امیر علیبیک «چه آسان بشد و ...» با رفتنش کار پدر و مادر داغدار و بیمارش را مشکل کرد؛ اما چه میتوان کرد؟ و این حکم «بازی ایام» است که ناغافل میبرد و داغ بر دلها میگذارد.
طی یک سال گذشته از دوستان خوبی چون زندهیادان حسن محجوب، بیوک چیتچیان و بیتالله رادخواه نوشتم که در سنین بالای نود سال، از دنیا رفتند، و چه خوش سعادت من، که با این بزرگان در دو مجلد «تاریخ شفاهی کتاب» به گفتوگو نشستم، و خاطرات آنها ثبت و ضبط شد.
درگذشت این عزیزان، هرچند تلخ و ناگوار بود، اما میتوانست قریبالوقوع باشد، اما امیرعلی بیک عزیز، آن هم در سن پنجاه و پنج سالگی، چرا؟ اوج تجربه و پختگی در نشر و حلقه وصل تولید و فروش، در انتشارات خوشنام مروارید، و امروز فقدان او که برای دوستانم در مروارید، میتواند ضایعهای جبرانناپذیری باشد و تاکید «منوچهر حسنزاده» بر ادامه راه امیر عزیز، به همان سبک و سیاق و حلقه واسط، بین تولید، نشر، و توزیع و ایجاد توازن بین آنها و تنوع تولید و فراهمآوری بازارهای تازه و مشتریان جدید، امیر علیبیک عزیز، دوست خوب و دیرینه، در روز دوشنبه، یازدهم اسفند سال 1393، به همراه پدر بزرگوارش پرویز علیبیک، مهمان «تاریخ شفاهی کتاب» بود و از سالها، فعالیت مروارید گفتند و من شنیدم.
انتشارات مروارید در سال 1340 به همت منوچهر حسنزاده (1312) پرویز علیبیک (1313) فریدون نیکنام (1314 ـ 1370) و مجید روشنگر (1316) راهاندازی شد. نخستین کتابی که با نام مروارید به بازار روانه شد، اثری از ناتانیل وست، و با ترجمه عبدالله توکل ـ به نام دل شکسته بود، و در سال 1341 بود که به بازار نشر با هیبتی زیبا و شکیل پا گذاشت و نوید مولود جدیدی را داد که امروز یکی از ارکان مهم نشر کشور است: انتشارات مروارید.
حوزه کاری مروارید بیشتر شعر ایران و جهان، روانشناسی، تاریخ ایران و علوماجتماعی است و تاکنون بیش از 900 عنوان کتاب طی 6 دهه اخیر، از سوی مروارید، به چاپ رسیده است.
با پرویز علیبیک، بهرغم تفاوت سن بیست ساله، بچه محل بودیم و او همسایه زندهیاد اکبر رادی بود. رادی، معلم ما در مدرسه شهرام، در خیابان حقشناس، منشعب از خیابان هلالاحمر(شیر و خورشید سابق) بود، و این خاطرات مشترک، هنگام بازگویی از سوی پرویز علیبیک عزیز، چنان رنگِ زیبایی به خود گرفت که این پدر داغدار، گویی از گمشدهای، در ایام جوانی خود سخن میگفت.
امیر عزیز، آن روز همراه پدر بود، پدری که نیاز به مراقبت داشت و جسته و گریخته در دفتر انتشارات مروارید حضور مییافت تا محفل دوستانی که پس از سالها مؤانست و همکاری، تبدیل به یک خانواده شدهاند و بدون یکدیگر، زندگی آنگونه که باید و شاید معنا و مفهوم، نمیتوانست داشته باشد، گرم و گرمتر گردد.
آن روز که مرحوم فریدون نیکنام از دنیا رفت، میباید جای خالی او پر میشد، پس از همسر او درخواست شد تا جای شویش را بگیرد و گرفت و امروز یکی از ارکان انتشارات مروارید، در تولید کتاب است.
امیر، همواره دغدغه بیماری مادر و تهیه داروی او را داشت و مراقبت از پدر و همراهی و مشایعت او، برای حضور گهگاه در دفتر انتشارات و دیدار دوستان، تا تجدید عهدی و مودتی صورت گیرد و در این رهگذر، پدر روحیهای دوچندان پیدا کند.
