در آغاز شمهای از زندگی علمی، گذشته، تحصیلات و آثار خود و این که چگونه به شاهنامهپژوهشی علاقهمند شدید، بگویید.
بچه کویر هستم، یکی از روستاهای دورافتاده گرمسار، به اسم امامزاده علی اکبر، آن روستا به سه بخش کوچک تقسیم میشد: هاشم آباد، امیرآباد و امامزاده علیاکبر. زمینهای زراعتی ما در امیرآباد و محل زندگی ما در روستای امامزاده علیاکبر بود، من 25اردیبهشت ماه سال 1339 در همین روستا متولد شدم -روز تولدم مقارن با بزرگداشت سالانه فردوسی در ایران است- دوره دبستان را در مدرسه دیانت در همین روستا گذراندم. آنچه که در روستای ما اهمیت داشت، کار کشاورزی بود، یعنی کار و کار و کار. یادم میآید که سراسر دوران نوجوانی و جوانی را فقط کار کردم و همیشه فکر میکردم زندگی یعنی همین. وقتی خستگی کار بر تو چیره میشود، به آفتاب نگاه میکنی که پس کی به سوی غروب سرازیر میشود؟ غروب به خانه میآیی و روزی دیگر باز هم با کار کشاورزی آغاز میشود. آنان که زاده روستا هستند میدانند که باید در کارهای خانواده کمککار و شریک بود و در کارها کمک کرد تا امورات خانواده بگذرد و سامان بگیرد و من هم از این قاعده مستثنا نبودم. دوره دبستان بهپایان رسید.
روستای ما مدرسه راهنمایی و دبیرستان نداشت، حدود سه کیلومتری ما آرادان بود که بخشی از گرمسار است. باید برای ادامه تحصیل به آنجا میرفتیم، دوره هفتساله راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه سهراب آرادان گذراندم. این را هم بگویم که بعضیها خیلی زود راهشان را پیدا میکنند، مثلا از همان دوران دبیرستان متوجه میشوند که به چه رشتهای علاقهمند هستند. از میان دوستان و همکاران و استادان من، علیاشرف صادقی از همان دبیرستان، به زبان و ادبیات فارسی علاقهمند شد و در کنکور هم همین رشته را ادامه داد، بعد به دانشگاه سوربن رفت و زبانشناسی را ادامه داد. بعد با زبانهای باستانی آشنا شد و اکنون استاد استادان است و استاد همه ما؛ ولی بخت با من یار نبود که از دبیرستان راه خود را پیدا کنم. الآن که به گذشته خودم نگاه میکنم افسوس میخورم، من دیر راهم را پیدا کردم.
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
اصلا رشته دبیرستان من علوم تجربی بود، بعد از گرفتن مدرک دیپلم در سال 1357، سال اول کنکور قبول نشدم، سال بعد رشته علوم انسانی کنکور دادم. آن موقع اصلا فکر نمیکردم که به چه چیزی علاقهمند هستم، فقط میخواستم به دانشگاه بروم. این بود که به رشته علوم انسانی رفتم و چند رشته را شانسی انتخاب کردم، بعد در رشته تاریخ دانشگاه شیراز پذیرفته شدم. رتبه من خوب نبود، چرا که رتبههای خوب معمولا حقوق، حسابداری، مدیریت، اقتصاد و امثال آن را میخواندند. باری، در سال 58 دانشجوی تاریخ دانشگاه شیراز شدم و فقط میدانستم که باید درس بخوانم و چنین نبود که شیفته و شیدای رشته تاریخ باشم. در دانشگاه وقتی که از من میپرسیدند چه رشتهای میخوانی؟ به نوعی مرا مسخره میکردند که اصلا تاریخ هم رشته است که شما انتخاب کردی؟ اصلا به تیپ و قیافه شما میخورد که تاریخ بخوانی؟! تو باید پزشکی یا مهندسی بخوانی.
خب! راستش به من هم خیلی برمیخورد، تا اینکه یکی از دوستانم که رشته اقتصاد بود، گفت: تغییر رشته بده. رشته اقتصاد آبرومندانهتر است و میتوانی به کسی بگویی که من رشته اقتصاد میخوانم. از همین روی عزم را بر تغییر رشته به اقتصاد جزم کردم و در ترم بعد تمام واحدهای پیشنیاز رشته اقتصاد را گرفتم. در آن زمان برای تغییر رشته هیچ مشکلی نبود، چون هر دو در رشته علوم انسانی بودند. اتفاقا در آن ترم درسهای اقتصاد را با نمرات خوبی هم گذراندم، در آن زمان- حتی بعد از انقلاب- درسها و حتی امتحانات دانشگاه شیراز به انگلیسی بود. دانشگاه شیراز تنها دانشگاهی بود که درسهای تمام رشتهها به زبان انگلیسی برگزار میشد. اما در بهار سال 59، ترم دوم دانشگاه بودیم که انقلاب فرهنگی شد و تا سه سال بعد دانشگاه تعطیل شد و من به روستایمان برگشتم و کارهای کشاورزی را از سر گرفتم. خربزه میکاشتم و به خاطر دارم که هر سال سود چندانی عایدم نمیشد یا ضرر میکردم و در همان زمان سوگند خوردم که دیگر به این کار ادامه ندهم. الآن مشکلات کشاورزان را عمیقا درک میکنم.
سال 63 به دانشگاه برگشتم و دیگر فکر تغییر رشته از سرمن افتاد و همان رشته تاریخ را ادامه دادم. سال 65 فارغالتحصیل شدم و سال بعد به سربازی رفتم. در دوران سربازی ستوان دوم وظیفه بودم، به جبهه رفتم و مدتی در اندیمشک و دهلران خدمت کردم. شش ماه آخر دوره سربازی به تهران منتقل شدم و در این مدت شبها را به خانه خواهرم میرفتم که در محله یافتآباد بود. همیشه در این فکر بودم که شش ماه دیگر که سربازی من تمام میشود باید چکار کنم؟ در مسیر خانه خواهرم یک تراشکاری بود، پیش خودم فکر کردم که بروم پیش این آقا و تراشکاری یاد بگیرم، با لیسانس تاریخ که جایی کار پیدا نمیشود! به خاطر دارم که آن موقع با همان لباس افسری رفتم تراشکاری موعود و به اوستاکار گفتم که شاگرد نمیخواهید؟ سرش را بلند کرد و به من یک نگاهی انداخت و گفت جناب سروان! من را دست انداختهای؟! گفتم نه به خدا، من میخواهم بیایم کار یاد بگیرم. بعد به ایشان گفتم که من افسر وظیفه هستم، شش ماه دیگر سربازی من تمام میشود، این لباسها را باید در بیاورم، دنبال یک شغلی میگردم. با همه این توضیحات، برگشت به من گفت: آقاجان من را دست نینداز؛ برو! خدا روزیات را جای دیگری حواله کند.
به خاطر دارم وقتی که در دانشگاه شیراز درس میخواندم، همیشه فکر میکردم که کاش شغل من پژوهشگری بود. از صبح تا شب گوشه کتابخانهای مینشستم و پژوهش میکردم و این آرزوی من بود. در اواخر دوران سربازی بود، با چند نفر از همدورهایهایم به سینمای عصر جدید رفتیم؛ از فیلمهای تارکوفسکی را دیدیم. وقتی از سینما بیرون آمدیم، من فیلم را برای دوستان تحلیل کردم. یکی از دوستانم به اسم محمد مهدی مؤذن جامی که فوقلیسانس ادبیات بود از این تحلیل من خوشش آمد و فردای آن روز به من گفت که دوست داری بعدازظهرها جایی کار بکنی؟ من هم قبول کردم. گفت: من یک جایی کار میکنم، بیا تا تو را هم برای کار به آنجا معرفی کنم. حالا کجا بود؟ مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی در نیاوران. من از کار در تراشکاری یافتآباد، به یک کاری در محیط تحقیقی و پژوهشی در نیاوران رسیدم! روز بعد قرار گذاشتیم و باهمان لباس افسری به محل دایرةالمعارف رفتیم. ایشان هم من را به خانم عماری مدیر بخش پروندههای علمی مرکز معرفی کرد و بعدازظهرها مشغول به کار شدم. صبحها به محل خدمت سربازی در پادگان صفر یک افسریه میرفتم تا ساعت دو بعدازظهر و بعد با همان لباس افسری سوار اتوبوس میشدم و به دایرةالمعارف میرفتم و در آبدارخانه آنجا لباسهایم را عوض میکردم و شروع به کار میکردم. روزگارم و حقوقم بد نبود. در اوایل کار، پرونده علمی تشکیل میدادم. برای هر مدخلی که مقالهاش در دایرةالمعارف نوشته میشود، گروهی تحصیلکرده تشکیل پرونده میدهند، یعنی اطلاعات موجود را در مورد آن مدخل از هر کتاب یا مجله کپی میگیرند و آن را داخل یک پوشهای قرار میدهند و آن را میسپارند به نویسنده مدخل تا مقالهاش را بنویسد و اگر منبعی در دایرةالمعارف نبود، ما سفارش میدادیم و کسانی بودند که میرفتند تمام کتابخانهها را میگشتند و آن کتاب را تهیه میکردند یا صفحات موردنیاز را کپی میگرفتند. حتی اگر کتاب موردنیاز در ایران نبود، سفارش میدادند که از خارج خریداری شود. به همین خاطر هم کتابخانه دایرةالمعارف بزرگ اسلامی بزرگترین کتابخانه ایران از نظر تنوع کتابها است. من از همان آغاز کار با منابع مختلف فارسی و عربی و لاتین درباره تاریخ ایران و اسلام آشنا شدم. پس از مدتی رفته رفته علاقهمند شدم که یک مدخلی هم بنویسم. در آن زمان مدیر گروه تاریخ علامه عباس زریاب خویی و معاون ایشان دکتر صادق سجادی بودند، آقای سیدعلی آلداود هم در بخش تاریخ کار میکرد. بخش تشکیل پرونده در طبقه اول و اتاق گروهها و بخش ویراستاری در طبقه دوم بود. یک روز آقای آلداود به من گفت که به طبقه بالا بیا گروه تاریخ، من به آنجا رفتم و دستیار گروه تاریخ شدم. به هر صورت، به همان بخشی رفتم که دکتر زریاب مدیر آن بود.
