به عنوان نخستین سوال، چه شد که سراغ ترجمه یک متن در حوزه فلسفه غرب رفتید چون کارنامه علمی شما به حوزه فلسفه اسلامی اختصاص دارد.
حق با شماست من سالها به فراگیری فلسفه اسلامی اشتغال داشتم و در خنکای آسمانش نفس کشیدم و از مناظر چشم نوازش لذت میبردم و گاه مدهوش میشدم و از شیرینیهایش جانی دوباره میگرفتم و از نوشیدن اقیانوس معارفش سرمست میشدم. در ادامه با تشویقهای زندهیاد سید جلالالدین آشتیانی و استاد عزیزتر از جان، سید عبدالله انوار به تصحیح و بازخوانی نوشتههای فیلسوفان پیشین و گاه ترجمه آنها اهتمام ورزیدم. سوگمندانه چندان رابطه خوبی با فلسفه غرب نداشتم و مطالعات و پژوهشهایم در این حوزه بیشتر از سر ناچاری بود و نه عشق و علاقه. زیرا بر این گمانه نادرست بودم که فلسفه اسلامی حرف آخر را بر زبان جاری کرده و اندیشمندان غربی بسیار رنجورتر از آناند که حتی کلمهای بر آن بیافزایند.
دکتر دینانی نخستین کسی بود که در جلسات خصوصی که سالها به طول انجامید مرا به تاملی عمیق و بازخوانی چندباره فلسفه اسلامی واداشت. نمیدانم ایشان با من هم عقیده باشند یا نه ولی در پایان به این نتیجه رسیدم که فلسفه اسلامی علیرغم تمامی تواناییهایش در کشف هستیشناسی، قرنهاست که درجا میزند و هیچ نوآوری در آن به چشم نمیخورد. ملاصدرا آخرین سلسله فیلسوفان مسلمان نیز آموزه جدیدی از خود به یادگار نگذاشت و آنچه از وی بر جای مانده رهاورد حکمای پیش از وی است. او چهرهنگار ماهری بود و توانست از دستاوردهای اندیشمندان سترگی چون: فارابی، ابن سینا، سهروردی و ... شماری از متکلمان و عرفا، فلسفه اسلامی را در سیما و ساختاری جدید عرضه نماید که البته در جای خود ستودنی است.
افزون بر آن اینکه فلسفه اسلامی تنها در حوزه نظر و وجود شناسی کارایی دارد، اما در حوزه عمل و پرسشهای ژرفی که در ساحت زندگی با آن مواجه میشویم، حرفی برای گفتن ندارد. آری سخن افلاطون را میپذیرم که: «این زندگی - زیست فیلسوفانه - ما را به نگرشی از جهان والاتر رهنمون می سازد» و نیز اسپینوزا بدرستی بر این باور بود که: «این گونه زیستن، پرده از چهره ابدی جهان بر میدارد.» اما در زیست این جهانی چه طور؟
فیلسوفان غرب نیز تا پیش از دوران معاصر گرچه بر موضوعات خاص متمرکز شدند، اما باز مشکلگشا نبودند. برخلاف ژیل دلوز که کار فلسفه را مفهومسازی میانگارد، معتقدم اگر فلسفه در حل مشکلات اساسی زندگی راهگشا نباشد، دست کم برای من جذابیتی ندارد! بیشتر با ادعای فارابی همدلم که فلسفه را ابزاری برای دستیابی به سعادت و نیکبختی میدانست. من از همان ابتدا چون فلسفه را «طب روحانی» میدانستم، به آموختنش روی آوردم و اینک نیز به دنبال چنین فلسفهای هستم که در کنار درمان کاستیهای معرفتی، در کاستیها، نابرابریها و تنهاییها تسلیبخش من باشد.
شگفت انکه افلاطون با کمال حیرت درباره مطلق فلسفه و کارکرد معرفتشناسانهاش گزارهای تناقضآمیز دارد. او بر این گمانه بود که فلسفه، یقینیاتِ فرهنگ مشترک را متزلزل میسازد؛ و در عین حال با همین شک و تردید، ما را به گستره حقیقت هدایت میکند!!!
به هر حال من هماره در جستجو فلسفه با کاردی این جهانی نیز بوده و هستم. اندیشههای اپیکوریان و رواقیون هم گرچه در عمل حرفی برای گفتن دارد، اما پاسخگوی تمامی پرسشهای انسان در دوران معاصر نیست.
