بنابراین در «پوست»، اشغالگران قهرمانانی نجاتبخش، آنگونه که تاریخ رسمی ممکن است القا کند، نیستند بلکه نیروهایی اهریمنیاند. مالاپارته همانطور که خود نیز اشاره کرده است و در مقدمه مترجم بر ترجمه فارسی این رمان نیز آمده، تاریخ مغلوبان را نوشته است نه تاریخ فاتحان را و این کار را با تلفیق خلاقانه مستندنگاری و تخیل انجام داده است. «پوست» صرفا گزارشی از یک فاجعه نیست، بلکه آشکارکردن جنبههای پنهان آن است از طریق واردکردن فاجعه به ساحت ادبیات و تحلیل فاجعه بهجای صرفا نشاندادن آن. اما داستان ترجمه دوباره این کتاب نیز، داستانی جالب است که مترجم در مقدمه این ترجمه آن را شرح داده است. قلی خیاط گویا این کتاب را دوباره ترجمه کرده است و بارِ دوم بر اساس نسخهای، نیمی تایپ شده و نیمی به دستخط خود مالاپارته. در بخشی از این مقدمه درباره «پوست» و آنچه مترجم در همان لحظه اول ترجمه دوباره این کتاب از آن دریافته است، میخوانیم: «میدانستم که سروکارم با سبک و اسلوب ویژهای خواهد بود، با زاویه و دید نادیدهای در سوژهی رمانسک؛ میدانستم که همچو کشیدهای جانانه بر صورت خوابرفته، باران سرد یک حقیقت تلخ بر ذهن خوابرفتهام شلاق خواهد زد. میدانستم که تاریخ را، که همیشه فاتح مینویسد، اینبار از زبان مفتوح خواهم خواند: غرش ابر کوچکی نادر، ناخوانده و ناهمگون، در آسمان غرب فراموشکاری که بادهایش از سالهایسال پیش فقط از یکسو میوزند...»
خندهی سیاه، به مثابهی آخرین حربهی محکوم، برندهتر از خنجر حاکمش. خندهی سیاه، به مثابهی استراتژی یاس، استتیک هولناک زیبایی مغلوب در قبال فاتحش... خندهی سیاه، بدون خشم بدون کینه. نیچه میگفت: با خنده است که باید کشت نه با خشم.» آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «در شرق، آسمان زخم درشتی برداشته بود و خونش دریا را رنگ سرخ میزد. افق در گودالی از آتش فرو میریخت. زمین به شدت میلرزید و خانهها در نوسان بودند. صدای مهیب ریزش دیوارها و سفالهای بام در کوچهها و تراسها تمامی نداشت. همهچیز گویای یک ویرانگی عمومی بود. صدای شوم و وحشتناکی شبیه شکستن استخوان در هوا میپیچید و از فراز اشک و گریه و داد و فریادهای مردم وحشتزده در کوچهها میدوید و با انفجار هولناکی دل آسمان را میشکافت. وزوو، در شب نعره میزد و لختههای خون و آتش از دهانش تف میکرد. از آخرینباری که پمپی و هرکولانوم زیر خاکستر و مواد مذاب وی مدفون شده بودند، کسی چنین انفجار وحشتناکی را به یاد نداشت. از دهانهی آتشفشان چیزی شبیه یک درخت درشت از آتش میرویید، همچو ستون بزرگی از دود و شعله سرکشیده به آسمان و کنار ستارهها. از دامنههای آن رودهای مذاب آتشین رو به سوی دهکدهها و تاکستانها جاری بود.
سیل مذاب خونرنگ چنان زنده بود، چنان خشن و گسترده که طرح و مساحت کوهها و جلگهها، جنگلها و رودها، خانهها و چمنزارها دقیقتر از روز روشن دیده میشدند. یکبهیک کوههای آجِرولا و قلههای آوِلینو از هم شکافته و اسرار درون دره و جنگلهای سبز خود را رو میکردند. با وجود فاصلهی زیاد بین وزوو و ما که ایستاده بودیم بالای کوه مونته دی دیو و این منظره را با ترس و سکوت تماشا میکردیم، نگاهمان چیزها را بهروشنی میدید. انگار که ذرهبین درشتی جلوی منظرگاه روبهرو گذاشته باشند، ما زن و مرد و حیوان را میدیدیم که در دشت و تاکستان و میان خانهها میدویدند. شعلههای آتش را میدیدیم که همچو حیوان غولآسایی چنگالهایش را در هر کنج خانه و کوچهای فرو برده و هرچه بود و نبود را با خود میبرد. چشم ما نهتنها رفتار و حرکات را، موی سیخشده و ریش ژولیده را، بلکه حتی چشم وحشتزده و دهان باز از بهت را نیز میدید. به نظرمان میرسید که حتی صدای تند نفس سینهها را نیز میشنیدیم.»
نظر شما