خاطرهای از زریاب دارید؟
سهشنبهها بخش تاریخ دایرةالمعارف بزرگ اسلامی با حضور دکتر زریاب رونقی داشت که نگو و نپرس. هرکس پرسشی داشت -که هیچ کس دیگر پاسخش را نمیدانست- آن روز به بخش ما میآمد و از زریاب میپرسید و ما ندیدیم که بیپاسخ بازگشته باشد و همین پرسش و پاسخها برای من که در اوج جوانی بودم و دوستان عزیزم علی بهرامیان و صادق سجادی که آن روزها قائممقام او در گروه تاریخ بود، به راستی غنیمتی بود. یادم میآید زمانی که جلد چهارم دایرةالمعارف منتشر شده بود، استاد بلافاصله پس از ورود به اتاق گروه، رو به من کرد و گفت: مقاله ابوسعید بهادرخانت خیلی خوب بود. من با شنیدن این سخن اگر سقف نبود فکر کنم به دوردستها پرواز میکردم. در آن جلد ابوسعید گورکان را استاد زریاب و ابوسعید بهادرخان را من نوشته بودم. شما چند استاد را میشناسید که اینگونه مشوق جوانها باشد؟! انصاف را، مدیر مرکز، آقای بجنوردی هم جوانان علاقهمند را به نوشتن مقاله تشویق میکرد. بعد از آنکه زندهیاد احمد تفضلی جشننامه دکتر زریاب را باعنوان «یکی قطره باران» منتشر کرد، زریاب آمد، این کتاب را امضا کرد و به من داد -هفته بعد هم نسخهای از رساله آلمانی خود را درباره تاریخ جعفری- و من از گرفتن این هدیهها چه ذوقی میکردم. بنده کیفکِش زریاب بودم و به این کیفکشی افتخار میکنم. هنگام رفتن زریاب، کیف و کتابهایش را برمیداشتم و با هم از پلههای دایرةالمعارف پایین میرفتیم و تا اتومبیلش او را همراهی میکردم. همیشه با لبخندی مهربانانه خداحافظی میکرد و گاهی معطل میشد تا پاسخ پرسشهای مرا دقیق بدهد. چه بگویم که اکنون بسیاری از استادان ما شکارچی هستند، در کمین شکار دانشجویان با استعداد تا بلکه دانشجو رسالهای با او بگیرد و مقالهای بنویسد و نامش در صدر مقاله جلوه نماید و بعد مراتب ترقی را با مقالههای دانشجو یکی چندتا طی کند. زریاب کجا و این شبه استادان کجا!
یک بار به اتفاق علی بهرامیان به منزل زریاب رفتیم، همانجایی که محل کارش بود و بیشتر همانجا روزگار میگذراند. شنیده بودیم اوضاع مالی استاد چندان خوب نیست تا آنجا که حتی نمیتواند نسکافه بخرد، ولی آن روز به ما نسکافه داد. یادم میآید من و بهرامیان آن روز او را سوالباران کردیم. البته پاسخ همه پرسشهای ما را نمیداد و حق هم داشت، چون گاهی شیطنتهایی هم در پرسشهای ما بود. بگذریم... آن زمان دکتر زریاب دیگر سن و سالی گذرانده بودند و خیلی از کارهای گروه را انجام نمیدادند و همه کارها در دست دکترصادق سجادی بود، زریاب فقط نامهها را امضاء میکرد یا اشکالات اساسی را رفع میکرد و نیز به پرسشهای همکاران گروه پاسخ میداد. من تردید ندارم که زریاب نابغه بود و در زمینههای مختلف از فلسفه و ادبیات فارسی و عرب گرفته تا تاریخ که رشته دانشگاهی او بود، مراجعهکننده را بدون پاسخ نمیگذاشت. او مرد بسیار شریف و آزادهای بود. هیچ استادی را به شرافتمندی دکتر زریاب ندیدم. کارهایی که در آنجا انجام میدادم بیشتر تالیف مقاله و ویرایش مقالات بود، این مقالات را دکتر سجادی میدید، بعد دکتر زریاب امضاء میکرد تا به مرحله بعدی برود. در گروه تاریخ بیشتر در حوزه تاریخ صفاریان تا دوره مغولان هم مقاله مینوشتم و هم مقالات دیگران را ویرایش میکردم. برای نمونه شخصیتهای تاریخ بیهقی -مثل ابوسهل زوزنی، ابونصر مشکان و احمد بن حسن میمندی و دیگران را- اکثرا من نوشتم.
چرا یکباره از تاریخ ایران به شاهنامه کوچ کردید؟
این هم داستانی دارد: یکی از دوستان همسرم، به نام خانم مینا حفیظی دستیار سید فتحالله مجتبایی بود و استاد مجتبایی مدیریت بخش ادیان و عرفان و ادبیات فارسی را برعهده داشت. یکبار که پیش مجتبایی رفته بودم، گفت: چرا از گروه ما مدخل نمیگیرید؟ مجتبایی مدخل ابوعلی بلخی را به من داد و گفت این را بنویس. بعد که جستوجو کردم دیدم فقط یک منبع دارد و آن هم آثارالباقیه ابوریحان بیرونی است که شاهنامهای را به او نسبت دادهاند و بخشهایی از شاهنامه او را نقل کرده است. به دکتر مجتبایی همین را گفتم و گفتم که نوشتن این مقاله سخت است. ایشان به من گفت که تو میتوانی. از همانجا من با دنیای شاهنامه آشنا شدم. پس از آن، مدخلهای ابومنصور محمد بن عبدالرزاق، بانی شاهنامه منثور ابومنصوری و اسدی طوسی و مدخلهای دیگرِ مرتبط با شاهنامه را نوشتم. پس از نوشتن این مدخلها شیفته و شیدای شاهنامه شدم و احساس کردم این همان چیزی است که من دنبالش هستم. همچنانکه در دنیای شاهنامه غرق شده بودم، روزی با خودم پیمان بستم که تا پایان عمر درباره شاهنامه تحقیق کنم. از آن زمان بیش از بیست و پنج سال میگذرد و من همچنان به عهد و پیمانم وفادار ماندم. در همان زمان همسرم پیشنهاد کرد برای فهم بهتر شاهنامه، بهتر است که در رشته فرهنگ زبانهای باستانی ایران ادامه تحصیل دهم. همان سال (1372) در آزمون این رشته شرکت کردم و رتبه دوم کنکور شدم و در پژوهشگاه علوم انسانی به تحصیل پرداختم و بعد از آن، دکتری زبان و ادبیات فارسی را هم از همانجا گرفتم و بدین سان پژوهشهای من روی شاهنامه متمرکز شد. در سال 1375 به فرهنگستان زبان و ادب فارسی آمدم و دو سه سال بعد عضو هیات علمی آنجا شدم.
در آغاز ورود به فرهنگستان در گروه دانشنامه شبهقاره هند مشغول به کار شدم و یک سال بعد به گروه فرهنگنویسی که ریاست آن را دکتر علیاشرف صادقی برعهده داشت منتقل شدم و تا امروز در همین گروه مشغول فعالیت هستم. شاخهای از مطالعات من در مورد فرهنگنویسی فارسی است و تا سال 1394 معاون گروه فرهنگ نویسی بودم و هم اکنون نیز با همکاری دکتر علیاشرف صادقی تصحیح انتقادی فرهنگی را در دست داریم به نام ادات الفضلاء که در اوایل قرن نهم در هند نوشته شده که فرهنگ بسیار مهمی است. پیشتر هم چندین مقاله در حوزه فرهنگنویسی نوشتهام، در حال حاضر کار موظف من در فرهنگستان، فرهنگنویسی و کارهای مرتبط با فرهنگنویسی است. من همیشه خود را مدیون استاد احمد سمیعی گیلانی میدانم که اولین مقالات و نقدهای مرا در نشر دانشنامه فرهنگستان ویراست و به چاپ رساند و من را تشویق به نوشتن مقاله و نقد برای مجلات کرد. علیاشرف صادقی از سال 76 تا امروز تاثیر فوقالعادهای بر من و افکار من گذاشته است. به نظر من صادقی هم از آن نوابغ روزگار است که بخت با من یار بود که با ایشان کار کنم و در واقع پیش استاد، شاگردی کنم و هنوز هم شاگردی میکنم.
گمان کنم یکی از روزهای سال 1380 بود، هنگامی به سر کار خود در فرهنگستان آمدم، پاکت نامهای روی میز کارم نظرم را جلب کرد. با نگاهی به آن، دیدم از آلمان است، پشت نامه نوشته بود: جلال خالقی مطلق، من تا آن روز فقط با آثار استاد خالقی مطلق آشنا بودم و هیچ ارتباط شخصی با ایشان نداشتم، طبیعی است هر کسی که در وادی شاهنامه پا میگذارد با آثار و تصحیح ایشان از شاهنامه آشنایی پیدا میکند و من هم از این قاعده مستثنا نبودم و در چندین مقاله هم به آثار ایشان ارجاع داده و همدلی خود را با نظرات او ابراز کرده بودم. آن نامه اساسا مسیر زندگی مرا تغییر داد. ایشان در آن نامه لطفها به من داشت و نوشته بود که مدتی است مقالات من را میخواند و اشاره به مقالهای کردند که در یادنامه زندهیاد دکتر احمد تفضلی چاپ شده بود باعنوان «سرگذشت سیرالملوک ابنمقفع» و آن را پسندیده بودند. در پایاننامه نوشت: به دنبال یک همکار میگشتم که بخشی از شاهنامه را تصحیح کند، چرا که سن و سال من بالا رفته و نگرانم که کار تصحیح شاهنامه به پایان نرسد. پیشنهاد فرمودند تا جلد هفتم شاهنامه را که مفصل هم بود و یک ششم شاهنامه را شامل میشد، تصحیح کنم و یادداشتهای متن را هم بنویسم. این پیشنهاد را البته با ذوق و شوق تمام پذیرفتم و از همان زمان ارتباط صمیمانه ما شروع شد.