نکته دومی که دکتر دینانی آمیخته با حسرت مطرح میکرد، مسلط نبودن بر زبانهای دیگر برای استفاده مستقیم از اندیشههای فلسفی غرب است که روز به روز در حال نو شدن است. این نیز انگیزهای دوچندان در درونم ایجاد کرد، اما اشتغالات فراوان و کسالتی که سالهاست با آن درگیرم، مانع از این شده بود که به جد به سراغ فیلسوفان معاصر غربی بروم تا اینکه این توفیق را یافتم تا در کلاسهای درسی الهیات مسیحی دکتر رسولی شرکت کنم. از همان ابتدا بر این پندار نادرست بودم که چیزی جز تکرار مکررات به همراه نخواهد داشت. اما بتدریج با حضور جدی در دیگر کلاسهای ایشان نگاهم به فلسفه غرب تغییر کرد. بشدت به پژوهش در این حوزه پرداختم. در جستجوی فیلسوفی بودم که هم سخن جدیدی داشته باشد و هم اندیشههایش پاسخگوی پرسشهای اساسی در موضوعات گوناگون. در این راستا و با نگاهی نو، کیرکگور بسیار توجهم را به خود جلب کرد. اما نیکبختانه آثار خیلی خوبی از او و دربارهاش به فارسی منتشر شده است.
چه شد که به سراغ اسکروتن رفتید؟ گمان میکنم چندان آشنا نیست؟
خوشبختانه آثار بسیار خوبی درباره فلسفه و نیز اندیشمندان فلسفه غرب منتشر شده و روز به روز به غنای این مجموعه افزوده میشود. اینک پژوهشگران ما با برگردانهای خوب و به روز مترجمان جوان در کنار مترجمان کارآزموده مواجهند و بسیار بهرهمند میشوند. من بیشتر دنبال کسی بودم که سخن جدیدی برای گفتن داشته باشد. تا اینکه یکی از دوستانم که از مترجمان زبردست حوزه فلسفه غرب است، کتاب مبانی و مسائل فلسفه نوشته راجر اسکروتن را معرفی کرد. با توجه به شناختی که از دوست عزیرم داشتم، میدانستم انتخاب وی میبایست هوشمندانه باشد. نیز در ادامه دریافتم مترجم چیرهدست، زنده یاد دکتر اسماعیل سعادت کتاب اندیشه اسپینوزای وی را در سال 1376به فارسی برگردان کرده است. همین انگیزه من را دوچندان کرد. بله با شما موافقم. علی رغم اینکه برخی از آثار وی به فارسی ترجمه و منتشر شده است، متاسفانه برای بسیاری اسکروتن همچنان ناآشناست!
نویسنده در جریان ترجمه قرار داشت؟
در همان آغاز پیش از شروع ترجمه با یاری دوستانی که در این حوزه نام آورند، نخستین آشنایی من با نویسنده به وجود آمد و از طریق ایمیل ارتباط یافتم و او را مطلع کردم که درصدد ترجمه کتاب وی میباشم و پس از کسب اجازه از وی درخواست کردم تا مقدمه ای بر آن بنویسد. اما متاسفانه کار من به دلیل وسواس و اشتغالاتم به طول انجامید و در روزهایی که ترجمه رو به پایان بود، دریافتم او در سال 2020 درگذشته است.
چه ویژگی شما را بر آن داشت تا به ترجمه این کتاب بپردازید؟
همان گونه که عرض کردم متن این اثر از سوی کسی به من پیشنهاد شد که در این حوزه خبره بود. طی جلسات متعدد به او گفته بودم که به دنبال چه چیزی هستم. نیز مترجم سترگی چون زنده یاد اسماعیل سعادت یکی از نوشتههایش را ترجمه کرده بود. از همه مهمتر و جدای از تمامی اینها گمان نمیکردم متن جذابی باشد. اما مطالعه چند برگ آغازین مرا شیفته خود کرد. نثری جذاب و روان، تنوع موضوعی و پرداختن به پرسشهای مبتلا به از ویژگیهای منحصر به فرد این کتاب به شمار می آید. نویسنده آثار متنوعی در حوزههای گوناگون از خود به یادگار نهاده. اما گمان من این است که اثر حاضر به گونهای جامع تمامی آرا و اندیشههای وی در حوزه معارف فلسفی (ضرورت فلسفه، معرفت شناسی، خداشناسی، معنای زندگی، اخلاق، موسیقی، تاریخ، آزادی و...) باشد.
