اگرچه برخی از آثار دولتآبادی جزو بهترین داستانها و رمانهای معاصر فارسی هستند ولی نوشتههای او قطعاً خالی از نقد نیست. یکی از شاخصههای مهم آثار این نویسنده زبان ویژه و خاص او است. زبانی که میگوید از ابوالفضل بیهقی گرفته است. زبان سهل و ممتنع، آهنگین، با وقار و سنگین که بیهقی با این زبان تاریخ را روایت میکرد ولی دولتآبادی با تغییراتی در آن داستانهای خود را مینویسد. در هر حال استفاده از این زبان باعث شده است که ادبیات معاصر ما با آثار دولتآبادی از غنای بیشتری برخوردار گردد. البته نوشتن با این زبان کار سادهای نیست. چون زبان بیهقی که دولتآبادی بهکار میگیرد زبان رماننویسی نیست ولی این نویسنده با تغییرات و دخل و تصرفهایی آن را به زبان رمان درمیآورد ولی این کار با توجه به اینکه نوشتن رمان براساس دردها و دغدغه معاصران به زبان روز نیاز دارد، او موفق نیست. بویژه هنگامی که آثار این نویسنده به زبانهای دیگر ترجمه میشود با مشکلی مواجه میگردد که مفاهیم معاصر در آن دیده نمیشود. بههمین علت با توجه به ترجمههایی که از آثار دولتآبادی صورت گرفته، آماری از تأثیرگذار بودن آن در جامعه خارج از کشور گزارش نشده است. یکی از نقاط ضعف کارهای دولتآبادی که گاهی هم دیگران از آن سوءاستفاده میکنند این است که او همچنان تمایلات چپ دارد.
تأثیرات ایدئولوژی چپ هنگام خلق داستان و نوشتن رمان ناگهان در ذهن او حلول میکند و در داستانهایش میآورد و پیوستگی ذهنی خواننده را به هم میریزد.
دولت آبادی و زندگی مردم
حال سؤال اساسی این است که آیا از خواندن آثار دولتآبادی میتوانیم به وضعیت زندگی مردم و جامعه ایران پی ببریم؟ مانند آثار نویسندگان بزرگی همچون تولستوی، داستایوفسکی و بالزاک. اصولاً نسلهای جوان دوست دارند زندگی خودشان را در رمانهای روز جامعهشان ببینند. آنها به مطالعه ادبیات سنتی و کهن علاقهای ندارند. زبان دولتآبادی زبانی کهن است. ممکن است ما بیهقی را خیلی دوست داشته باشیم، اول به علت اینکه تاریخنویس صادقی است و دوم آنکه نثری مثل تاریخ بیهقی با نوآوریها و سبک خاص خود برای ما به یادگار گذاشت ولی دلیلی ندارد که نسل جدید بتواند داستانهای دولتآبادی و دغدغههای معاصر را به زبان بیهقی بخواند و با آن ارتباط برقرار کند. من اعتقاد دارم اگر آثار دولت آبادی مورد استقبال قرار میگیرد افراد هم نسل من و او به آن توجه دارند. جوانها، نسلهای جدید و نسل رایانه و رمان پست مدرن بعید است بتوانند با سبک نگارش او ارتباط برقرار کنند.