از آن روزها تا حالا دهها نامه بین ما رد و بدل شده است، ایشان نسخهها را برای من فرستادند و طولی نکشید که کار تصحیح متن را آغاز کردم. البته با شیوه تصحیح ایشان آشنا بودم و مجلدات آن را که در نیویورک چاپ شده بود، در اختیار داشتم. هر هزار بیتی که کار میکردم برای ایشان میفرستادم، ایشان هم بررسی میکرد و به من برمیگرداند. این کار هفت سال طول کشید، این جلد، نخست در 1386 به نام هردوی ما در نیویورک به چاپ رسید و همزمان هم جلد هشتم را خود ایشان تصحیح کرد و به این صورت تصحیح انتقادی شاهنامه براساس پانزده نسخه از کهنترین و معتبرترین نسخهها به انجام رسید. این شاهنامه شامل هشت جلد متن و سه جلد شرح، یک جلد بیتیاب و الان هم یک جلد واژهنامه (البته برای چاپ دوم از سوی انتشارات سخن) اضافه شد که سرجمع سیزده جلد و در ایران هم چاپ شده است. از آن سال دیگر من عمیقا وارد بحث شاهنامهشناسی شدم، در کنار تصحیح شاهنامه مقالاتی نوشتم که در نشر دانش چاپ شده است و سپس همین مقالات و نقدها در سلسله کتابهای مرکز نشر باعنوان برگزیده مقالههای نشر دانش درباره شاهنامه منتشر شد. من اساسا روحیه همکاری دارم، دوست دارم با دیگران کارهای مشترک انجام بدهم، اغلب کارهای من، کارهای مشترکی است که با استادان دیگر انجام دادهام و پس از اتمام همکاری با دکتر خالقیمطلق، متنی را به نام فرامرزنامه بزرگ با همکاری یک استاد هلندی به نام بانو ماریولین فان زوتفن تصحیح کردیم و در انتشارات سخن چاپ شد. یک سال بعد کار مشترک من و بانو گابریله فان دن برگ یعنی تصحیح انتقادی شبرنگنامه منتشر شد و جدیدترین کار من هم درباره هجونامه منسوب به فردوسی است که باعنوان «آیا فردوسی سلطان محمود غزنوی را هجو گفت؟» از سوی انتشارات پردیس دانش منتشر شده است. حوزه کاری دیگر من ترجمه است، سالهاست که به بحث تقدیرگرایی و جبرگرایی در شاهنامه علاقهمند هستم، تنها کتابی که در این موضوع نوشته شده بود، کتابی بود باعنوان تقدیرباوری در منظومههای حماسی فارسی نوشتل هلمر رینگرِن که این کتاب را ترجمه کردم و از سوی نشر هرمس چاپ شد، در حوزه ترجمه مقالاتی هم ترجمه کردهام که چاپ شده است.
نظرتان در مورد شاهنامه چاپ آقای دکتر جلال خالقیمطلق چیست؟
تصور نکنید که من به این خاطر که همکار دکتر خالقی در تصحیح شاهنامه بودم این حرفها را میزنم، بلکه دیگران چه در داخل ایران و چه در خارج به اهمیت تصحیح دکتر خالقی مطلق اذعان دارند. اصلا شاهنامهشناسی را ما میتوانیم به دو دوره تقسیم کنیم: یکی از آغاز تا زمان خالقی مطلق و دیگری از زمان خالقیمطلق به بعد، من واقعا به این تقسیمبندی اعتقاد دارم، یعنی تاثیر و تحولی که دکتر خالقیمطلق در تصحیح و تحقیق و پژوهش درباره شاهنامه انجام دادهاند، بینظیر است. اگر شما کتاب را نگاه کنید میبینید که در حوزههای مختلفی چون تحقیقات اسطورهای، زبانی و مسائل مختلف شاهنامه کار کرده است. به نظر من دکتر خالقی مطلق نقطه عطفی در تاریخ شاهنامهپژوهی جهان است. اولا اینکه از زمانخالقی جریان شاهنامهشناسی به دست ایرانیان افتاد و این افتخار کمی برای ایرانیان نیست، یعنی زمانی کتاب بالین شاهنامهشناسی کتاب حماسه ملی ایران از تئودور نولدکه و دیگران بود. البته کتاب نولدکه هنوز هم شاهکاری است، ولی در حال حاضر جریان شاهنامهشناسی در ایران است، البته ایرانشناسان قدیم در این زمینه کار کردهاند، دست همه آنها هم درد نکند، خود من هم با چند نفر از آنها همکار بودم و کتاب منتشر کردیم ولی ایرانشناسان خارجی که در زمینه شاهنامه کار میکنند در حد و اندازههای خالقی مطلق و شاهنامهشناسان در ایران نیستند.
یعنی خالقی مطلق تا این حد تاثیر گذاشته است، شاهنامه ایشان هم نقطه عطفی بوده است. در خارج از کشور استادان شناخته شده در زمینه پژوهشهای ایرانشناسی کمتر به شاهنامههای دیگر مراجعه میکنند، شاهنامههای دیگری مثل چاپ مسکو، ژول موهل و چاپهای دیگر تقریبا در حال منسوخ شدن است. شما توجه داشته باشید که اساس کار شاهنامه معروف چاپ مسکو فقط بر چهار یا پنج نسخه بوده است، در حالی که در تصحیح خالقیمطلق برای اولین بار شاهنامهای براساس پانزده نسخه تصحیح میشود و حتی پنجاه نسخه بررسی شده است. در میان آنها نسخههای هستند که تا آن زمان هیچ پژوهنده شاهنامهشناسی ندیده و از آن بهره نبرده بود. مثل نسخه فلورانس که آن هم بحث جدایی است که مقالهای در مورد آن نوشتم و همان مقاله برنده جایزه حامیان نسخههای خطی نیز شد. عدهای در ایران در این نسخه شک و تردیدهایی کردند که من و خالقی به آنها پاسخ دادیم. شاید یکی از امتیازات مهم تصحیح خالقی چنانکه که گفتم مساله نسخهها و چینش درست نسخهها و انتخاب درست نسخهها و بررسی دقیقتر آنها نسبت به مصححان پیشین است.
نکته مهمتر متدولوژی و روششناسی تصحیح انتقادی متن شاهنامه است که خالقی با به کار بستن این شیوه ما را به متن اصلی شاهنامه نزدیکتر کرده است. نکته مهم دیگری که کمتر به آن توجه دارند، این است که برای اولینبار، شاهنامه همراه شرح ابیات منتشر شده است، همه ابیات نیست ولی ابیات دشوار شرح شده است و هیچ مصححی تا حالا این کار را انجام نداده است که هم یک متن منقح انتقادی و تحلیلی از شاهنامه به دست بدهد و هم ابیات دشوار را شرح کند و هم مقالات متعدد درباره شاهنامه و مسائل حماسی و اسطورهای شاهنامه بنویسد. ویژگی دیگر شاهنامه خالقی استفاده از منابع جنبی است، ما طی دویست و اندی سال پس از اتمام سرایش شاهنامه نسخهای از آن نداریم، یعنی از سال 400 که آخرین تحریر شاهنامه است تا نسخه فلورانس که به سال 614 است، هیچ نسخهای نداریم و یکی از مشکلات شاهنامهشناسی همین است که نسخههای کهنی از آن در دست نیست و به همین دلیل خالقی مطلق به ما آموخت که ما نمیتوانیم برخلاف چاپ مسکو به نسخه اساس یعنی فلورانس 614 یا لندن 675 کاملا تکیه کنیم. یکی از خصوصیات منفی چاپ مسکو، برخورد مکانیکی با نسخه لندن 675 است، یعنی ضبطهای این نسخه در اکثر موارد بدون تحقیق و به صورت مکانیکی در متن وارد شده است، خالقی گفت که این روش در مورد شاهنامه جواب نمیدهد، حالا چرا؟ چون این نسخه، نسخه کهنی از شاهنامه و نزدیک به عصر فردوسی نیست، بنابراین باید از یک روش تحقیقی و تحیلی برای تصحیح شاهنامه استفاده کنیم، یعنی اگر ما در نسخهها به ضبطی کهن مربوط به دوران فردوسی برخوردیم که در نسخه اساس نباشد، آن ضبط نسبت به ضبط ساده شده آن در نسخه اساس معتبرتر است. چنانکه ما در مقالات متعدد نشان دادیم، بسیاری از ضبطهای نسخه اساس چاپ مسکو یعنی لندن 675 اصیل نیست و نمیتواند سروده فردوسی و زبان قرن چهارم باشد.
ولی با همه توصیفاتی که کردید این نسخه منتقدین زیادی دارد.