هیچ گاه فراموش نمیکنم که وقتی با جمله آغاز کتاب مواجه شدم، پیش خود گفتم شوخی بیش نیست: «در اثر پیش رو در پی آنم تا به فلسفه جذابیت بخشم. از این رو تنها به دیدگاههای فریبنده و گیرا پرداختهام.» مگر میتوان فلسفه نچسب را جذاب کرد. فلسفه همچون موجود فرار و ناخوشایندی است که نه صید کردنی است و نه تحمل کردنی. مزه تلخ آن همه را فراری میدهد! دلربایی پیشکش. اما دیری نپایید که این کتاب، دوست خلوت و جلوتم شد و حتا آنگاه که به کارهای روزمره مشغول بودم، آنی عبارات نویسنده رهایم نمیکرد. در آغاز هر بحث، بسختی میتوانستم دریابم که او از پیروان کدام اندیشه است؟ آیا خدا باور است یا خداناباور؟! پیوند عمیق سوژه و ابژه از نگاه وی چگونه است؟ و ... زیرا او هنرمندانه بسرعت و آن به آن، نقش خود را عوض میکرد و در هر نقشی چنان جذاب و واقعی ظاهر میشد که گمان میکردی او همانی است که نشان میدهد. اما با عبارات بعدی متوجه میشدی که به بیراهه رفتهای.
نکته دیگر اینکه در ادامه دریافتم که آنچه در پی آن هستم - یعنی فلسفه در سیما و کسوتی کارآمد - در این کتاب یافت میشود. یا دست کم از مصداقهایی اولیه و و گامهای نخستین آن است. او خود در فصل آغازین میگوید: «فیلسوفان، مانند دیگر آدمیان در پی آناند تا اثباتکنند راه زندگی آنها، بهترین راه و شاید هم تنها راه رستگاری است. آنها زندگی عاری از تعصب، و زیست اندیشمندانه و متاملانه را میستایند. زیرا این، همان گونهای از زندگی است که برگزیدهاند.» بدین شکل گم شده خویش را در این کتاب یافتم و این شد که به سراغ ترجمه آن رفتم.
جذابترین فصل کتاب کدام فصل است؟
برای من فصلهای اول (چرایی؟) فصل چهارم (سوژه و ابژه) ؛ فصل ششم (زمان) و فصل هفتم (خدا) بسیار جذاب و تاثیر گذارتر بودند و نکات نو بیشتری را برایم به ارمغان آوردند و نگاهم را تغییر دادند.
دشوارترین فصل چه طور؟
قطعا برای هر خوانندهای بخشی از کتاب جذابتر و بخشی دیریابتر خواهد بود. این مقولهای نسبی است. اما نظر شخصی من: از آنجا که با دانش موسیقی هیچ آشنایی ندارم جز اندک اطلاعاتی که از محضر استاد سید عبدالله انوار (در جلسات درسی خصوصی) آموختهام، شاید دشوارترین فصل کتاب، برای من فصل موسیقی بود که مملو از واژگان و اصطلاحات موسیقیایی است. از این رو از برخی موسیقیدانان معاصر در ترجمه یاری جستم. بیشک این فصل افزون بر علاقهمندان فلسفه، برای پژوهشگران این حوزه نیز مفید خواهد بود. با مطالعه این فصل نگاهم به موسیقی و جایگاه و تاثیر آن بشدت تغییر کرد.
نویسنده بیشتر به چه منابعی ارجاع میدهد و متاثر از کدام فیلسوف برجسته است؟
همان گونه که خود در آغاز میگوید: از برخی نوشتههای کانت و ویتگنشتاین بهره برده و از این دو بسیار تاثیر پذیرفته است. اما به دلیل رویکرد انتقادی که دارد کمتر خود را به فیلسوف یا مکتب فلسفی نزدیک میکند و به دشواری میتوان نظام فکری او را در ذیل مجموعههای فکری شناخته شده قرار داد. با مطالعه اثر حاضر بخوبی میتوان دریافت که او متاثر و یا دلبسته کسی نیست و دریافتهای شخصی خویش را در اختیار مخاطبان قرار داده است و نه آرای دیگران.