جنگ از نگاه راوی
رمان طریق بسمل شدن داستانی درباره جنگ 8 ساله ایران و عراق و محل وقوع آن در خط مقدم جبهه و روی تپهای بهنام تپه صفر است. داستان در میان سربازانی شکل میگیرد که در محاصره دشمن قرار گرفتهاند و بهدنبال راهی برای رسیدن به تانکر آب پایین دره هستند. اما محل وقوع داستان بارها جابهجا میشود و راویهای مختلف پیدا میکند و شاخ و برگهای اضافی و تاریخی ناقص به آن اضافه میگردد. از جمله این اضافات میتوان به مطالبی درباره جنگ ایران و اعراب در صدر اسلام و استفادههای تمثیلی از داستانهای کبوتر و ماده شیر اشاره کرد. با درهم آمیختن همه این مطالب و صحنهها و افاضات ذهنی نویسنده، در این کتاب معجونی ساخته شده است که از گزارش واقعی جبهه و جنگ به دور است و دولتآبادی سعی کرده است زوایای فکری و رفتاری خود را در نقش راوی (که خود او است) به خواننده انتقال دهد؛ مطالب و مباحثی که در سرتاسر کتاب روایت میشود از انسجام و پیوستگی ساختاری و مفهومی برخوردار نیست و گویی نویسنده با اندیشهها و افکار پراکندهای که از دیدن فیلمهای تلویزیونی در دوران جنگ به خاطر داشته است یا با دیدن سریال روایت فتح که بازسازی جبهههای جنگ بوده، خاطرات باقی مانده در پس ذهن خود را به هم پیوند زده است. پیوندی که از پیوستگی و ساختار منسجم برخوردار نیست و ذهن خواننده را معطوف به موضوع نمیکند.
نویسنده خاطرات، تعاریف، خواستهها، تخیلها، تفکرات، شعارها، تعصبات و ایدئولوژیهای خود را که شاید بخش کوچکی از واقعیتهای جنگ در آن مستتر باشد، در کنار هم می آورد و دردها و آلام جنگ در خط مقدم جبهه و پشت جبهه و گستردگی و عمق فاجعه و نادانیها در هیچ جای کتاب به روشنی نمود پیدا نمیکند. از آن همه شبهای تاریک، پنجرههای استتار شده، شیشههای چسب زده و دلهرههای کودکان و نوجوانان و صدای آژیرهای قرمز که نفسها را در سینه حبس میکرد و پس از آن آژیر سفید که انسان را در رخوتی ناخواسته فرو میبرد، هیچ چیزی در این کتاب مشاهده نمیشود. معلوم نیست انسانها، شهرهای جنگزده دزفول قهرمان و تهران گسترده در دل شب، شلیک ضدهواییها، هجوم بیامان به پناهگاهها و زیرزمینها و آنگاه انفجار مهیب ناشی از بمبها و موشکهای دشمن به کجا رفتهاند که دولتآبادی حتی در حد یک پاراگراف هم آنها را در کتابش نیاورده است. به همین علت است که خواننده پس از خوانش یک متن ثقیل با مفاهیم نامتعارف در آخر کتاب به نتیجهای نمیرسد.
دنیایی که نمی شناسیم
چیزی که موجب میشود تا این رمان خواننده را راضی نکند آن است که روایت جنگی است که نسلهای مختلف آن را تجربه کردهاند یا به خاطر دارند و حداقل توقعشان این است که این کتاب آنها را به حال و هوا و حس و حرکت دوران سپری شده هشت ساله جنگ ببرد، دریغا که این گونه نیست. طریق بسمل شدن روایت واقعی جنگ ایران و عراق حتی در مقطع کوتاه جنگی هم نیست. این کتاب روایت اندیشهها، افکار و خاطرات نویسندهای است که تصورات ، جهانبینی و ایدئولوژی خود را پیش می برد و چون حافظه کوتاه مدت و میان مدت نسلهای جنگ دیده هنوز مشحون از واقعیتهای آن دوران است، این القا و نفوذپذیری جبری را سد میکند.
چون آنها نقش خود و هموطنان و جوانانی را که به جبههها رفتند و هرگز برنگشتند در آن نمیبیند. زیرا آنان میدانند که طبق تعاریف کلاسیک، رمان داستانی است که براساس تقلیدی نزدیک به واقعیت، از آدمی و عادات و حالات بشری نوشته شده باشد و به نحوی از انحا شالوده جامعه را در خود تصویر و منعکس کند.