به این نکته توجه کنید، چاپ مسکو در سال 1970 میلادی چاپ شده است، تا 40 سال حتی یک نقد بر چاپ مسکو نوشته نشد، چرا؟ یعنی این اعتبار کتاب را نشان میدهد؟ تا اینکه اولین نقد مفصل را من با عنوان «انتخاب اقدم یا ترجیح اصح» در نامه ایران باستان نوشتم، که در دو شماره چاپ شد. اما بر چاپ خالقی که صورت کامل آن در سال 1386منتشر شد، تا حالا شاید بیش از بیست نقد نوشته شده و این حسن کتاب است که مورد توجه قرار گرفته است، چرا نقد نوشته شده؟ به خاطر اینکه خالقی 15 نسخه را دیده است و ضبطهای 15 نسخه را در اختیار منتقدین قرار داده است، منتقدان این ضبطها و زیرنویسها را میبینند و بعد میروند تحقیق میکنند و نظر میدهند که ضبط این نسخه بهتر است و همان باید در متن قرار بگیرد. برخی از این انتقادات را خالقی پذیرفت و اصلاح کرد و بخشی را هم نپذیرفته و جواب داده است و همچنان بر نظر خودش اصرار دارد، حتی در مورد جلد 7 که خود من تصحیح کردم، همینجور، یعنی بعضی از منتقدین گفتند که فلان ضبط درست است، دیدم که حق با آنها است و بعضی دیگر را نپذیرفتم و هنوز هم میگویم که حق با من است، خوب این راه را چه کسی باز کرده است؟ انتشار این نقدها حسن یک کتاب را میرساند.
متاسفانه در میان برخی از ایرانیان به جای بررسی علمی نسخه فلورانس، یک سری غرضورزیها و حسادتهایی در کار بوده است و من در مقالهای در نشر دانش این موارد را نشان دادهام. ما میبینیم که وقتی نسخه فلورانس کشف شد، درست در یک سال که در آن مقاله تاریخ این مقالات را دقیق هم ذکر کردهام، 3مقاله در رد نسخه فلورانس نوشته شده است، چرا؟ این همزمانی ناشی از چیست؟ هدفشان این بود که وقتی نسخه فلورانس رد و از اعتبار ساقط شود، خود شاهنامه خالقی که مبتنی بر نسخه فلورانس است، هم فرومیریزد، منتقدین چنین تصوری داشتند و بعد آن مطالبی که در مورد نسخه فلورانس گفته بودند، واقعا نه مبتنی بر دانش نسخهشناسی بود و نه استدلالشان درست بود. معلوم است که نه تنها نسخه فلورانس بلکه همه نسخههای شاهنامه که بیش از 200 سال بعد از فردوسی نوشته شدهاند، دارای اشکال هستند، ولی در مجموع، متن نسخه فلورانس با تاریخ آن (614ق) همخوانی دارد. یکی از منتقدان نسخه قسم خورد که تاریخ این نسخه را تراشیدهاند، بعد آنجلو پیه مونتسه، -ایرانشناس ایتالیایی کسی که این نسخه را کشف کرد،- در مقابل این انتقادات تند شگفتزده شد و نوشت که این نسخه اصالت دارد، چرا عدهای میخواهند این نسخه فاخر ایرانی را معیوب جلوه بدهند؟ من قبل از نوشتن مقالهام به نزد زندهیاد استاد ایرج افشار رفتم و نظرشان را در مورد تاریخ نسخه فلورانس جویا شدم، فرمودند که تاریخ این نسخه درست است و هیچ شکی در آن نیست، چه کسی در زمینه نسخهشناسی متخصصتر از آقای افشار است؟ که من در آن زمان به ایشان مراجعه کنم و نظرشان را در این مورد بدانم؟ آیدین آغداشلو هم در این زمینه مقالهای نوشت که این تاریخ دقیقا به این متن میخواند و با تذهیبها و سرنویسها و جدولکشیها هماهنگ است، پس معیوب بودن این نسخه از کجاست؟ من در پایان مقاله مذکور نوشتم، جفایی که برسر نسخه فلورانس رفت، بر سر هیچ متن و نسخه فارسی نرفت. واقعا به این نسخه جفا شد، وقتی 3 استاد ادبیات همزمان نسخهای را نامعتبر جلوه میدهند، بعد هرچه دیگران بیایند بگویند که این شکها بیمورد است، آن شک بالاخره در اذهان مخاطبان باقی میماند. آقایان علی رواقی، مهدی قریب و محمد روشن هر سه در یکسال همزمان علیه نسخه فلورانس مقاله نوشتند و استلالهایشان هم درست نبود. مثلاً پایان نسخه نوشته شده: محرمالمبارک، آقای روشن در نقد این عبارت با تمسخر نوشت که، محرم مگر میتواند مبارک باشد؟! بعد زندهیاد استاد ایرج افشار در مجله آینده چنان جواب قاطعی داد که علاقهمندان به شاهنامه لابد آن را خواندهاند. ایشان انجامه چندین نسخه از همان روزگار، شاید 20 یا 30 نسخه را عینا به چاپ رساندند که در انجامه آنها نوشته شده بود: محرمالمبارک.
در گفتوگویی که با سیدفتحالله مجتبایی داشتیم ایشان به این نکته اشاره کرد که ما نیازمند یک تصحیح خوب از شاهنامه هستیم، شاهنامه مسکو به درد نمیخورد ولی باز بهتر از چاپ خالقیمطلق است. بهترین نسخهای که از شاهنامه پیدا شده نسخه بیروت است، که متاسفانه چاپ نشده. باید نسخه بیروت را با ۷ الی ۸ نسخه مقابله کرد و یک چاپ انتقادی از شاهنامه صورت بگیرد.
هیچکس نمیتواند بگوید شاهنامه خالقی چاپ نهایی شاهنامه است که نیست. خودِ خالقی هم چنین ادعایی ندارد. اشکالاتی هم بر این تصحیح وارد است، ولی این نظر که چاپ مسکو با آن کاستیهایی که توضیح دادم، بهتر از چاپ خالقی است، نهایت بیانصافی به کوششهای پنجاه ساله خالقی است. بله نسخه سنژوزف بیروت نسخه خوبی است و بازهم نخستین بار خالقی در مقالهای مفصل اهمیت آن را گوشزد کرد و خود در چاپ دوم شاهنامه از انتشارات سخن از آن بهره برد. اگر کسی مدعی است که شاهنامهای معتبرتر از شاهنامه خالقی میتواند عرضه کند، چه بهتر، این گوی و این میدان و چه بهتر استادان علی رواقی و مهدی قریب و محمد روشن و فتحالله مجتبایی خود آستین بالا میزدند و شاهنامه معتبرتری را تصحیح میکردند. از میان این استادان فقط مهدی قریب شاهنامه را تصحح کردهاند که چهار تصحیح از آن را من میشناسم که با هم اختلافهای اساسی دارند و هر چهار تصحیح را هم چهار ناشر مختلف، چاپ کرده و گویا همچنان چاپ میکنند!
کدام یک از شروح شاهنامه را میپسندید؟
شرحهایی بر شاهنامه نوشته شده است، مثل شرح نامه باستان از کزازی، خانم بهفر، مرحوم جوینی و جز آنها. اگر بخواهم از بین اینها انتخاب کنم، به نظر من همان شرح دکتر خالقی که در 3 جلد دنبال 8 جلد متن شاهنامه چاپ شده، از همه بهتر است، در بحث ریشهشناسی که وارد بشویم نظرات دکتر کزازی در همهجا دقیق نیست، ولی با این حال به نظر من شرح دکتر کزازی در درجه بعدی قرار دارد، شرح بانو بهفر را بهتر است داوری نکنم چون دقیق نخواندهام، زندهیاد عزیرالله جوینی که نسخه فلورانس را چاپ کرده، بعضی ابیات را در پانوشتها شرح میدهد که راهگشا است؛ مثلا برای اولین بار مرحوم جوینی به درستی متوجه شد که در داستان رستم و سهراب ضبط نسخه فلورانس «تهمیمه» است، نه «تهمینه» و تهمیمه است که با نیمه میتواند قافیه شود. سجاد آیدنلو هم کتابی دارد با عنوان «دفتر خسروان»، که گزیده نسبتا مفصلی است از شاهنامه همراه با شرح بیتهای دشوار آن که البته ارزشمند است و به کار علاقهمندان شاهنامه و بهویژه دانشجویان میآید.
بله، در مورد این بیت فردوسی:
هنر نزد ایرانیان است و بس / ندارند شیر ژیان را به کس
بحث کردهام، در اینجا با نظر و ضبط آقای خالقی موافق نیستم، ضبط درست این بیت چنین است:
هنر نیز ز ایرانیان است و بس / ندارند کرگ ژیان را به کس
در چاپ هشت جلدی شاهنامه خالقی مطلق همین ضبط آمده است. این بخش از شاهنامه را محمود امیدسالار تصحیح کرده که همین را ضبط کرده است، اما در چاپ دوم که نشر سخن چاپ کرده، خالقی همان صورتِ «هنر نزد ایرانیان است و بس...» را پذیرفته است. من در این مقاله این نکته را روشن کردم که «نزدِ» به معنی «متعلق به، از آنِ»، در دوره فردوسی کاربرد نداشته، آنچه که این معنا را میدهد، «از» یا صورت کوتاهشده آن «ز» است که تعلق را میرساند، حالا چرا این تغییر کرده؟ بهخاطر اینکه کاتب خوانده «هنر نیز زِ ایرانیان است و بس» بعد دیده وزن بههم خورده است. این دسته کاتبان نمیدانستهاند که تلفظ «هنر نیز زایرانیان است و بس» است که نباید همزه در واج اولِ ایرانیان را تلفظ کرد، کاتب برای اینکه وزن ساده بشود به صورت// هنر نزد ایرانیان است و بس// نوشته است . در مصراع بعد هم «کرگ» به جای «شیر» درست است، چرا؟ به خاطر اینکه این بیت در نامه بهرام گور به خاقان چین آمده است و در این نامه بهرام به کرگدنی اشاره دارد که در سرزمین هند کشته است.