خبر درگذشت امیر عزیز را که شنیدم، باورم نشد و پس از پرسوجو، تلخی بیحدی در کامم نشست و چهره همیشه خندان او، در خاطرم نقش بست.
در میان دوستانم در مروارید، با منوچهر حسنزاده، تماس میگیرم و او همچنان بهتزده است و میگوید: کاش خواب میدیدم و چقدر دلم میخواهد، صبح زود که از خواب برمیخیزم، آنچه که در روز جمعه یازدهم تیرماه برای خانواده مروارید رخ داد را یک کابوس بدانم، اما افسوس که اتفاق افتاده و من فرزندم را از دست دادهام، و کاری نمیتوان کرد و میباید جای خالی او را به گونهای پُر نمود ـ و تاکید میکند که این کار سخت و بعضاً نشدنی است - و اظهار امیدواری میکند، با همدلیای که میان خانواده مروارید وجود دارد، این ضایعه ـ تا حدودی - جبران شود و به همکاران و دوستانم در قسمت پخش کتابهای مروارید گفته و تاکید کردهام، راه و رسم و روش امیر، باید بیکموکاست ادامه یابد، تا این راه شصتساله که با پدران این فرزندان، در سال 1338، در آپارتمانی در خیابان نادری ـ که متعلق به پدر همسرم بود ـ آغاز شد، باید ادامه یابد و در صورت فقدان هر عزیزی از خانواده مروارید، این امر بر زمین نماند؛ هرچند که انرژی و تلاشی که امیر داشت، بینظیر و ستودنی بود و او با ارائه ایدههای نو، باعث میشد خون تازهای در رگهای تولید کتاب در مروارید، جریان یابد و باید به هر شکلی، این ایدههای تازه و جدید را تقویت کنیم و پرورش دهیم، تا بتوانیم جای خالی او را پر نماییم و بدینوسیله، سپاسگوی تلاشهای امیر - که فرزند خانواده مروارید بود - باشیم.
منوچهر حسنزاده، از خصوصیات امیر علیبیک میگوید: جدی، پرتلاش، سختگیر، دوست و برادر با همکاران و همراهان نشر، دارای روابط عمومی بسیار خوب، بشاش و شاداب، خلاق و ایدهپرداز، و در عین حال راهگشا، در شرایط حساس و غیرقابل پیشبینی.
مثلاً، هر کتابی را که احساس میکرد، توان بازاریابی خوبی دارد را پیشنهاد میکرد، علاوه بر چاپ و صحافی و جلد فاخر، در قطعهای دیگر و با جلد ساده ـ شومیز ـ نیز به چاپ رسانیم و سعی داشت به نحوی قیمتگذاری کنیم، تا طبقه متوسط جامعه نیز بتوانند، از این گونه کتابها بهرهمند شوند و یکی از آخرین پیشنهادهای او، چاپ کتاب «جادوی فکر بزرگ» در سه قطع بود و همین امر باعث موفقیت در امر فروش این کتاب و سایر کتابهای دیگر مروارید شده بودند، ازجمله هنر عشقورزیدن و «گزینه اشعار»ها.
به منوچهر حسنزاده، میگویم: شما با پرویز علیبیک، همسن هستید و حال و احوال ایشان پس از آگاهی از فقدانِ امیر چگونه است؟ گفت: امیر فرزند پرویز، دوست خوب و دیرینه من، تنها نبود و با فرزند من، تقریبا همسن بودند و من او را بیشتر از فرزندم میدیدم. طبیعی است که پرویز عزیز، با توجه به شرایط جسمانیاش، تحمل این رنج برایش سخت و صعب باشد و طی سیوپنج سال گذشته که امیر در مروارید مشغول به کار بود، ابتدا فروشگاه گیشا(کوی نصر) را اداره میکرد و بعد از تعطیلی آن، امور پخش و فروش را عهدهدار شد و یکی از ابتکارات او، مبادله کتاب با مؤسسات نشر و پخش کتاب بود و از این طریق، بخش اعظم کتابهای مورد نیاز فروشگاه را تأمین میکرد و در روند اقتصادی مروارید، نقش تعیینکنندهای داشت.
