روزهای آخر عمر پدرم ناصر ایرانی از بسیاری جهات روزهای تلخی بود، روزهایی پر از درد، بیماری، بیخوابی، و صدای پای مرگ که اجتناب ناپذیر بودنش را به رخ میکشید. اما یکی از قوانین جهان هستی این است که هیچ شیرینیای بدون تلخی و هیچ تلخیای بدون شیرینی نیست، و روزهای تلخ پایانی پدر من هم از سه جهت شیرین بودند، شیرینیهایی که تحمل را برای من و مادرم ممکن میکردند.
اول آنکه پدرم آنگونه رفت که میخواست. درمانش را قطع کرده بود و ما به انتخابش احترام میگذاشتیم. دوست داشت در تخت خودش بمیرد و بیهوده به رنجش ادامه ندهد که همین شد.
نظیفپور در ادامه گفت: دومین اشعه نوری که در این تاریکی دل من و مادرم را روشن میکرد محبت دوستان بود. دوستانی که بسیاریشان اینجا هستند. محبت دکتر سرمد قباد بود که بارها جان پدرم را نجات داد و برایمان دوست خوبی هم بود، مردی که پدرم بیش از هرکسی به حرفش گوش میداد و برای خردش احترام قائل بود. محبت دکتر فرشید اربابی بود که 5 سال پیش از سرطان نجاتش داد و به او امکان داد تا دو رمان دیگر بنویسد. محبت قاسمعلی فراست بود که ذخیره مهرش بیانتها است و در زندگی و مرگ ما را مدیون خودش کرد، کسی که همین مراسم هم به لطف او ممکن شده و باعث شد که پوشش خبری مرگ پدرم کاملاً مطابق میل ما و حقیقت باشد. محبت محمد شریفی بود که همواره در کنار پدرم بود و برای کمک به چاپ آثارش میکوشید و شریک تنهاییهای خانواده ما بود. محبت ناشرانی مثل نشر نو و کویر بود که با وجود ریسک سانسور چاپ کتابهایش را قبول کردند. محبت برادر عزیزم احسان الهی و همسرش سحر آقاپور بود که اگر بخواهم از دینم به آنان بگویم باید کتابها پر کنم، ولی آخرین نمونه محبتشان این بود که از لحظه فوت تا همین الان تمام کارهای سخت به عهدهشان بود. محبت دوست عزیزم سعید انوری بود که صدای پرمهرش را هیچگاه از ما دریغ نکرد و امروز هم به ما لطف کرد و برایمان خواهد خواند. محبت دوست عزیزم مهدی صادقی بود که با تمام گرفتاریهایش قبول زحمت کرد که مجری این مراسم باشد. محبت آقایان سیدآبادی، امامی، و کریمیان بود که افتخار دادند تا برای این مجلس سخن بگویند. محبت همکاران عزیزم در موسسه ایرانیوریکا بهخصوص سهراب سعدالدین و اساتیدم بهخصوص دکتر مصفای پرمهر و همکلاسیانم به خصوص محمد کشفی بود که در بیماری و مرگ کمکم کردند تا این شرایط را پشتسر بگذارم. محبت تمام دوستانی بود که از یاد ما ننشستند و تعدادتان آنقدر زیاد است که نام بردنتان ممکن نیست ولی خود میدانید که مهرتان از یادمان نمیرود.
من، مادرم، و بقیه صاحبان عزا بهخصوص دخترعمویم فرزانه نظیفپور صمیمانه از شما تشکر میکنیم.

فرزند زندهیاد ناصر ایرانی در بخشی دیگر از سخنانش به زندگی و سلوک پدرش پرداخت و گفت: سومین عامل تسلا برای ما واکنشی بود که رسانهها، بزرگان، و مردم به مرگ پدرم نشان دادند. از آرمانخواهی و استقلال او گفتند، از سانسوری که قربانیاش بود، از دینی که جامعه ادبی ایران به گردنش داشت، از انزوایش که تنها روش اعتراضش بود، و از جسدش که به دانشگاه اهدا شد. ما دیدیم که سانسور و انزوا از یادها نبردهاست که ناصر ایرانی که بود، و این باعث شد که شام عزای ما، جشن پیروزی ناصر ایرانی باشد.
او ادامه داد: ناصر ایرانی یک نویسنده بود. او با خیلی چیزها درگیر بود که ادبیات نبودند، از سیاست گرفته تا محیطزیست، ولی با هرچه درگیر میشد نویسندهوار درگیر میشد. برای من که پسرش بودم عجیب نبود که راحت تغییر عقیده میداد، که در جمع تنها بود و به گروهها میپیوست اما واقعاً تعلقی به آنها پیدا نمیکرد. ناصر ایرانی با احساساتش با جهان روبرو میشد و با احساساتش جهان را درک میکرد، احساساتی که همواره پرشور و شدید بود، و همه چیزش از همین احساساتش ناشی میشد، از آرمانهای سیاسیاش تا روابط انسانیاش. خوب و بدش از همین احساسات شدیدش میآمد، از استقلال و صداقتش و مهرش تا یکدنده و لجوج و بدبین بودنش. او جهان را میزیست، با پوست و گوشت و استخوانش، و این زیست را به زبان داستان ترجمه میکرد. من و پدرم در زمینههای بسیاری اختلافنظر داشتیم و بسیار داشت اخلاقهایی که من نمیپسندیدم، ولی آن چه همواره در او ستایش میکردم این زیست هنرمندانه و تعهد خدشهناپذیر به هنر نویسندگیاش بود.
نظیفپور افزود: مهمترین چیزی که از پدرم آموختم تعهد به حقیقت بود. هرگز کلمهای ننوشت که به آن معتقد نباشد. هرگز مجیزی نگفت و تعریف بیجایی نکرد. اگر الان تعجب کردهاید که چرا من در حین سخنانم به معایب او هم اشاره کردم، این نتیجه تربیت خود او بوده. هیچگاه نترسید که به اشتباه خود اقرار کند و در برابر منطقی که میپذیرفت همواره تسلیم بود. برای من ناصر ایرانی مردی بود که تعهدی هنرمندانه به حقیقت داشت و هرگز این تعهد خود را زیر پا نگذاشت و به همین دلیل عمرش با عزت بود و مرگش بیدریغ.
از شما ممنونم.»
نظر شما