شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸ - ۱۵:۱۸
​عشق و سراب

خسرو روزبه، این قهرمان قلابی و جنایت‌کار توده‌ای، سال‌ها، در قامت یک قهرمان بی‌بدیل، برای بسیاری از جوانان این کشور، قامت افراشته بود

 خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ طی سال‌های 1394 و 1395، در عصر کتاب و کتابت، دو بانوی فرهیخته و تأثیرگذار از میان خیل نه‌چندان زیاد دوستداران کتاب، رخ در نقاب خاک کشیدند و جای آنها، برای همیشه خالی است و یاد و خاطره آنان، همواره باقی خواهد ماند. زنده‌یادان سیده توران میرهادی و پوران‌دخت سلطانی.

توران میرهادی را در حالی در هجدهمین روز از آبان 1395، در سن 89 سالگی از دست دادیم که بدون شک باید او را از جمله پایه‌گذاران نظام نهاد کودکان در ایران دانست و ایده تدوین فرهنگ‌نامه کودکان و نوجوانان، که از سوی او در سال 1346 شمسی ارائه شد، امروز در قامت یک دائرة‌المعارف رخ نموده است.

زنده‌نام پوری سلطانی نیز در شانزدهمین روز از آبان 1394، و در سن 84، در حالی که به حق «مادر کتابداری نوین ایران» نامیده می‌شد، از جهان فانی، به دیار باقی پرکشید و دوستداران کتاب را داغدار پرواز همیشگی‌‌اش کرد.

هر دوی این بزرگواران، همسرانشان ـ جعفر وکیلی و مرتضی کیوان ـ به جرم عضویت در حزب توده ایران در برابر جوخه اعدام ایستادند و پوری سلطانی، تا آخر عمر داغدار همسرش بود، اما توران میرهادی، بعدها با محسن خمارلو ازدواج کرد و از او، صاحب سه فرزند شد و بازگشت‌اش به زندگی، امیدوارانه‌تر بود، اما پوری سلطانی، چنین نکرد و همواره به یاد ایام کوتاه ـ سه ماه ـ زندگی مشترکش با مرتضی کیوان، صبر و تحمل پیشه کرد و با کتاب و کتابداری خو گرفت، چرا که همسرش نیز جز عالم کتاب و کتابت، با دیگر عوالم انس و الفتی نداشت.
 
کتاب مرتضی کیوان، به کوشش شاهرخ مسکوب، 416 صفحه رقعی، انتشارات فرهنگ جاوید، 1398، تهران.
نگارنده همواره نسبت به حزب توده دچار نوعی حساسیت بوده و هستم و هرچه بیشتر درباره تاریخ تشکیل این حزب و سرانجام آن کندوکاو می‌کنم، بیش از پیش به این نتیجه می‌رسم که نطفه این حزب با بیگانه‌پرستی آغاز و با وطن‌فروشی بسته شد و کارنامه سراسر خیانت‌بار این حزب و رهبران خودفروخته و مکار و جنایت‌کارش، جای هیچ‌گونه دفاعی را باقی نمی‌گذارد و آنچه که در دوران جنگ تحمیلی و خیانت فرماندهی مثل ناخدا افضلی و هوشنگ عطاریان و دیگر همراهان آنان رخ داد، باعث شد تا بر اثر لورفتن عملیات، دشمن بعثی پیشدستی کند و تعداد زیادی از جوانان این مرز و بوم، به شهادت رسیدند تا آنان، مُهر تأکیدی بر سند نوکری و بردگی خود، بر آستان سران حزب کمونیست اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بزنند. امری که قبل‌تر در قامت «سازمان افسران حزب توده» از خسرو روزبه تا احمد مقربی، تقریباً سه دهه ادامه داشت و اسرار نظامی این کشور، در اختیار دولت شوروی گذاشته می‌شد، تا این دولت به اصطلاح حامی پرولتاریا و کارگران و کشاورزان و زحمت‌کشان جهان، برای به بند کشیدن دولت‌هایی مثل عراق و صدام حسین، حربه داشته و به کارگیرند.
خسرو روزبه، این قهرمان قلابی و جنایت‌کار توده‌ای، سال‌ها، در قامت یک قهرمان بی‌بدیل، برای بسیاری از جوانان این کشور، قامت افراشته بود و به‌رغم دست داشتن در قتل محمد مسعود و تصفیه درون حزبی حسام کنگرانی، و افشای آن، بسیاری از هواداران افکار چپ ـ و حتی دیگر مخالفان رژیم پهلوی ـ هرگز به این باور نرسیدند که این به اصطلاح قهرمان ملی! در راستای تحقق و رسیدن به آمال‌ها و آرزوهایش، فقط «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» سرلوحه کار اوست و به همین دلیل دست به هر کاری می‌زد و زد و سرانجام خود و بسیاری دیگر از هم قطارانش را به کشتن داد و یک نسل را تباه نمود، تا اطلاعات کورکورانه‌اش را به کشور شوراها اثبات نماید، هرچند که گاهی ابراز می‌داشت که رابطه‌ای با حزب توده و تشکیلات مخوف آنها نداشته و یا ندارد!

