت، دسترسی خود را به حوزه خلاقانه امکانپذیری گسترش دهند.
شما سه حالت امکانپذیری را متمایز میکنید: دو حالت اول امکان فیزیکی و امکان روانی است. من فکر میکنم که بیشتر ما میتوانیم نوعی تصور از آنچه شاید از نظر فیزیکی و روانشناختی ممکن باشد، داشته باشیم. اما سومین را، که از نظر فلسفی ممکن است، به این صورت توضیح میدهید: «[این] از فرآیند هوش خلاقانه کرالتیک سرچشمه میگیرد که در آن ایدهپردازی بهعنوان یک خاصیت معنوی جهان به واقعیتهای منسجم، احیاکننده و شاداب تبدیل میشود.» اما حالا باید بگویم که این برای همه روشن نخواهد بود. پس «امکان فلسفی» یک چیز به چه معناست؟
سلامت فلسفی در مورد انسجام عمیق بین افکار و اعمال ما است. برای اجرای تنها چیزی که مطابق با موضع فلسفی ما است، نظم، آگاهی و تأمل زیادی لازم است. ما باید فلسفه شخصی خود، جهتگیری عمیق وجودی خود را درک کرده و بسازیم. سپس ما باید در محدوده امکانپذیری که توسط آن مجاز است عمل کنیم، زیرا همه اعمال یا ایدهها همامکان نیستند بلکه با هم بدون تضاد ارزشها ممکن خواهند بود.
امکان فلسفی این ایده است که افکار و جهانبینی ما میتواند تأثیری مولد و اجرایی بر زندگی ما داشته باشد. در مورد جملهای که شما نقل کردید، قطعاً پیچیده است، چون از متن خارج شده است، اما نشان میدهد که ایدهها نیروهای اجتماعی هستند. بسیاری از واقعیتهایی که امروزه بدیهی میدانیم، از یک آزمایش فکری، یک ایدهآل، آغاز شدهاند.
اینها همه موضوعات بسیار پیچیدهای هستند و آسانتر نمیشوند زیرا به نظر میرسد کاربرد آنها با توجیه نظری و ریشههای فلسفی آنها در هم تنیده است. اما وقتی با یک بیمار صحبت میکنید، احتمالاً میتوانید بدون ارجاع به تمام فلسفههای پیشرفتهای که در پس رویکردتان وجود دارد، توضیح دهید که چه چیزی برای او وجود دارد. چهگونه به یک غیرفیلسوف توضیح میدهید که رویکرد سلامت فلسفی چه کاری برای آنها انجام میدهد؟
دقیقا. گفتوگو با بیمار یک سخنرانی نیست. این یک خلق مشترک منحصر به فرد است که در آن من علاقهای به دفاع از دیدگاههای فلسفی خود ندارم، بلکه به شخص کمک میکنم تا به ایدهای واضحتر و قدرتمندتر از اینکه او به عنوان یک انسان متفکر است، دست یابد. کار اصلی که من انجام میدهم، همراه با بیداری مجدد حس کرالتیک خلاقانه امکان، کمک به فرد برای تعریف یک غایت، یک چشمانداز، و سپس راهبردهایی است که این شخص میتواند دنبال کند تا آن غایت را به یک زندگینامه هماهنگ، هم آرمانگرایانه و هم عملگرایانه، تبدیل کند.
«بیمار» ایدهآل شما کیست؟ چه نوع افرادی یا چه نوع شرایطی میتوانند بیشترین بهره را از رویکردی که ارائه میدهید ببرند؟ جنبش فلسفی سلامت برای چه کسانی نیست؟ چه کسی بهتر است با یک روانشناس یا روانپزشک سنتی تماس بگیرد؟
من متوجه شدهام که افرادی که در روش پردازش واقعیت بیش از حد احساساتی هستند ممکن است برای درک مزایای سلامت فلسفی زمان بیشتری صرف کنند. برعکس، افرادی که دوست دارند روشنفکری کنند، مفهومسازی کنند، نظریهپردازی کنند، درباره معنا بحث کنند، بدون اینکه لزوماً در فلسفه آموزش ببینند، معمولاً دوستتر دارند که بتوانند به جای بحث بالینی، به صورت فلسفی بحث کنند.