او پس از بازگشت از سربازی، مدتی در داروخانه کار میکرد و پس از چندی به دیگر اعضای خانواده مروارید پیوست و تا آخرین لحظه حیاتش در کنار ما بود و حالا ما ماندهایم و فقدان او و راهی که در پیشِ رو داریم.
منوچهر حسنزاده، تاکید میکند: امیر چهار پنج ساله بود که به اتفاق پرویز به خانه ما میآمدند و قبل از آشنایی من با ایشان، همسران ما، با یکدیگر آشنایی داشتند و همین امر باعث آشنایی ما شد و از همان بدو امر، ما یک خانواده بودیم. من و مجید و فریدون و پرویز؛ و فریدون خیلی زود از میان ما رفت، اما جایش همیشه و همواره نزد ما خالی است؛ هرچند که همسر فداکار ایشان، این خلأ را تا حدود زیادی، پر کرده است.
من شیطنتهای دوران کودکی امیر را به خاطر دارم، و حالا که نیست، چقدر دلم میخواهد به گونهای میتوانستم زمان را به گذشته بازگردانم و او شیطنت کند و من تماشا، و افسوس که این امر دیگر میسر نیست و میباید از تجارب او استفاده کنیم.
من و خانوادهام، بارها با پرویز و خانوادهاش به مسافرت رفتیم و آنقدر لحظات خوشی را کنار یکدیگر داشتیم، که به کلام نمیتوانم آن ساعات زیبا را بیان کنم. ما یک خانواده بوده و هستیم و این دردِ مشترکِ بین ماست و واقعاً برای پرویز عزیز و خانمش، از صمیم قلب از درگاه خداوند متعال، تمنای صبر و تحمل دارم و به همسر و فرزند گرامی امیر، اشکان عزیز نیز فقط میتوانم بگویم، جایش همیشه خالی است.
ضمن ابراز همدردی با منوچهر حسنزاده، با او خداحافظی میکنم.
رابطه امیر با من، بسیار صمیمانه و دوستانه بود و او امیرجان و من «آقانصرالله» بودم و یک بار که در پشت ویترین مروارید، کتاب «چپدستها بدانند، چپدستی، یک صفت مفید» را دیدم، و از آنجا که مرحوم مادرم و نوهام، چپدست بودند و میباشند، دوست داشتم بیشتر راجع به آنها بدانم به داخل فروشگاه رفتم و دوستان دیرینهام ـ حسین بختیاری ـ همانند همیشه خوشامد گفت و وقتی پرسیدم: امیرخان؟ او را صدا کرد و از پشت مغازه، بیرون آمد و با دیدن من، گل از گلش شکفت و هنگامی که دریافت، کتاب «چپدستها بدانند...» را میخواهم، همانند دیگر کتابهای مروارید به من تقدیم کرد و گفت: اینو دیگه نمیشه نبری، چون خواهرم ترجمه کرده، و وقتی فهمید نوهام «چپدست» است، گفت: تقدیم به، اسم نوهات چیه، و وقتی گفتم! کیانا، گفت: از هنگامه به کیانا، و من تاکید کردم، از خانم دکتر هنگامه علیبیک، که میدانم روانشناس هستند.
در جایجای گفتوگو با پرویز علیبیک، گفتههای امیر، فرمایشهای پدر را تکمیل میکرد و گفته و نوشتهای ندارم تا بدان، افزون سازم، و فقط میتوانم به خانواده بزرگ نشر، خانواده معزز پرویز علیبیک عزیز، دوستان خوبم در انتشارات مروارید، و دوستان مشترکمان، در یک کلام بگویم: فقدان امیر علیبیک را خدمت تکتک شما تسلیت میگویم.
امیر علیبیک «چه آسان بشد و» با رفتنش کار پدر و مادر داغدار و بیمارش را مشکل کرد؛ اما چه میتوان کرد؟ و این حکم «بازی ایام» است که ناغافل میبرد و داغ بر دلها میگذارد. دوست خوبم، امیر عزیز، روحت شاد و مزارت آباد، و یادت همواره جاودان.
نظر شما