مساله نژادپرستی چنانکه در قرن بیستم و در جنگ جهانی دوم بسیاری از انسانهای بیگناه را به خاک و خون کشید در شاهنامه نیست، شاهنامه ورای نژادها و قومها و حتی زبانهای مختلف روایتگر انسانیت انسان است و بس. اگر احیانا ما دیدگاههایی را میبینیم که تصور نژادپرستی را القا میکنند، یا الحاقیاند مثل دو بیت معروفِ «ز شیر شتر خوردن و سوسمار...» یا سخن و نظر برخی از قهرمانان داستان و شخصیتهای داستانی است که ممکن است حتی ایرانی هم نباشند یا ممکن است ایرانی هم باشند، اینها از زبان شخصیتهاست و چه ربطی به وجود اندیشههای نژادپرستانه در شاهنامه دارد؟! یا اصلا چه ارتباطی با نژادپرستی در فکر و اندیشه فردوسی دارد؟ فردوسی خداینامه را به نظم درآورده است که شخصیتهای مختلف با نظرگاههای مختلفی دارد، از جمله همین بیت مورد بحث، که میگوید: «هنر نیز زایرانیان است و بس...»، چنانکه گفتم این سخن بهرام گور در نامه او به خاقان چین است، خاقان چنین نمیخواهد نوهاش که دختر پادشاه هند است با بهرام ازدواج کند و نامهای به بهرام مینویسد تا او را از این ازدواج منصرف کند. در آن نامه مینویسد ما شنیدیم که شما آمدید در هند و یک کرگدن خطرناک را کشتید و از این حرفها، بهرام هم به خاقان پاسخ میدهد و بیت موردنظر بخشی از همان پاسخ است. هنر در بسیاری از جاهای شاهنامه به معنای امروزی فرهنگ نیست یا کمتر به کار رفته است، هنر یعنی جنگجویی، یعنی هنر جنگ، در اینجا هم بهرام گور اشاره به همین دارد، میگوید که بله در هنر جنگ هم، ایرانیان سرآمد هستند و بلافاصله با گفتن اینکه کرگدن خشمناک را به هیچ میگیرند، نشان میدهد که منظورش از هنر چیست. کسانی که این ادعاها را دارند، نه شاهنامه را خواندهاند و نه فهمیدهاند، وقتی که شاهنامه را نخوانده باشند، و براساس یک سری نظرات غرضورزانه هم داوری کنند، به همین جا منجر میشود. سالهاست که این بیت را میخوانند و بدون مراجعه به شاهنامه و خواندن بیتهای پس و پیشِ آن، میگویند فردوسی نژادپرست بوده است. در شاهنامه ابیات ضد ایرانی هم هست از زبان قهرمانان دیگر و از جمله عربها. حتی برخی از همین بیتهای ملی- میهنی هم الحاقی است، از جمله بیتِ «عجم زنده کردم بدین پارسی». حتی بیت پرآوازه «چو ایران نباشد تن من مباد ...»؛ به این صورت در شاهنامه نیست. مقالهای در همین مورد نوشتهام باعنوان «سرگذشت یک شعر» که در بخارا چاپ شده است، ولی اینگونه هم نیست که بیتهای عربستیزانه در شاهنامه نداشته باشیم، با این توضیح که در آنجا از زبان قهرمانها و شخصیتهایی مثل رستم فرخزاد در مقابل سعد وقاص گفته شده است، نه آنکه نظر خود فردوسی باشد.
با توجه به اینکه کتابی باعنوان «آیا فردوسی محمود غزنوی را هجو گفت؟» تالیف کردهاید، نظرتان در مورد هجونامه فردوسی چیست؟
هجونامه قطعهای منسوب به فردوسی است که میگویند در هجو سلطان محمود غزنوی سروده است. این بیتها در مقدمه شاهنامه در شرح زندگانی فردوسی در بخش روابط شاعر با سلطان محمود غزنوی یا در پایان شاهنامه درج شده است. عنوان «هجونامه» نسبتا جدید است و این بیتها در منابع کهن عنوان هجو داشته و در مقدمه کهنترین نسخه شاهنامه که هجونامه را در خود دارد عنوانی دیده نمیشود. تنها پیش از بیتها چنین آمده است: فردوسی دو سه بیت بگفت متقارب در وزن شاهنامه. در مقدمه برخی دیگر از نسخههای شاهنامه، پیش از آغاز بیتها چنین عنوانهایی میبینیم: ابیاتی که فردوسی در شکایت سلطان گفته و ….
کمترین بیتهای هجونامه شش بیت در چهار مقاله نظامی عروضی و بیشترین آن ۱۴۰ بیت در نسخه کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، دیده میشود. البته نظامی عروضی خاطرنشان میکند که هجونامه 100 بیت داشته که جز شش بیت مندرس گشت. اما ژول موهل به نسخهای از شاهنامه استناد میکند که در آن هجونامه ۱۶۰بیت داشته است. ولی ترجمه فرانسوی هجونامهای که او در دیباچه خود بر تصحیح شاهنامه آورده است، ۹۱بیت دارد. در مقدمه کهنترین نسخه شاهنامه که هجونامه را نیز در خود دارد، یعنی استانبول۷۳۱، هجونامه مشتمل بر ۲۵ بیت است. در پایان همین نسخه تحریر دیگری نیز از بیتهای هجوآمیز منسوب به فردوسی شامل ۳۲ بیت درج شده است. اما عبدالرحمن بخارایی مشفقی آنجا که میخواهد هجوهای خود را توجیه کند، مینویسد: فردوسی که مقدم احجاب سخن است در مذمت بخل سلطان محمود غزنوی 300 بیت مثنوی دارد. براساس تحقیق ما شمار بیتهای هجونامه که در تحریرهای مختلف و در نسخههای گوناگون شاهنامه آمده، ۲۵۰ بیت است. محمد قزوینی در حاشیه چهارمقاله، سخن نظامی را که از هجونامه فقط شش بیت باقی است، مردود شمرد و نوشت، طرز و اسلوب این اشعار به همان سبک و شیوه سایر اشعار فردوسی است و در جزالت و متانت الفاظ و قوت و استحکام معانی. تئودور نولدکه این نظر قزوینی را در رد سخن عروضی به حق میداند و خود با تفصیل بیشتری به بررسی هجونامه میپردازد. نولدکه اصل هجونامه را میپذیرد ولی این سخن نظامی را قبول ندارد که هجونامه به گوش سلطان رسیده است. زیرا شاعری که سلطان را پرستارزاده و سفله بیکیش و بیدین و بداندیش بخواند، نمیتواند به موطن خود بازگردد. صفا با تایید سخن ایرانشناس آلمانی بر آن است که وجود بیتهای الحاقی و مجعول در هجونامه از چند بیت معدود تجاوز نمینماید و باقی همه اصلی و آثار اصالت در آنها پیدا است.
محمدتقی بهار تردید خود را در باب این موضوع بیان میکند. دقیقترین بحث درباره هجونامه جستاری است از حافظ محمود خان شیرانی که آن را در سال ۱۹۲۱ م، به زبان اردو منتشر کرد و پرتو تازهای بر بخشهای تاریک این موضوع افکند. مهمترین دستاورد شیرانی این بود که براساس چاپهای سنگی دو تحریر از هجونامه را از یکدیگر بازشناخت. با احاطه وسیعی که به متون کهن زبان فارسی داشت نشان داد که بیتهای هجونامه از چه بخشهایی از شاهنامه و گاه متونی چون گرشاسبنامه و بهمننامه و …گرفته شده است و ارزش شعری بیتهای باقی مانده چه اندازه است. به نظر شیرانی هجونامه کنونی جعلی است و هجونامه اصلی از بین رفته است. سپس سعید نفیسی در مقالهای با بررسی بیتهایی از آن به این نتیجه رسید که روایت هجو محمود مانند دیگر روایات افسانهای بیش نیست. پس از او بسیاری دیگر نیز حرف ایشان را تایید کردند. مینوی نیز سراسر گزارش چهارمقاله و منابع دیگر درباره زندگانی فردوسی از جمله داستان هجوسرایی فردوسی را قصهای بیش ندانست. احمد آتش هم این هجوسرایی فردوسی را رد کرد و عقیده داشت که حتی خاقانی و مسعود سعد سلمان که به فرمان پادشاه خود زندانی بودند هجونامهای نساختند.
حال این سوال مطرح است که آیا واقعا این ابیات سروده فردوسی است؟
برای پاسخ بدین پرسش، نخستین کار ما عرضه یک تصحیح انتقادی از این قطعه بود که پیشتر کسی بدان نپرداخته بود. در طول تحقیق و مقابله حدود ۲۵ نسخه شاهنامه که هجونامه را در خود داشتند و آنها را از میان نسخههای متعدد شاهنامه برگزیده بودیم، نسخهها، هم در محور عرضی و هم در محور طولی به حدی با هم اختلاف داشتند که چند بار ناامید شدم و فراهم آوردن یک متن انتقادی را محال انگاشتم. ما برای تصحیح هر شعری، میخواهیم به سخن شاعر نزدیک شویم، اما در مورد این قطعه ما با یک اصل مجعول و نسخه بدلهای مجعول سر و کار داشتیم. با اینهمه، با هر سختیای که بود، سه تحریر از این قطعه را شناسایی و تصحیح کردیم و برای بیشتر بیتها یادداشت نوشتیم در شرح آنها و اینکه از چه بخشهایی از شاهنامه یا متون دیگر گرفته شدهاند. در پایان کتاب بخشی است باعنوان بیتیاب که هرکس بیتی از هجونامه را در خاطر داشته باشد، بهسادگی میتواند دریابد که آن بیت به کدام تحریر تعلق دارد و در چه نسخههایی با چه تاریخهایی درج شدهاند.
در بخشی دیگر از کتاب، نظر دیگران را نقد و بررسی کردیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که هجونامه سروده فردوسی نیست. برخی کسان بهویژه شیعیان، بیتهایی را که فردوسی در شِکوِه از سلطان محمود سروده و در بخش اصلی شاهنامه جای دارد، به هجونامهای غرا بدل ساختند.