مرحوم محمدعلی سفری ـ نویسنده مجموعه چهارجلدی قلم و سیاست و روزنامه‌نگار معروف ـ برای نگارنده تعریف می‌کرد: هنگامی که تصمیم گرفتیم در مجموعه روزنامه اطلاعات، بیست و هشت هزار روز تاریخ ایران و جهان را به چاپ برسانیم، در یکی از شماره‌ها، دست‌خط خسرو روزبه، مبنی بر دخالت او در قتل محمدمسعود و حسام لنکرانی را به چاپ رساندیم و بسیاری از روزنامه‌نگاران چپ موضعی دوگانه در برابر آن داشتند. ابتدا، آن را انکار کرده و ساخته و پرداخته رژیم شاه می‌دانستند و برخی نیز چاپ آن را به صلاح ندانسته و در راستای اهداف رژیم قلمداد می‌کردند. مرحوم سفری می‌گفت: به آنها اظهار می‌داشتم: واقعا خسرو روزبه، در این جنایات دست نداشت و در دادگاه رژیم، اعتراف ننمود؟ آنها می‌گفتند: گیرم که بود، اما نباید به خاطر سؤاستفاده رژیم، این اعترافات به چاپ می‌رسید!

مرتضی کیوان که به همراه نُه تن از افسران عضو حزب توده، در 27 مهرماه 1333 در برابر جوخه اعدام ایستادند، بعدها با دستگیری خسرو روزبه، ظاهراً پرونده این سازمان افسری که در روز، 28 مرداد سال 1332، کاملاً منفعل عمل کرده بود، بسته شد، ‌اما بعدها ثابت شد که، تیمسار احمد مقربی این راه را ادامه داده و نوکری اجانب را به مصالح وطن ترجیح داده است.

درباره چگونگی لو رفتن تیمسار مقربی، مطالبی چند در برخی از کتاب‌ها و سایت‌ها نگاشته‌اند، اما در نخستین سال‌های انقلاب، یکی از افسران ارشد ارتش پهلوی برای نگارنده در مورد چگونگی لو رفتن او گفت: ارتش پهلوی اول، هراز چندگاه، در مرزهای غربی کشور و در برابر ارتش بعث عراق، آرایش نظامی خود را تغییر می‌داد و درصدد بود، تفوق روحی و نظامی خود را به رخ ارتش بعث عراق، که صدام حسین بعد از کنار زدن حسن البکر، خود را فرمانده نامید، بکشد، اما یکی دو روز قبل از نقل و انتقالات نظامی و آرایش‌گیری جدید، ارتش عراق، مبادرت به این کار می‌کرد و تلاش رژیم شاه را عبث باقی می‌گذارد.

این فعل و انفعال، به گوش شاه رسانده شد و او دستور داد، برای تمامی فرماندهان ارتش، که از این امر به صورت مستقیم و غیرمستقیم مطلع هستند، جاسوس و شنود از سوی ساواک گذارده شود و مراتب به آگاهی او برسد. بعد از مدت‌ها، نتیجه‌ای به دست نیامد، و گزارش داده شد که هیچ علامتی که شک‌برانگیز باشد، از سوی هیچ یک از فرماندهان ارتش، مشاهده نشده و ارتش و ساواک، درصدد برآمدند، تحقیقات خود را به سمت شاخه دیگری، بکشانند. در یکی از آخرین روزهای این تجسس‌ها و شنودها، در برابر منزل تیمسار احمد مقربی که آن‌گاه با حسن طوفانیان، برای خرید ادوات جنگی و تانک چیفتن به انگلستان رفته بودند، در ساعت سه بعدازظهر، بر روی دستگاه شنود، ناگهان صدای بوقی به مدت یکی دو ثانیه شنیده شد و افسر ساواک را متوجه خود ساخت. روز بعد، و در همان ساعت مجدداً این عمل تکرار شد و تا چندین روز، در دیگر ساعات این عمل تداوم یافت و دستور تجسس خانه تیمسار مقربی صادر شد و ساواک با انبوهی از دستگاه‌های پیچیده جاسوسی در خانه مقربی مواجه شد و پس از بازگشت او به کشور، بلافاصله دستگیر و اندکی بعد در چهارم دی‌ماه سال 1356 در برابر جوخه اعدام ایستاد. هرچند که روایت‌های دیگری نیز از چگونگی لو رفتن او در برخی از کتاب‌ها به چاپ رسیده، اما آن افسر عالی‌رتبه ارتش ـ تیمسار فریدون سنجر ـ این روایت را قرین صحت می‌دانست. بعد از پیروزی انقلاب نیز این سازمان جهنمی و بیگانه‌پرست، چنان کرد که می‌دانیم.