از آنجایی که معتقدم مقولهای به نام سلامت روانی وجود دارد که با سلامت فلسفی متفاوت است، واضح است که برخی از افراد مبتلا به شرایط روانی شدید نباید حداقل به این زودی روانپزشک خود را برای مشاوره فلسفی رها کنند. برخی از مشاوران من هر دو را انجام میدهند، درمان روانپزشکی را دنبال میکنند، اما همچنین در یک برنامه سلامت فلسفی با من شرکت میکنند، زیرا احساس میکنند روانشناس یا روانپزشک برای بحث در مورد سؤالات عمیقی که برای آنها مهم است مجهز نیستند، یا اینکه درمان بالینی استاندارد بیش از حد بیروح، مکانیکی، آماری شده است و تکینگی هر فرد و جستوجوی ما برای معنا را نمیپذیرد.
آیا میتوانید یک جلسه مشاوره فلسفی سلامت را برای ما تشریح کنید؟ فرض کنید شخصی به دنبال کمک نزد شما میآید. اول چه اتفاقی میافتد و چهگونه این رابطه بین شما و بیمارتان بیشتر میشود؟
وقتی در فوریه 2018 سالن فلسفی را در استکهلم افتتاح کردم، نمیدانستم که آیا این کار میکند یا نه و صادقانه بگویم، مطمئن نبودم که در آن خوب باشم. در کمال تعجب، اکثر افرادی که به من مراجعه میکنند به نظر میرسد که آن را پس از چند جلسه بسیار مفید میدانند.
من تمایل دارم با یک جلسه اکتشاف شروع کنم و به شخص اجازه میدهم تصمیم بگیرد که آیا میخواهد ادامه دهد یا خیر. به طور کلی متوجه شدهام که تنها 5 تا 10 جلسه برای ایجاد یک توانمندی و بیداری فکری و اجتماعی زیبا کافی به نظر میرسد. اکنون از زمان رویداد کووید، من تمام مشاورههایم را به فضای آنلاین منتقل کردهام و متوجه شدم که این کار کمتر کارآمد نیست، و شاید حتی مؤثرتر باشد زیرا تمرین من اکنون بینفرهنگی است.
هر چرخه گفتوگوی فلسفی متفاوت است، و من واقعاً نمیتوانم بگویم که نوع مشخصی از بیمار یا مشاور دارم: من به افرادی از سوئد، ایالات متحده، ژاپن یا بنگلادش و دیگران کمک میکنم، و اکنون کاملاً مشخص میکنم که ایده انسانگرایانه اینکه همه ما در آرزوهایمان با هم برابر هستیم، کاملاً مشخص است. من هر روز در برابر زیبایی روح انسان احساس فروتنی میکنم. شاید سلامت فلسفی برای کمک به ما در ساختن یک روح عالممیهنی جهانی لازم باشد که به ما کمک میکند به شکلی از بهشت روی زمین نزدیکتر شویم، نه تنها برای انسانها بلکه برای همه موجودات زنده (که به اعتقاد من یکی از پروژههای عمیق فلسفه است.)
آیا رویکرد فلسفی سلامت به یک کارورز متخصص نیاز دارد یا این چیزی است که اصولاً افراد میتوانند به تنهایی روی آن کار کنند، درست مانند رفتن به باشگاه یا دنبال کردن یک رژیم غذایی؟
البته میتوان با خود گفتوگوی فلسفی داشت، اما این نیاز به آموزش دارد. جادویی نیز وجود دارد که در گفتوگو با یک تمرینکننده باتجربه اتفاق میافتد، که بینشها، ایدههای جدید، پویایی خلاقانه، یک تغییر واقعی اگرچه آهسته را برانگیزد.
در بین جلسات، اغلب تمرینهای کتابدرمانی یا آزمایشهای فکری یا تمرینهای فلسفی کاربردی را انجام میدهم و این ممکن است با ژیمناستیک ذهن یا تمرین روح مقایسه شود. من تمایل دارم که تنها پس از ده جلسه، مشاورهگیرانم را به سرنوشت خود رها کنم، زیرا در نهایت، من به استقلال شخصی اعتقاد دارم.
مراقب فلسفی اینجاست تا راهی جدید برای بودن، درک و انجام دادن به کمترین روش ممکن بگشاید، به گونهای که مردم بتوانند بالاترین نسخه از سرنوشت خود را زندگی کنند. من میخواهم فکر کنم که به مردم کمک میکنم تا در زندگینامه خود استاد شوند و قادر به همکاری با دیگران برای ساختن فضاهای مقدس سکولار و اشکال جدید زندگی باشند، و به همین دلیل فکر نمیکنم خوب باشد که مردم را برای سالها در مشاوره مداوم نگه داریم، همانطور که گاهی اوقات توسط روانکاوی یا انواع دیگر درمان انجام میشود، که اغلب بیش از حد خودمحور هستند یا بر گذشته یا قربانی هر یک از ما متمرکز هستند.
از نظر شما آینده ایدهآل جنبش سلامت فلسفی چهگونه خواهد بود؟ چهگونه آرزو میکنید که توسعه یابد؟ آیا در هر شهری باید کلینیک سلامت فلسفی داشته باشیم؟ به عنوان بخشی از زیرساخت ملی بهداشت؟ کارورزانی در بیمارستانها؟ یا خود مردم باید آن را تمرین کنند؟
سلامتی فلسفی امروزه برای عده معدودی خوشبخت یک تجمل است. ژیمناستیک (سلامت جسمانی) در آغاز قرن نوزدهم برای عده کمی خوشبخت یک تجمل بود ولی برای همه به یک ضرورت تبدیل شد. رواندرمانی (سلامت روانشناختی) در آغاز قرن بیستم برای عده کمی خوشبخت یک امر تجملی بود اما برای همه به یک ضرورت تبدیل شد. امیدوارم تا پایان این قرن سلامت فلسفی به عنوان یک ضرورت برای همه دیده شود.
اما من همچنین امیدوارم از استانداردسازی و هنجارشدگی که گاهی با سلامت جسمی و روانی همراه است، پرهیز شود. این را میتوان با تمرکز بر مفهوم فلسفی آفرینش انجام داد: نه یک راه درست برای فکر کردن وجود ندارد، و نه یک راه درست برای زندگی. همانطور که کانت توصیه میکند، افراد در نهایت میتوانند به تنهایی عمل کنند: آزادی اندیشه که رها میسازد، اما همچنین ظرفیت فکر کردن به جای دیگری (انسان، حیوان، گیاه و غیره) و دیگران را پدید میآورد، که آن را کرال یا قدرتی برتر مینامیم که امکان تعالی خود و تجربه این را که همه چیز مقدس است، فراهم میکند.
من احساس نمیکنم در مورد سلامت فلسفی خیلی امپراطوریطلب هستم، اما در عین حال، هر ماه پیامهایی از سراسر جهان دریافت میکنم که نشان میدهد سلامت فلسفی مورد نیاز است.
غیرعقلانیشدن جهانی ناشی از پدیده کووید نیز نقص عمومی ما را در مراقبتهای فلسفی بهداشتی نشان میدهد. بسیاری از زمینهها میتوانند از سلامت فلسفی بهرهمند شوند، از جمله مشاغل. به عنوان مثال، کاری که من با شرکت واتنفال چندملیتی در کمک به انتقال آنها از یک مدل بدون فسیل به یک مدل بازتولیدکننده انجام میدهم، نشان میدهد که سلامت فلسفی دارای پتانسیل سیاسی و اجتماعی فوقالعادهای برای غلبه بر سرمایهگرایی ناسالم و الزام رقابتی است.