در این کتاب تمام مدارکی که به رابطه سلطان محمود و فردوسی میشود، به سه بخش تقسیم شده است: یکی منابع قابل اعتماد در مورد زندگینامه او خصوصا گفتههای خود فردوسی در شاهنامه، دوم روایاتی که افسانهآمیز و رازآمیز هستند و سوم روایاتی که دروغ محض است و باید کاملا کنار گذاشته شوند. روایات مربوط به رابطه سلطان محمود با فردوسی به بخش دوم تعلق دارد که چه بسا هیچگاه ابهامات این رابطه بر ما روشن نشود. مثلا در بسیاری از مقدمهها ذکر شده است که فردوسی به غزنین میرود و شاهنامه را به سلطان محمود تقدیم میکند، ما هیچ مدرکی در مورد این سفر نداریم و پژوهنده میداند که از این پس گام در سرزمین مهآلود و رازآمیزی مینهد که ممکن است چند و چون آن هیچگاه بر او روشن نشود. از دیدگاه من شاید چنین اتفاقی نیفتاده باشد. اما نمیتوانم با قطعیت این موضوع را بگویم. شیفتگی ایرانیان به شاهنامه و فردوسی و دلشکستگی شاعر از دربار محمود سبب شد تا افسانههایی پیرامون زندگانی فردوسی شکل بگیرد؛ تا آنجا که امروزه دیگر در بسیاری موارد شاید جداکردن حقایق زندگی شاعر از میان این افسانهها ممکن نباشد. اما دست کم این را قطعی میدانیم که این بیت:
حسد کرد بدگوی در کار من / تبه شد بر شاه بازار من
گلایه است نه هجو سلطان محمود.
نکته دیگر اینکه در طول تاریخ آن دوران هیچگاه شاعری سلطانی را هجو نکرده و این موضوع معمول نبوده است. حال فرض کنید فردوسی چنین کرده، پس چطور توانسته تا آخر عمر – یازده یا شانزده سالِ بعد- به راحتی زندگی کند و گماشتگان محمود با او کاری نداشته باشند!
درباره اختلاف میان فردوسی و سلطان محمود چندین دلیل میتوان عرضه کرد: اینکه فردوسی شیعه و سلطان سنی مذهب بود، ولی در همان زمان شیعیان در خراسان در کنار معتقدان فرقههای دیگر زندگی میکردند و برای خود نقیب داشتند؛ دلیل دیگر اینکه میگویند: فردوسی در شاهنامه ترکان را تحقیر کرده و محمودِ ترک این تحقیر را تاب نیاورده است، در این مورد هم باید گفت که محمود در فرهنگ ایرانی پرورش یافت و مادرش از اشراف ایرانی بود و خود با ترکانی که در سرزمین تورانیان و ترکان در شاهنامه یعنی در شمال شرق ایران بودند، در ستیز بود و بعدها دیدیم که طایفهای از همین ترکان یعنی سلجوقیان دودمان غزنویان را بر باد دادند؛ دلیل دیگر اینکه شاهنامه کتابی بود درباره شکوه ایران باستان و افتخارات شاهان باستانی ایران و از این رو محمود متعصب سنی نمیتوانست به چنین کتابی علاقهای داشته باشد، اما گذشته از فردوسی شاعران دیگر دربار محمود نیز او را با همین شاهان ایرانی مقایسه کرده و مدحش کردهاند. درباره ستایش فردوسی از محمود، این نکته را باید گوشزد کرد که درست است که شاعر در بیش از صد بیت محمود را مدح میگوید، ولی برخلاف مدایح عنصری و فرخی و شاعران درباری دیگر پادشاه را پند میدهد که چه بسا خوشایند محمود نبوده باشد. دیگر اینکه اگر فردوسی به غزنین نرفته باشد که شاهنامه را به سلطان تقدیم کند، پس لابد از طریق شخص دیگری فرستاده است. شاید محمود از این کار فردوسی نیز دلگیر شده باشد.
تصور من این است که علت اصلی اختلاف میان محمود و فردوسی، حسادت شاعران و کسان دیگر در دربار سلطان به فردوسی بوده است و خود فردوسی نیز به حسادت بدگویان خود در دربار تصریح دارد، بدگویان فردوسی در راه رسیدن به هدف خود چه بسا اتهام قرمطی بودن فردوسی را نیز علم کرده باشند، اتهامی که در منابع قدیمی درباره شرح حال فردوسی به چشم میخورد. در مورد هجونامه با استاد خالقی مطلق اختلاف دارم، درست است که من خود را در پژوهشهای شاهنامهشناختی شاگرد ایشان میدانم و تا پایان عمر هم به این شاگردی افتخار خواهم کرد، ولی اختلاف نظرها هم سرِ جای خودش باقی است، البته این اختلافها خیلی هم خوب است. مگر همه باید به یک گونه نظر بدهیم؟! دکتر خالقی مطلق در مورد هجونامه، در مجله بخارا، نظرات مرا نقد کرده و جابهجا پاسخ من را هم دادهاند. البته خودِ پژوهش و طبقهبندی تحریرهای آن و تصحیح متن هجونامه را تایید کردهاند. ایشان معتقدند که هجونامه وجود داشته است و فردوسی انسانی است مانند همه انسانهای دیگر و وقتی میبینید محرومیت و ناامیدی بر او چیرگی یافته، خشمگین میشود و سلطان را هجو میگوید. دکتر خالقی چهل و شش بیت از این هجونامه ر ا انتخاب کردند و آنها را ابیات اصلی فردوسی دانستند و نوشتند که شایسته است این بیتها به پایان شاهنامه افزوده شوند، ولی چنانکه استاد خالقی خود یادآور شدند، قطعه مختار ایشان در محور طولی به هیچ روی انسجام ندارد. یکی از همین بیتها - که سفله خداوند هستی مباد / جوانمرد را تنگدستی مباد- بیتردید از بوستان سعدی است که البته به سهو در میان این قطعه جای گرفته است. به گمان بنده اگر از این قطعه که حدود ۲۵۰ بیت از آن در نسخههای مختلف شاهنامه پراکندهاند، بیتهای اصیل شاهنامه و بیتهای شاعران دیگر را جدا کنیم، حدود شش هفت بیت استوار باقی میماند که معلوم نیست همین بیتهای استوار اندکشمار را هم خود فردوسی سروده باشد، به گمانم فردوسی اساسا حق نداشته است سلطان محمود را هجو بگوید. زیرا بین شاعر و سلطان قرار و مداری نبوده است و اینکه گفتهاند قرار بود سلطان شصت هزار سکه زر در ازای شصت هزار بیت شاهنامه، به فردوسی صله بدهد، افسانه محض است و هجو سلطان و هجونامه هم بر پایه همین افسانه محض ساخته شده و ادامه همان است. شاید هجو محمود و هجونامه را شاعران درباری بعدی بیشتر تبلیغ کرده باشند تا به زبانِ بیزبانی به ممدوحان خود بگویند اگر صله ندهید مانند سلطان محمود هجو خواهید شد.
من مخالف عرفان نیستم، وقتی که شعر مولوی را میخوانم انگار در آسمانها پرواز میکنم، شعرهای عرفانی مولوی را دوست دارم، عطار و سنایی را نیز هم. ادبیات ژانرهای مختلفی دارد، انواع ادبی مثل حماسه و عرفان و ادبیات غنایی و تعلیمی. ما نمیتوانیم با ابزار یک ژانر یا نوع ادبی، یک ژانر دیگری را تحلیل و تفسیر کنیم. تحلیل حماسه ابزارهای خاص خودش را دارد، خود شاهنامه که یک متن حماسی است و با جنگها و دلاوریها و لشکرکشیها سروکار دارد، چه ربطی به عرفان دارد که بیشتر در آسمانها سیر میکند تا در زمین!؟ هفتخوان رستم، چه ارتباطی با هفت مرحله سیر و سلوک دارد؟! فقط هردو عدد هفت دارند؟ آن یک حرکت انفسی است و این یک حرکت آفاقی است که چی بشود؟ این تحلیلها ما را به کجا خواهد برد؟ حتی کتابی با عنوان عرفان در شاهنامه نوشتهاند! ولی من هیچ وقت نفهمیدم یعنی چی که مثلا افراسیاب نفس اماره است! خوب که چی؟ افراسیاب چه ربطی به نفس اماره دارد؟ بحث در باره نفس اماره در یک حوزه است و بحث درباره افراسیاب در حوزه دیگری و در اساطیر کهن ایرانی است، پادشاه تورانی است که در مقابل ایران قرار میگیرد، این چه ارتباطی با عرفان دارد؟! با تاخت و تاز ترکان و مغولان در ایران و گرفتاری ایرانیان در چنبره ناامیدی و دربهدری و شکست از پی شکست، آنان را از حماسه و حماسهسرایی و داستانهای پهلوانی و وصف پایداری دلاوران شاهنامه در برابر دشمنان دور کرد و به تدریج گوشهنشینی در کنج خانقاهها و ادبیات صوفیانه تا حدی جای آن را گرفت و در آن میان به دلیل محبوبیت چشمگیر شاهنامه در میان ایرانیان، برخی نامداران صوفیه بهویژه شیخ اشراق کوشیدند تا شاهنامه را با تصوف پیوند دهند. البته برخی شخصیتهای حماسه ملی ایران و در راس آنها کیخسرو، امکان این پیوند را فراهم میآورد. کیخسرو پادشاه آرمانی شاهنامه است و سرانجامِ رازآمیز او که زنده نزد یزدان میرود، البته صوفیان را به وجد میآورد. میراث صوفیه را میتوان از دو دریچه نگریست: یکی ادبیات غنی آن که در آثار مولانا به اوج میرسد و مثنوی معنوی و غزلیات شمس را میتوان در زمره شاهکارهای بزرگ جهانی در شمار آورد و دیگر اینکه همین گرایشهای صوفیانه و رابطه مریدی و مرادی سبب شد تا فکر فلسفی و خردورزی ایرانیان نتواند پیشرفت محسوسی داشته باشد.
در مقالهای درباره نویسنده ناشناخته متن پهلوی «مینوی خرد»، نظر تازهای ارایه کردهاید. بیشتر توضیح میدهید؟
بله، آن مقاله باعنوان «نویسنده مینوی خرد، شخصیتی خیالی یا تاریخی؟» در نامه فرهنگستان به چاپ رسید. در این متن پهلوی یک شخصیت خیالی به نام داناست که از مینو یا روح خرد پرسش میکند و او پاسخ میگوید. هنگام تصحیح بخش بوزرجمهر شاهنامه، متوجه شدم که از این وزیر بارها با صفت دانا یاد میشود که انگار لقب اوست و در برخی منابع دیگر نیز این لقب برای بزرگمهر دیده میشود. از سوی دیگر محتوای مینوی خرد نیز بهویژه در بحث تقدیرباوری به سخنان منسوب به بوزرجمهر در شاهنامه نزدیک است. از همین رو ممکن است که دانا در مینوی خرد همان شخصیت بزرگمهر باشد. البته فقط در حد یک حدس است. البته خود شخصیت بزرگمهر در تاریخ شناخته شده نیست. در شاهنامه صفتهایی برای برخی شخصیتها به کار رفته که مخصوص آنها است، مثلا تهمتن، صفت و لقب رستم است، یا رد افراسیاب یا سام یکزخم و مانند اینها.
نظرتان در مورد شاهنامه چاپ دکتر حمیدیان چیست؟
استاد حمیدیان شاهنامه چاپ مسکو را در اختیار دیگران قرار داده است، خودشان گفتهاند که هیچ دخل و تصرفی در متن نکردهاند. ایشان چاپ مسکو را عینا چاپ کرده است. عجیب اینجا است که خیلیها میگویند شاهنامه حمیدیان که غلط است. اگر کسی میخواهد با اندیشه دکتر حمیدیان در مورد شاهنامه آشنا بشود، باید کتاب «درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی» او را بخواند.
به نظرتان چرا داستان آرش کمانگیر در شاهنامه نیست؟
داستان آرش بسیار پیچیده است، اگر این داستان به قلم فردوسی به نظم کشیده میشد، با توجه به نبوغ و ذوق شعری سرشار و احساس ملیگرایی نابی که در فردوسی سراغ داریم، یکی از شاهکارهای زبان فارسی میشد. البته شعر آرش کمانگیر سروده سیاوس کسرایی بهنوعی این خلأ را در شعر معاصر ما پر کرده است. به گمان من، به این خاطر داستان آرش در شاهنامه نیست که در منبع او یعنی شاهنامه ابومنصوری نبوده است. حالا چرا در شاهنامه ابومنصوری نبوده؟ زندهیاد مهرداد بهار و برخی پژوهندگان دیگر چنین اظهارنظر کردهاند که چون دو پادشاه در اقلیمی نمیگنجند، دو پهلوان هم در شاهنامه نگنجند، یعنی فردوسی نخواسته است که پهلوان نامدار دیگری چون آرش را در مقابل رستم عَلَم کند و به همین خاطر داستان آرش را به نظم نیاورده است. من با این نظر موافق نیستم، زیرا معتقدم که فردوسی به منبع خودش سخت وفادار بوده است و اگر در منبع مورد استفاده فردوسی میبود، حتما آن را به رشته نظم میکشید. در شاهنامه ابومنصوری به جای داستان آرش، داستانهای خاندان سکایی -یعنی خاندان سام و زال و رستم- آمده است. برپایه برخی منابع کهن افراسیاب در زمان منوچهر به ایران میتازد و او را در حصار میگیرد و مرز ایران و توران با تیرافکنی آرش تعیین میشود. ولی در تحریر دیگری از حماسه ملی که به شاهنامه ابومنصوری رسیده، اساسا افراسیاب در زمان منوچهر حضور ندارد و در زمان نوذر جانشین منوچهر به ایران میتازد و نقش بیرون کردن تورانیان از ایران برعهده خاندان سکایی-سام و زال- نهاده میشود و همین خاندان هستند که نقش آرش را ایفا میکنند، بنابراین دیگر جایی برای تیراندازی آرش در آن برهه از تاریخ اساطیری ما باقی نمیماند.
رابطه ادبیات و سیاست را چگونه ارزیابی میکنید؟ چرا استادان ادبیات بهطور کامل از نقشآفرینی در حوزه فرهنگ و اجتماع و سیاست کنار کشیدهاند، بهطوری که در سطوح مدیریتی اصلا ادبیاتی نداریم، شما علت این اتفاق را در چه میدانید؟
ما در دورانی امثال خانلری را داشتیم که نقش بسیار مهمی در سیاست و در حوزه فرهنگ و ادبیات فارسی ایفا کرد، علت این کار را واقعا نمیدانم، ولی خلأ وجود ادبا در تصمیمگیریهای کلان کشور بهخوبی حس میشود و متاسفانه حتی مسائل مربوط به ادبیات و فرهنگ ما به دست کسانی افتاده است که اصلا تخصصی در این حوزهها ندارند. ادبیات فارسی از آن دست رشتههایی است که متولی زیاد دارد و همین متولیان تخصص در ادبیات را چندان لازم نمیدانند. به خیال خود آثار مولانا و سعدی و حافظ و بیهقی را میخوانند و میفهمند و بیآنکه استاد دیده باشند، نه تنها درباره هریک اظهارنظر میکنند که مقالهها و کتابها هم مینویسند.
آینده ادبیات را چگونه ارزیابی میکنید؟
من آینده خوبی نمیبینم، یادم میآید که در دوران جوانی چه شور و شوقی برای درس و بحث و نوشتن مقاله داشتیم، ولی امروزه متاسفانه آن شور وشوق را در میان جوانان کمتر میبینم، دانشجویان با من پایاننامه میگیرند یا پرسشی درباره شاهنامه دارند به من مراجعه میکنند، آشکارا میبینم که کمتر رغبت و شور و شوق فراگیری ندارند و در کار پژوهش جدی نیستند. من در درجه نخست از استادان زبان فارسی گلایه دارم که بیشتر آنها در جایگاه واقعی خود قرار ندارند و نه تنها هیچ شوری برای فراگیری دانشجویان برنمیانگیزند که خود به تمام معنا استعدادکُش نیز هستند. بیشتر آنها اگر مراتب ترقی را طی کردهاند و مرتبه گرفتهاند با مقالات گاه بیمحتوای دانشجویان گرفتهاند. میگویند: مشکلات مالی کمر آنها را خم کرده است. میگویم: هریک از ما مگر پیش از ورود به این رشته نمیدانستیم زندگی سختی خواهیم داشت، پس دیگر بهانه برای چیست؟! ما هم در اوان جوانی که وارد کارهای پژوهشی شدیم، حقوق آنچنانی دریافت نمیکردیم و همیشه هشتمان گرو نُهمان بود، ولی من و بسیاری از همنسلان و همکارانم با سختیها میساختیم و پژوهشهای جدی را ادامه میدادیم. البته بعضی وقتها اتفاق میافتد که به دانشجویی برخورد میکنم که هوش سرشار و انگیزههای خوبی برای فراگیری ادبیات دارد و البته با دیدن این افراد به آینده امیدوار میشوم، ولی در مجموع، من آینده را برای رشته ادبیات فارسی خیلی خوب نمیبینم. حالا چرا این اتفاق افتاده؟ شاید یکی از این علتها تحولات اجتماعی باشد، مثلا رونق شبکههای اجتماعی مجازی، که میتواند هم مضر و هم مفید باشد. البته من شبکههای اجتماعی را در کل مثبت ارزیابی میکنم و اگر میبینیم تحقیق و پژوهش جدی کم شده است، باید علت آن را در جاهای دیگری جستوجو کرد. البته که در این میان مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را به هیچوجه نمیتوانیم نادیده بگیریم.
به نظر شما نسل امثال فروزانفر، همایی، مینوی، خانلری، زرینکوب و دیگر استادن بزرگ که در واقع بحرالعلوم بودند، تمام شده است؟
بله، در صفحه فیسبوک بخشی دارم باعنوان «مردان بدون جانشین» و در آنجا استادانی را معرفی میکنم که دیگر نمیتوان برای آنها جانشینی تصور کرد. فکر میکنم آخرین فردی که معرفی کردم، داریوش آشوری بود. بله، این استادانی که نام بردید واقعا انسانهای بدون جانشین هستند، آیا در دانشگاههای ما شرایطی برای پرورش چنین استعدادهایی وجود دارد؟ این یک ضعف اساسی در سیاستگذاریهای فرهنگی است. متاسفانه بیش از آنکه ضوابط حاکم باشد، روابط حاکم است. مدرکگرایی مثل موریانه به جان نحیف زبان و ادبیات فارسی افتاده است. به سادگی با یک رسالهای که در جلوی دانشگاه به رسالهنویسان سفارش میدهند، مدرک دکتری میگیرند و بعد از گذراندن مراحل پارتی بازی استاد میشوند و بدینسان ارزش مدرک دکتری به بادِ فنا میرود. سیاستگذارها به تنهایی مقصر نیستند، بلکه مقصر اصلی امثال ما هستیم که چنین رسالههایی را قبول و تایید میکنیم. برخی از استادان حتی رساله را نمیخوانند که ببینند طرف خودش نوشته یا پول داده دیگران برایش نوشتهاند و در جلسه دفاع نمره بیست به دانشجو میدهند. یک خانمی که از رساله دکتریاش دفاع کرده بود، یکجایی افتخار میکردکه بقیه 10 میلیون پول میدهند که رساله برایشان بنویسند، من 12 میلیون دادهام!!! و این را با افتخار بیان میکرد!! ببینید بحران و فاجعه تا کجا است!!! در زمانی که امثالِ فروزانفر سر کلاس بودند، به راحتی به دانشجو نمره نمیدادند، ضوابطی حاکم بود، الان خودِ استادن ما مقصر هستند. صریح بگویم، امروزه برخی از همین استادان، ادبیات فارسی را به این روز سیاه نشاندهاند!! در پژوهشگاه علوم انسانی کلاس شاهنامه داشتم، روزی در پایان کلاس دختر خانمی به من گفت: من تازه شاهنامه را فهمیدم، سرکلاس دانشگاه هیچی به ما یاد ندادند، در حالیکه ایشان فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای معروف دولتی در رشته زبان و ادبیات فارسی درس خوانده بود. چرا باید دانشجو احساس کند که هیچ چیزی نفهمیده و یاد نگرفته است؟! این اشکال است، یک جای کار اشکال دارد.