طریق بسمل شدن از شلیک یک گلوله در ناکجاآباد روی کره زمین بهصورت فرضی و تخیلی آغاز میشود و آنگاه به شروع وقایعی در اطراف یک مخزن آب در میان شیارهای تپهای ادامه پیدا میکند سربازان دو طرف (ایرانی و عراقی) در آن گرفتار شدهاند و دارند از تشنگی هلاک میشوند ولی نمیتوانند به آن مخزن آب نزدیک شوند.
«از جایی نقطهای بر این کره خاکی گلولهای از دهانه لوله یک سلاح شلیک میشود: نه! از جایی نقطهای در این کره زمین گلولهای سربی سنگین و مخرب از دهانه فراخ لوله بلند یک سلاح سنگین شلیک میشود. دقیقتر از این نمیشود گفت...»
تعریف و شرح نویسنده در بخش اول داستان مطلبی توصیفی است و صحنهای واقعی از یک سنگر جنگ را نشان میدهد. پرسشهایی موضوعی موجب گسستگی مطالب و اخلال در روایت میشود و کاتب بهصورت شخصیتی نامشخص در متن گفتوگوها میآید و پیوستگی نوشتهها را مختل میکند. در همین بخش توصیفات نویسنده درباره کاتبان قدیم و نسخهبرداری آنها زیر نور شمع مطلبی اضافه است و نیازی به آوردن آن در متن رمانی که درباره جنگ نوشته میشود احساس نمیگردد.
در جای دیگری از داستان نویسنده از جنگ دو مگس گرمسیری با پای همسر راوی به یاد جنگ قادسیه میافتد. معلوم نیست یادآوری یا تشابهسازی جنگ ایران و عراق با جنگ قادسیه در صدر اسلام چه ضرورتی دارد. ما در طول تاریخ از جنگ قادسیه جز شکست و ناامیدی ایران خاطره دیگری نداریم. نویسنده ادعا میکند باید رمانی بنویسد که نبرد قادسیه را در ذهنها زنده کند. چه خاطرهای ما از نبرد قادسیه جز پیروزی اعراب و ویرانی ایران داریم که بخواهیم یاد آن را دوباره زنده کنیم؟
«آنچه مینویسم اثری باید باشد که نبرد قادسیه را در خاطرهها زنده کند. مگسها و من، من و شب و شمع، خودنویس لامی و سعد وقاص، بمبافکنها و نورافکنها، رگبار مسلسل که هرگاه ستونی از دشمن مقابل دید قرار بگیرد میتواند در پلک به هم زدنی همه را به خاک درافکند، بولدوزرها و خاک بردارها، تانکها و زرهپوشها، طیارههای جنگی و پرواز فراصوت، دکمهها...دکمههای قرمز و سبز... آژیر خطر و شمشیر خونبار سعد... خودنویس لامی خوب میچرخد، اما سعد را نمییابد. بل در ورای آتش و دود گرفتار مانده است، در تپه صفر. این نوشته یک تشابهسازی نامأنوس از دو جنگ با دو نوع جنگافزار و دو رویکرد است که معلوم نیست نویسنده میخواهد چه چیزی را در ذهن خواننده تداعی کند. شاید منظورش این باشد که این بار ما در جبهه پیروز میشویم و سعد درگیر و دار جنگ کشته و گم میشود. کدام سعد. شاید صدام. در پایان دولت آبادی پس از این همه نوشتن از تخیل و تکرار خاطرات گذشته و بیان و القای مانیفستهای ذهنی خود بدون آنکه خطابهای پایانی برای جنگ و ضدجنگ ارائه دهد رمان خود را به پایان میبرد و خواننده را همچون آن انسان سرگردان در دره قیامت گنگ و مبهوت تنها میگذارد تا در ذهن خود بهدنبال تصور پایانی دلخواه باشد و این چیزی نیست جز بسمل کردن انسان و واقعیتهای جنگ.
نظر شما