چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۸
انتشار دهمین «دوره درهای بسته»/ «قفص الاسراء»؛ اولین عبارت در ذهن اسیر شماره 861

انتشارات روایت فتح، دهمین دوره از مجموعه «دوره درهای بسته» را درباره دوران اسارت لطف‌الله صالحی منتشر کرد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) «دوره درهای بسته» در دهمین شماره خود به خاطرات لطف‌الله صالحی می‌پردازد. این کتاب به قلم سیده اعظم حسینی نوشته شده است.

هریک از کتاب‌های مجموعه «دوره درهای بسته» اسارت را از زبان یکی از آزادگان روایت می‌کند. در نوشتن این کتاب‌ها، که بنا دارد تصویری با روایت‌های گوناگون از اسارت ارائه کند، سعی شده است فضایی روایی در کار آفریده شود. البته این کوشش به هیچ روی دست‌آویزی برای دست بردن در وقایع یا افزودن رخ‌دادهای خیالی به متن واقعیت قرار نگرفته است.
 
از زبان لطف‌الله صالحی درباره اولین روز ورودش به اردوگاه موصل، جایی که نزدیک به 10 سال از بهترین دوران عمر یعنی جوانی‌اش را آن‌جا گذرانده، می‌خوانیم: «همین که فهمیدیم اینجا اردوگاه است و از این به بعد باید پشت این دیوارهای بلند و قطور زندانی شویم، غم و افسردگی شدیدی روی چهره بچه‌ها نشست. همه رفتند توی عالم خودشان و سکوت عجیبی برقرار شد. احساس تلخ آن لحظه را هنوز به یاد دارم. مثل پرنده‌ای بودم که می‌خواهند پر و بالش را بچینند و بیندازندش توی قفس. نزدیک در ورودی اردوگاه با خط درشت روی تابلوی آبی رنگی نوشته بودند «قفص الاسراء». شاید اولین بار بود که یک عبارت، عمق معنایش را این‌طور با قدرت در ذهنم فرو می‌کرد. دیگر باورم شد که از اینجا به بعد، مسیر زندگی‌ام عوض شده و یک اسیرم.»
 
در صفحه‌های 89 تا 90 این کتاب آمده است: «چند نفری، داشتیم توی حیاط اردوگاه قدم می‌زدیم که یک‌دفعه، از اتاق خیاط‌خانه صدای سوت و کف حسین... و دار و دسته‌اش بلند شد. انگار بمب ترکیده باشد. پشت‌بندش هم بلند‌بلند می‌خندیدند و هورا می‌کشیدند. خیلی نمی‌توانستیم نزدیک برویم. گوش‌مان را تیز کرده بودیم تا ببینیم چه خبر است، اما چیزی دستگیرمان نشد. چند دقیقه بعد هم همه‌شان پریدند بیرون و همان بساط را توی محوطه راه انداختند. ما هم همین‌طور هاج و واج ایستاده بودیم و نگاه‌شان می‌کردیم. نمی‌دانستیم چه شده. به محوطه هم اکتفا نکردند، ریختند داخل بندها. سوت و هوار و خوشحالی‌شان که تمام شد، تازه نطق‌شان باز شد. به همدیگر می‌گفتند «تموم شد، کارشون دیگه ساخته شد!»

اسم شهید بهشتی و انفجار حزب جمهوری و این چیزها را هم می‌شنیدیم. بی‌خبری، دیوانه‌مان کرده بود. یک‌دفعه رادیوشان را انداختند روی موج اخبار سراسری ایران. رادیو عراق بیش‌تر وقت‌ها آهنگ‌های تند عربی پخش می‌کرد. فقط اگر خبری بود که دوست داشتند ما هم بدانیم می‌بردند روی موج اخبار. گوش‌های‌مان تیز شد. رادیو اعلام می‌کرد بیست نفر در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شده‌اند. بچه‌ها مثل لشکر شکست‌خورده دور خودشان می‌چرخیدند و نمی‌دانستند چه‌کار کنند. یک ساعت بعد رادیو اعلام کرد سی نفر. آمار همین‌طور ساعت به ساعت می‌رفت بالا،‌ تا رسید به هفتاد نفر، عراقی‌ها می‌ترسیدند شادی بکنند. با تمام بی‌تدبیری‌شان توی این مواقع عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. آن شب فقط رادیو را باز کردند و مأمورها را بیش‌تر کردند. مخالف‌ها خودشان بس بودند. اردوگاه را گذاشته بودند روی سرشان.

گفتند تنبک هم می‌خواهیم، عراقی‌ها هم برای‌شان آوردند. شاید پانصد نفر با هم می‌رقصیدند. می‌آمدند جلوی ما ادا درمی‌آوردند و سینه‌ها را با رقص می‌لرزاندند. یک‌جورهایی می‌خواستند پیله کنند و دعوا راه بیندازند. حتی چند تا از بچه‌ها را بدون دلیل زدند. بچه‌ها از غصه می‌رفتند توی دستشویی‌ها و گریه می‌کردند. وضعیت عجیبی شده بود. انگار کودتا شده باشد،‌ همه چیز یک‌دفعه به هم ریخت. آدمک درست کرده بودند،‌ شکل یک روحانی و طناب بسته بودند به گردنش و توی اردوگاه می‌چرخاندند. می‌گفتند «از فردا آخوندکشی شروع می‌شه» شکرهای‌شان را ریختند توی سطل چای و شربت درست کردند. هر بار هم که رادیو خبر جدیدی اعلام می‌کرد، آتش آنها تندتر می‌شد. امیر کریمی را که یک ماه زندانی سیاسی زمان شاه بود،‌ دیدم که با حال بدی یک گوشه محوطه نشسته و زانویش را بغل کرده و دارد دیوانه‌بازی آنها را نگاه می‌کند. رفتم کنارش. بدون این‌که نگاهم کند یا سرش را برگرداند گفت «به خدا لطف‌الله،‌ اون به ماه زندون و شکنجه شاه،‌ اینقدر منو عذاب نداد» چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم «توکل کن به خدا. چاره‌ای نداریم جز توکل.»

دهمین شماره از «دوره درهای بسته» را انتشارات روایت فتح، با شمارگان هزار و 100 نسخه، قطع پالتویی، 256 صفحه و به بهای 150‌ هزار ریال منتشر کرده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها