هوشنگ چالنگی شاعری است که «می بیند» چون نیما. به همین سبب است که چالنگی، هم همزمان است و، هم در زمان و، هم از سرچشمههای تاریخ ادبی آب بر میدارد. او از زلال تیرۀ شعر نیما آب بر میدارد و چه خوب هم آب بر میدارد. اگر مخاطب شعر او باشید متوجه میشوید شعر چالنگی بوی خاک بوی اقلیم بوی آخشیج و بوی باد میدهد؛ بوی زندگی در مکان، اقلیم و در میان مردم و با زبان مردم. او به اهمیت نیما واقف است، به بوی خاک واقف است، به هوا، او به دهه چهل واقف است، به اقلیم، به طبیعت، به ستارهها... شعر او را باید در «مکان» خواند، با نسبتهای زمانی خودش و با در نظر گرفتن دادههایی در تاریخ ادبیات. چالنگی را نمیتوان بدون نسبت با بدنه دهه چهل دید. این دهه به او و دوستانش شکل داد و او و دوستانش نیز به این دهه، به کاغذ شعر، به مجلههای سر به کار شعر فرو برده، به دادههای مادی تاریخ ادبیاتی شکل دادند.
چالنگی به این دوستان واقف است و بر بزرگی برخی نامها و بر اغراقها و «بیخود بزرگ شده»ها شهادت میدهد، چراکه بر آستانه فروتنی شعر ایستاده است و به دهههای بعد، به اکنون شعر فارسی مینگرد. نگاه چالنگی شعرمدار است و این شعرمداری مکان را اگرچه بستر زندگی است، در شعر و زندگی او شعروارهتر میکند. چالنگی شاعری «در مکان» است. اکنون پرسش دیگرم این است: او با چه شاعرانی«هم مکان» است؟ باز هم میپرسم: نسبت او با نیما و شاملو چگونه نسبتی است؟ نسبت او با رؤیایی چگونه نسبتی است؟ آیا او شاعری است که از مانیفستهای شاعری عبور میکند؟ چه خوب است چالنگی در تاریخ ادبیات اثر کند؛ در شاعران ما. تجربه او از آن دهه درخشان، تجربه او از شعر، تجربه او از دوستان جرگه شعر درخشان و بیان او ستودنی است. چالنگی چگونه تاریخ ادبیات معاصر را باز میگوید؟ چگونه با شعر از میان دادههای تاریخ ادبیات میگذرد؟
نظر شما