اعدام افراد رده پایین حزب توده، در زمان پهلوی و فرار سران خیانت‌پیشه این حزب به خارج از کشور، باعث تداوم حیات این حزب شد و اعترافات نورالدینی کیانوری و دیگر سران این حزب در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و چاپ خاطرات این به اصطلاح رهبر حزب توده و همسرش مریم فیروز و بعدها «عابد و زاهد» شدن احسان طبری و نوشتن کژ راهه، بار دیگر تداعی‌کننده این امر بود که آن‌چنان که باید و شاید، تاوان خیانت‌های خود را نداده و دیگران، فدای آنها شده‌اند.

درباره سازمان افسران حزب توده و کسانی که به هواداری از این حزب، به کشور شوراها فرار کردند، تا به حال ده‌ها کتاب به چاپ رسیده و «جدال زندگی» فریدون پیشواپور، یکی از شاخص‌ترین آنهاست و گفت‌وگوی حمید احمدی با مرتضی زربخت و همچنین خاطرات پروفسور احمد شفاهی درباره «قیام افسران خراسان» بسی خواندنی است.
 
نظر از درون به نقش حزب توده ایران (نقدی بر خاطرات نورالدین کیانوری) بابک امیرخسروی، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، 904 صفحه وزیری، انتشارات [روزنامه] اطلاعات، 1375، تهران.
کتاب بابک امیرخسروی ـ که خود یکی از کارگزاران فعال این حزب بوده ـ پاسخ جامعی است به جعل و نعل وارونه زدن کیانوری و گویا این کتاب، جلد دومی هم داشته که سربه‌نیست شده است (البته در این مورد اطمینان کامل ندارم) اما مطالب جلد اول گویای آن است که امیرخسروی حرف‌های دیگری نیز داشته و ادامه باید پیدا می‌کرد.
 
اتحاد، هوشنگ؛ پژوهشگران معاصر ایران، جلد 10، 686 صفحه وزیری، انتشارات فرهنگ معاصر، 1385، تهران.
آنچه که در کتاب «کتابِ مرتضی کیوان» به کوشش شاهرخ مسکوب آمده، از صفحه 441 تا صفحه 470 کتاب هوشنگ اتحاد، به صورت خلاصه و موجز آمده است و سرنوشت مرتضی کیوان، سرنوشت نسل آرمان‌خواهی بود که به دنبال سراب، رفت و راهی دیار عدم شد، اما از دل این «دیگر خواهی» ولو از نگاه نگارنده کج و معوج و سراب، دسته گل‌هایی مثل توران میرهادی و پوری سلطانی، رخ نمودند. خواندن سرگذشت این نسل ـ و دیگر هم‌نسلان آنها، مثل ژاله اصفهانی و همسرش شمس‌الدین بدیع تبریزی ـ بسیار عبرت‌آموز است و چه خوب است نسل امروز، با نسل آرمان‌خواه دیروز ـ بخصوص از نوع چپ آن‌ ـ آشنا شود، تا بداند، چشم به بیگانگان داشتن، چه عواقب و عوارضی را به دنبال دارد و چگونه یک ملت را به تباهی می‌کشد؟ نقش تخریبی حزب توده، طی نیم قرن حیات منحوس آن، ویرانی اخلاق سیاسی، ترور شخصیت، آموزه‌های غلط، توهین و تهمت، به باد دادن سرمایه‌های ملی و انسانی فراوانی را در پی داشته و باید نسل امروز از این امر آگاهی یابند.

زنده‌نام، پوری سلطانی، پس از اعدام همسرش، تا مدتی بیمار و سرخورده، به دنبال هویت‌یابی خود بود و در این راستا، آنچه که به چنگ مأموران رژیم پهلوی اول، از نوشته‌های مرتضی کیوان افتاده بود را طلب می‌کرد. او طی نامه‌‌ای دردآور به سرهنگ امجدی، معاون وقت فرماندار نظامی تهران (ساواک بعدی) مطالبی را نگاشته است که بس خواندنی است.