باتوجه به اینکه عضو هیات علمی فرهنگستان هستید، نقش فرهنگستان را در واژهسازی فارسی چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا قبول دارید که خیلی از واژههای مصوب فرهنگستان چندان مورد اقبال واقع نمیشود؟
بله، من عضو فرهنگستان هستم و افتخار هم میکنم که در آنجا کار میکنم. به گمان من فرهنگستان یکی از سازمانهایی است که تا حدی کارهایش را درست انجام میدهد، البته تصور نکنید که چون من خودم عضو فرهنگستان هستم چنین داوری میکنم. کسانی که واقعبین باشند و واقعبینانه کارهای فرهنگستان را دنبال کنند، همین داوری را خواهند کرد. وقتی که اسم فرهنگستان زبان و ادب فارسی میآید، ذهن شنونده فورا به سمت واژهگزینی میرود، در صورتی که واژهگزینی یکی از کارها و وظایف فرهنگستان است. در حال حاضر چندین بخش در فرهنگستان مشغول فعالیت هستند: دانشنامه زبان و ادب فارسی زیرنظر استاد اسماعیل سعادت که در 6 جلد از آن همراه با یک ذیل منتشر شده است. ما در هیچ زمان یک دانشنامه جامع در حوزه زبان و ادب فارسی نداشتیم و این دانشنامه معتبر خلأ موجود را به خوبی پر کرده است. سالهاست که همکاران ما مشغول فعالیت هستند؛ دانشنامه شبهقاره در چهار جلد؛ کتاب 5 جلدی ریشهشناسی زبان فارسی که همکار ما دکتر حسندوست نوشته است؛ یکی از جدیدترین کارهای فرهنگستان انتشار تصحیح تازهای است از مثنوی معنوی که به کوشش استاد محمدعلی موحد به انجام رسیده و منتشر شده است؛ فعالیتهای گروه فرهنگنویسی زیرنظر دکتر علیاشرف صادقی: سالهای طولانی معاون دکتر صادقی بودم و یکی از دستآوردهای مهم این گروه تهیه پیکره واژگان متون فارسی و شواهد آنها در رایانه است که بیش از 1300 متن زبان فارسی را در بر دارد. و براساس همین پیکره فرهنگ جامع زبان فارسی در حال تدوین است و تاکنون دو جلد آن به چاپ رسیده و جلد سوم در دست چاپ است.
بنابراین کار فرهنگستان فقط واژهگزینی نیست. شما نامه فرهنگستان را نگاه کنید، در حال حاضر معتبرترین مجله در حوزه زبان و ادب فارسی به سردبیری استاد سمیعی گیلانی است، چند ویژهنامه هم دارد که مجلاتی مستقل هستند، ولی بهنوعی وابسته به نامه فرهنگستان، مثل فرهنگنویسی، ادبیات تطبیقی، زبانها و گویشهای ایرانی، واژهگزینی و دستور؛ اینها در حوزه خود از بهترین مجلات در ایران و بهنوعی ویترین فرهنگستان هستند. پس واژهگزینی یکی از بخشهای فرهنگستان است و به نظر من در این بخش هم فرهنگستان موفق عمل کرده است. بیشتر افراد فقط به واژههای عمومی زبان توجه دارند که فرهنگستان وضع کرده است و بر همان اساس کار فرهنگستان را در زمینه واژهگزینی قضاوت میکنند. در حالی که وضع واژههای عمومی زبان، تنها بخش کوچکی از واژهگزینی فرهنگستان است و بیشترین فعالیت فرهنگستان در وضع واژههای تخصصی رشتههای مختلف است . گذشته از این، واژههایی را که فرهنگستان وضع نکرده، به تمسخر میگیرند و برای آن جوک میسازند. یک بار به یکی از برنامههای تلویزیون دعوت شدم، مصاحبهگر به من گفت: این کشلقمه چه واژهای است که برای پیتزا گذاشتهاید؟ به ایشان گفتم اصلا تحقیق کردهاید که کشلقمه کار فرهنگستان است؟ این واژه را فرهنگستان وضع کرده است؟ آن چیزی که عموم مردم میدانند، وضع واژههای عمومی زبان است: مثل «یارانه» به جای «سوبسید»، «رایانه» به جای «کامپیوتر» و «رزمایش» به جای «مانور» که این یکی شاهکار است. البته این را هم میپذیرم که برخی واژههای پیشنهاد شده فرهنگستان خوشساخت نیستند و مقبول نیفتادهاند. بحث واژهگزینی در تخصص من نیست و در این زمینه باید متخصصان نظر بدهند.
چون در دایرةالمعارف حضور داشتهاید، توضیحاتی را در مورد دایرةالمعارفنویسی بدهید.
چنانکه پیشتر هم گفتم، کار پژوهشی را با دانشنامهنویسی شروع کردم و این کار خیلی به آینده من کمک کرد، کاری که در آغاز به ما دادند، تشکیل پرونده علمی بود، چگونه؟ شما در نظر بگیرید برای یک مدخلی مثل ابوسعید گورکان، وظیفهام این بود که دهها منبع در مورد آن دوران و دوران پس از آن را ببینیم و بشناسم، بعد از شناسایی منابع باید از صفحات موردنظر کپی میگرفتم و مشخصات دقیق کتابشناختی آنان را هم در برگهای برای نویسنده مقاله مینوشتم. با بیشتر کتابهای عربی و فارسی و لاتین درباره تاریخ ایران و زبان و ادب فارسی که در ذهن من است و با آنها کار میکنم، در مرکز دایرةالمعارف آشنا شدم. مهمتر اینکه نوشتن مقالات دایرةالمعارف و ویرایش مقالات دیگران، موجزنویسی را به من یاد داد. یاد گرفتم که درباره هر مطلب نه آنقدر کم بنویسم که به ابهام کشیده شود و نه بیش از اندازه که لازم نباشد و سخن به درازا کشد.
به نظر شما بهترین شرح حافظ کدام است؟
تخصصی در حافظشناسی ندارم، ولی اگر شاهنامه نبود، حتما به حافظ روی میآوردم. به نظر من از میان تصحیحات دیوان حافظ این سه تصحیح بهترین هستند: دیوان حافظ به تصحیح پرویز ناتل خانلری، کتاب بینظیر سلیم نیساری باعنوان دفتر دگرسانیها در غزلهای حافظ و متن تصحیح شده او و سرانجام دیوان حافظ به تصحیح رشید عیوضی. از میان شرحهای دیوان حافظ دشوار بتوان دست به گزینش زد، ولی تازهترین آنها یعنی کتاب پنج جلدی شرح شوق از استاد سعید حمیدیان بهرغم پارهای اشکالات یکی از بهترین شرحهای دیوان حافظ است. دیگر: صدای سخن عشق از حسن انوری؛ حافظ برتر کدام است از رشید عیوضی؛ حافظنامه از بهاءالدین خرمشاهی (تصحیح او از دیوان حافظ در سطح پایینتری است).
من یک سفارش دارم، یکی از ویژگیهایی برجسته فردوسی که بر من تاثیرگذاشته است، برنامهریزی و پشتکار شاعر در سرایش شاهنامه است، ممکن است که آدمی با نبوغ و هوش سرشار به جایی نرسد، اما با پشتکار و برنامهریزی دقیق قطعا به جایی میرسد. فردوسی یک کتاب عظیم را با علمِ به اینکه به پایان رساندن آن حوصله بحر میپزد، طی 30 سال برنامهریزی به نظم درآورد و هیچ مانعی او را از کارش باز نداشت. پیشدرآمدِ داستان بیژن و منیژه و برخی منابع دیگر نشان میدهند که فردوسی جزء طبقه دهقانان بوده و وضع زندگی او هم بد نبوده است، ولی در جای دیگری میبینیم که به راحتی با خواننده در میان میگذارد که مثلا امسال تگرگ محصولات او را از بین برده است، حتی غبطه میخورد به حال و روز کسی که «سرِ گوسفندی تواند برید»، اما هیچ چیزی او را از مسیر و هدف اصلی خودش باز نداشت. ما وقتی به مسائل اقتصادی توجه میکنیم، البته که مشکل وجود دارد و تاثیرگذار هم هست، ولی برای کسی که آرمان دارد و آرمانطلب است -که متاسفانه در نسل جوان کمتر این آرمانطلبی را میبینم- به هیچ چیزی جز هدف و آرمانی که دارد توجه نمیکند و تا آخر کار پیش میرود و فردوسی این کار را انجام داد. یعنی بهرغم وضع بحرانی مادی که با آن روبهرو بود، با پشتکار شگفتی که داشت وظیفه خودش را به انجام رساند. من به جوانان و دانشجویان و محققان توصیه میکنم که فردوسی را الگوی خود قرار دهند و مانندِ او برنامهریزی دقیق و پشتکار داشته باشند. در زندگی شخصی خودتان هم اگر برنامه ریزی دقیقی نداشته باشید، به هیچ جایی نمیرسید.
سخن پایانی؟
با شاهنامه نفس میکشم و زندگی امیدوارانه جریان مییابد. بسیار روزها را با شاهنامه آغاز میکنم و بسیار شبها را با تامل در بیتی از شاهنامه به خواب میروم.
نظرات