او همان گونه که در مقدمه تصریح دارد، با علم و پژوهشهای علمی سر سازگاری ندارد و نیز بر آن است که فلسفههایی که در دانشگاهها تدریس میشوند، بیشتر در چهره علم به تصویر کشیده شدهاند تا مقبول باشند. او بشدت از این شیوه انتقاد میکند و در پاسخ به پرسش شما میگوید به دنبال فلسفهای ادیبانه است نه ایسمها و مکاتب فلسفی. او در اثر حاضر فلسفهای را عرضه میکند که به تعبیر خودش «همچون منشوری باشد که نور واحد را به رنگهای گوناگون نمایان میسازد.» در فصل آغازین سخنی را از راسل درباره پرسشهای فلسفی نقل میکند و بعد بشدت به نقادی آن میپردازد. با برخی دیدگاههای نیچه و شوپنهاور نیز همدل نیست. از اسپینوزا، افلاطون، سقراط، تالس و هراکلیتوس نیز گاه کمک میگیرد و عباراتی را نقل میکند. او بشدت از فوکو بیزار است.
گفتید که ازمیشل فوکو بشدت متنفر بوده؟ چرا؟
او بر این باور است که برخی شیادانه در پی آناند تا از دشواریهای ذاتی فلسفه برای پنهان کردن گزارههای اثبات نشده به مثابه نتایجی که بسختی به دست آمدهاند، سواستفاده میکنند. او فوکو را مصداق بارز این شیادی میداند و به خواننده هشدار میدهد که مراقب چنین افرادی باشد.
هنوز برای من دشوار است که بپذیرم او توانسته باشد فلسفه را جذاب کند؟
بله برای من نیز که سالها به مطالعه و فراگیری متون فلسفی اشتغال دارم نیز پذیرفتن این سخن دشوار بلکه محال مینمود. اما با مطالعه کتاب بسرعت پی بردم که نویسنده مبالغه نکرده و در این مسیر کامیاب بوده است. او علیرغم اینکه در در ابتدای کتاب وعده داده تا فلسفه را در قالبی فریبنده و جذاب ارائه دهد، در مقدمه منصفانه اعتراف میکند که انتظار نداشته باشید آموزههای فلسفی و فراگیری آن آسان باشد. نیز ممکن نیست فلسفه از اصطلاحات تخصصی و واژگان پیچیده تهی باشد. زیرا گاه مسائل فلسفی، در سیمای کلمات قصار نمایان میشوند و از بوستان اندیشههای معمولی سر بر میآورند و ما بناچار ناشناختهها را با گفتمانی خاص مخاطب قرار میدهیم.
هدف وی از نگارش اثر حاضر چیست؟
به نظرم او در اثر حاضر در پی چند هدف است که به برخی خود تصریح کرده است:
1. رهاورد جانبی و ثابت حقایق علمی، توهمات انسانی است.
۲. فلسفه مطمئنترین ابزار برای رها کردن حقیقت از چنین تنگنایی است.
در پی هدف دوم قطعا به دنبال فراگیری فلسفه خواهیم بود، اما دشواریهای ذاتی فلسفه ما را از خود میرماند بویژه آنکه برخی فهم آن را با اصطلاحات پیچیده دشوارتر و قریب به محال میسازند و از آن چهرهای زشت و نفرتانگیز ترسیم می کنند. نویسنده میخواهد فلسفه را برایمان سهل و جذاب کند. ویژگی و شاید بهتر بگویم هدف نهایی او این است که از آن نه دانشی ذهنی، بلکه معرفتی کاربردی بسازد. از این رو ست که به مباحثی چون موسیقی و روابط عاطفی، و اخلاق می پردازد و از همه مهمتر اینکه خواننده را به پرسش چرایی در باره همه چیز بر می انگیزاند. زیرا پرسیدن آن هم از سنخ پرسشهای اساسی و بنیادی از ذاتیات فلسفه است.
پرسش پایانی اینکه شما فرمودید نام اصلی کتاب مبانی و مسائل فلسفه است. چرا آن را تغییر دادید و چرا این عنوان را برگزیدید؟
در واقع این نتیجه استدلال ناشر محترم بود که چون نویسندگان متعددی از جمله راسل آثاری با این نام یا شبیه به آن دارند، مخاطب را به خود جذب نخواهد کرد؛ و از آنجا که نویسنده خود در سطرهای نخستین کتاب ادعا کرده بود که در تلاش است با این کتاب فلسفه را جذاب سازد، من این نام را شایسته یافتم.
نظر شما