نامه او را با هم می‌خوانیم، تا دریابیم، از یک سو، عشق و علاقه پاک و خالص، چه می‌کند و از دیگر سو، چگونه یک نسل را آشفته و سرگردان می‌سازد.
«امیدوارم از این که بدین وسیله وقت شما را که مسلماً حوصله خواندن چنین نامه‌هایی را ندارید گرفته‌ام، ببخشید. با از دست دادن همسرم همه زندگیم را از من گرفتید و من اکنون احساس می‌کنم که دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم و با وجود این، هرگز گمان نمی‌کردم که روزی این حرف‌ها را به کسی چون شما خواهد زد. اما این را گفتم برای اینکه بتوانم بقیه حرف‌هایم را بگویم. اکنون گمان می‌کنم که این آخرین راه و چاره من باشد.

وقتی از زندان بیرون آمدم، احساس کردم که به همه چیز بی‌علاقه و بی‌تفاوت شده‌ام و شاید بتوانید درک کنید که این خود فاجعه است. زندگی من و همسرم طوری بود که حتی در داستان‌های لطیف و دقیق ادبیات خودمان هم نظیرش نیامده است. زیرا ما واقع‌بین‌تر از آنها بودیم. من اطمینان دارم که هیچ‌کس، هرچقدر هم من توصیف این زندگی را بکنم نمی‌تواند حقیقت آن را درک کند، زیرا ما اکنون در دنیایی زندگی می‌کنیم که قدرت و مسائل مادی بر تمام امور معنوی حکمفرمایی می‌کند و به همین دلیل اکثر مردم به احساسات استثنایی انسان می‌خندند و آنها را تمسخر می‌کنند و من همیشه این درد را متحمل بوده‌ام.

به هرحال، در این تاریکی و سردی بی‌انتهای زندگی بدون اینکه به دنبال روزنه‌ای بگردم، دیدم که فقط و فقط یک چیز برایم باقی مانده است که می‌تواند مرا تا حدی تسلیت دهد و آن یادگارها و خاطراتی بود که از همسرم داشتم، ولی مردم این را هم از من دریغ کردند و شما گمان می‌کنید چه چیزی می‌تواند برای من عزیزتر و لذت‌بخش‌تر از نامه‌های من و همسرم و اصولاً دیدن خط او باشد؟

چه بسیارند کسانی که به این حرف‌های من می‌خندیده‌اند، می‌دانم که شما نیز ممکن است به این قبیل حرف‌ها با دیده تمسخر نگاه کنید.
در یکی از روزهایی که برای انجام کارهایم به فرمانداری آمدم، شخصی به نام مروّج به من گفت که این نامه‌ها در چمدانی ضبط و موجود است. پس از آن من و برادرم برای گرفتن آنها خیلی آمدیم و رفتیم، پشت در اطاق شما و سایر اطاق‌ها انتظار کشیدیم و با وجودی که به اطلاع خودتان هم رسانده بودیم، شما همه این‌ها را هیچ انگاشته و نخواستید که این نامه‌ها به من بازگردد.

آقای امجدی! من این نامه‌ها را مانند عزیزترین چیز زندگیم می‌پرستم و علاقه‌مندم که آنها را نزد خود داشته باشم و به همین دلیل برای گرفتن آنها، هزارها کوشش کرده‌ام که تاکنون بی‌نتیجه مانده است و اکنون می‌بینم که این آخرین راه من است. این را هم می‌دانم که فعلا چون شما قدرت دارید و می‌توانید این نامه را خوانده، یا نخوانده پاره کنید و به دور اندازید و همه درد و رنجی را که در هر کلمه آن نهفته است، هیچ انگارید. ولی این را هم بدانید که دل من هم آن‌قدر پاک و روشن است که بتواند این ضربه را هم تحمل کند.

به هر حال کاش می‌توانستم از شما تقاضا کنم که این نامه‌ها را به من بازگردانید، تا شاید بتوانم به وسیله آن، گوشه‌ای از زندگی سرد و خالی خود را پُر کنم. پوراندخت سلطانی (همسر مهندس کیوان، دوم اسفند 1333) چنانچه ملاحظه می‌فرمایید، این نامه را خیلی قبل نوشتم و می‌خواستم که به منزلتان بفرستم، ولی چون نتوانستم شما را پیدا کنم، ناچار امروز بدین‌وسیله متوسل شدم، 27 اسفند 1333.

آنچه خواندید، سرگذشت نسل پاکباخته و آرمان‌خواهی است که فدای نوکرصفتی، بیگانه‌پرستی و خودخواهی و ریاست‌طلبی عده‌ای وطن‌فروش شد و سال‌ها به این درد، همچون پوری سلطانی ساخت و دم برنیاورد.

خودمانیم، این حزب توده، چرا اینقدر سرمایه‌های ملی ایران را به هبا و هدر داد و بعدها رهبرانش، با گفتن: توبه کردیم، دچار هیچ عقاب و عذابی نشدند؟

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها