الان به مدد فضای مجازی همه همدیگر را میشناسند؛ بدون اینکه حتی یک بار همدیگر را دیده باشند. الان خیلیها بعد از اینکه فرد مورد نظر از دنیا رفت، عکسهای یادگاریشان را با مرحوم منتشر میکنند؛ بدون اینکه در این سالهای سربی سرتاپا خاکستری اخیر سراغی از آن فرد گرفته باشند. نمیدانم شاید آنها هم تقصیری نداشته باشند و زمین و زمانهی ما طوری شده که برادری و رفاقت رنگ و طعم دیگری گرفته است؛ اما من مجتبا را زمانی شناختم که کمتر کسی او را میشناخت و با او در ارتباط بود. سال ۸۶ بود که او را در دفتر نشر ققنوس دیدم و آشنایی من و مجتبا شکل گرفت و بعدها محبت و دوستی محکمی بین ما به وجود آمد.
خداوند به او هوش و استعداد عجیبوغریبی داده بود و به طرز شگفتآوری ادبیات و فلسفه را میبلعید و میفهمید. از هر دری که با او سخن میگفتی، انبانی پر از توشه داشت. سوای همه فهم و درک و شعورش -بیش از حد- انسان و باشرف بود؛ شرافتی که این روزها زیادیش خوب نیست و مایهی دردسر است و مجتبی هم به همین خاطر دردسر زیادی کشید. تبسم غبیشی، نویسنده محترم و دوستداشتنی برایم تعریف میکرد وقتی اولین بار مجتبا را دیده، از او دلگیر شده که چرا جلوی پای یک خانم همینطور بیحرکت روی صندلی لمیده و به خودش تکانی نمیدهد و بعد فهمیده بوده که مجتبا نمیتواند روی دوپایش بایستد و راه برود و همین اتفاق زمینهی آشنایی و دوستی تبسم و مجتبا شده بود.
خوشحالم که از مجتبا بیخبر نبودم و تلفنی با هم در ارتباط بودیم. قرارمان دیداری حضوری بود در دفتر نشر آفتابکاران که مجتبا به نامش بسیار علاقه داشت؛ و میگفت عجب اسم بامسمایی انتخاب کردی آقای تهوری.
اما آفتاب عمر مجتبای گلستانی عزیز خیلی زود غروب کرد. با اینهمه علم و دانش و درک و شعور، بیش از اندازه جوان افتاد مجتبا.
نظر شما