شاید سلامت فلسفی نباید به طور کامل حرفهای شود، بلکه باید به عنوان شکلی از عمومیات، حداقل تا حدی، توزیع شود. من شخصاً در حال حاضر بیشتر روی کمکهای مالی کار میکنم و بسیاری از جلسات به صورت رایگان ارائه میشوند. من تمایل دارم از صحبت با بیش از 3 نفر در روز اجتناب کنم، زیرا این یک کار بسیار سخت و خستهکننده است. من مشاوره فلسفی را به یک حرفه تماموقت تبدیل نمیکنم، زیرا نمیخواهم برای امرار معاش به بیمارانم نیاز داشته باشم. من فعالیت اصلی خود را تفکر و تحقیق میدانم: من فیلسوفی هستم که به طور عینی به دیگری نیز کمک میکنم، اما فراموش نمیکند که به خود کمک کند و آزاد و کنجکاو بماند، نه یک ماشین مولد. من هنوز از نوشتن بسیار لذت میبرم و به ایدهآل یک دانشگاه آزاداندیش اعتقاد دارم، حتی اگر تحت فشار زیادی باشد.
به خوانندگان ما بگویید چهگونه میتوانند شما را جستوجو کنند و چهگونه میتوانند در مورد جنبش سلامت فلسفی بیشتر بدانند. با چه کسی میتوانند تماس بگیرند؟ چهگونه میتوانند تمرینکنندهای نزدیک به خود پیدا کنند؟
یکی از پورتالهای ممکن، تالار فلسفی است. هر کسی میتواند برای شروع یک ایمیل برای من ارسال کند. از آنجایی که در حال حاضر بیشتر به صورت آنلاین مشاوره ارائه میکنم، مهم نیست که مشاورهگیرندگان من از کدام نقطه جهان هستند. در صفحه سلامت فلسفی بینامللی، ممکن است اطلاعات یا تماسهای بیشتری بیابید.
منابع بسیار دیگری نیز وجود دارد و افرادی که همانطور که شما اشاره کردید قبل از شروع من در زمینه مشاوره فلسفی کار میکردند. من کشمکش را در زمینهای که هنوز شکننده و پرحاشیه است تایید نمیکنم. مشاوران فلسفی جهان متحد شوید!
برای آینده خود چه برنامهای دارید؟ آیا موضوع جدیدی در حال تولید دارید، حوزه مورد علاقه جدیدی وجود دارد، یا اینکه رویکرد سلامت فلسفی را برای آیندهای مشخص توسعه خواهید داد؟
بله، اکنون بر سلامت فلسفی و رویکرد نظری خود به آن، یعنی کرالکتیک تمرکز خواهم کرد. من همچنین به مفهوم نوظهور «باور فلسفی محافظتشده» علاقهمند هستم، که یک مفهوم حقوقی است که به نظر من در آینده اهمیت بیشتری خواهد یافت. به نظر میرسد که امروزه هیچ کس نمیداند که چه چیزی به عنوان یک اعتقاد فلسفی معتبر قانونی که ممکن است جایگزینی باشد برای اعتقادات مذهبی از بین رفته، واجد شرایط باشد. من معتقدم در این زمینه نیز مشاوران فلسفی میتوانند به وکلا و دادگاهها کمک کنند. اخیراً، اگر درست به خاطر داشته باشم، یک کارمند سوپرمارکت در پروندهای علیه کارفرمای خود پیروز شد، زیرا میتوانست دفاع کند که رواقیگری او یک باور فلسفی است که مانع از بیصداقتی او با مشتریان میشود.
از شما برای این مصاحبه بسیار متشکرم!
از شما برای پرسشگری مهربانانه سپاسگزارم و زنده باد فلسفه روزانه. و اجازه بدهید این گفتوگو را با یک پیام شخصی برای خواننده به پایان برسانم: نترس، و زخم نخور: تو مقدس هستی!
منبع: فلسفه روزانه
(زیر نظر دکتر اندریاس ماتیاس، استاد فلسفه دانشگاه لینگنان، هنگهنگ)
نظر شما