نویسنده میخواهد انسان را با ترسهایش رو در رو کند؛ با این همه داستان «رنجهای کوچک شادیهای بزرگ» از آن دسته داستانهای امید بخش است. اما به هیچ وجه سطحی نیست در جایجای داستان، نویسنده چون فیلسوفی زبردست جملات و عباراتی را به کار میبرد که خواننده نمیتواند به راحتی از کنار آن عبور کند.
داستان این رمان، درباره دختر جوانی است که از سفر با هواپیما و سقوط احتمالی آن به شدت ترس دارد. او فوبیای پرواز دارد. همیشه در هر سفر هوایی کابوس سقوط روحش را میآزارد. اما یک روز پس از پایان سفر، قبل از این که هواپیما به زمین بنشیند، آن حادثه هولناک اتفاق میافتد. و کابوس شبهای او به حقیقت میپیوندد...
البته این پایان ماجرا نیست. او پس از این سقوط قطع نخاع میشود، قدرت راه رفتن را از دست میدهد و تا آخر عمر روی ویلچیر مینشیند. اما آنچه که در این داستان اهمیت دارد، نوع و زاویه نگاه شخصیت اصلی (که خوانند با او به شدت همذاتپنداری میکند) به اتفاقات رخ داده و البته هولناک است. او به جنگ با موقعیت پیش آمده میرود. تلاش میکند و البته هر بار شکست میخورد نامزدش او را برای همیشه و به شکل بسیار بدی ترک میکند. شغلش را از دست میدهد و دیگر هرگز زندگیاش مثل گذشته نمیشود.
گرچه نویسنده میخواهد انسان را با ترسهایش رو در رو کند؛ اما با این همه داستان «رنجهای کوچک شادیهای بزرگ» از آن دسته داستانهای امیدبخش است. اما به هیچ وجه سطحی نیست در جایجای داستان، نویسنده چون فیلسوفی زبردست جملات و عباراتی را به کار میبرد که خواننده نمیتواند به راحتی از کنار آن عبور کند. حتی ممکن است چندین بار برگردد و دوباره و دوباره یک جمله را بخواند یا در گوشه دفتری یادداشت کند! و به روی معنی آن تامل کند.
داستان سرشار از فراز و فرود است ...غم و شادی توامان است و البته امید و ناامیدی.
در پایان شخصیت اصلی که البته راوی داستان است؛ سیاوش وار سربلند از جنگل آتش بیرون میآید و آن جهنم را برای خود و دیگران تبدیل به گلستانی از نور و امید میکند.
«مثل این بود که بخش دلنشین، آسیبپذیر و واقعا بیگناهی از من قدیمیام مرده باشد. اینکه ما به این موضوع به طور تئوری فکر کنیم و بدانیم که این فکر خیلی طول نمیکشد، یک چیز است ولی اینکه اتفاق افتادنش را به چشم ببینم کاملا چیز دیگری است. بخشی از من، نابود شده بود. چشمهایم را محکم بستم و موجی از پیشمانی وجودم را گرفت. چرا من قبلا هیچوقت قدر انحنای گردنم را نداسته بودم و ارزش صافی پوستش را درک نمی کردم. چرا از کک و مکهای کمرنگ پوستم لذت نمیبردم؟» (از متن کتاب)
در واقع اگر هر خوانندهای بخواهد با شخصیت اصلی اثر همذات پنداری کند و یا خودش را به جای او در کانون اتفاقات پیش آمده بگذارد، تصویری دلهرهآورخواهد داشت و سیاهی و تاریکی همه آن چیزی است که به دست می آورد. از این رو نویسنده با تیز هوشی و شاید هم از سر ناچاری! دست به دامان زبان طنز شده است تا شاید شوخیهای کوچک و ملموسِ آن زهرِ تلخ و گزنده ماجرا را اندکی بگیرد. داستان یک قصه امروزی و با شخصیتهای آشنا دارد..
« به او گفتم هیچ میدانی همان روزی که این حادثه اتفاق افتاد، من نامزد کرده بودم؟ احتمالا میدانی. ظاهرا همه میدانند. پرستارها مدام دربارهاش حرف میزنند. من صداشونو از راهرو میشنوم. اونا برای من خیلی متاسفند.حالا حتی اگر ازدواجی هم صورت بگیره این حالت بدشگونه یا خوش یمن؟ اگر شاهزاده جذابت تبدیل به یه الکلی بدبخت نشه و یه گوشهای کنار فاضلاب نمیره...» (از متن کتاب)
شخصیت محوری، پروتاگونیست یا همان قهرمان اثر است و واقعیتهای روشن و واضح زندگی بی هیچ چون و چرایی و با بی رحمی تمام و کمال پروتاگونیستِ اثر یا همان ضد قهرمان است. اما آنچه ماجرا را عجیب میکند رویکرد قهرمانانه شخصیتها و نگاه آنها به موقعیت پیش آمده است.
این که برای هر ماجرایی پایانهای بسیاری میتواند وجود داشته باشد. در واقع انسان میتواند با انتخابهای خود داستانهای متفاوتی را برای خود و اطرافیانش رقم بزند. انتخابهای بیشماری پیش روی انسان است که هر کدام از آنها میتواند سرنوشت او را به گونهای دیگر رقم بزند.
کتاب «رنجهای کوچک شادیهای بزرگ» در چاپ اول(پاییز 1399) با 550نسخه از سوی نشر مانوش منتشر شده است. این کتاب408صفحه دارد و با قیمت 75000تومان در بازار کتاب عرضه شده است.
نظر شما